تبیان، دستیار زندگی
بعد از اردو که برگشتیم تهران یك روز با کنایه گفت:"دیدی شهدا چطوری هوای ما رو دارند..."
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهدا كارشان را خوب بلدند

سجده در عرش

كار شب عاشورا

از چند وقت قبل نیت کرده بودیم که روز عاشورا پیاده از خرمشهر برویم شلمچه. از شب قبل هم چند دست لباس بسیجی و پیشانی‌بند کنار گذاشته بودم و صبح زود هم رفتم با خاک خرمشهر گل درست کردم.

داشتیم آماده می‌شدیم برای حرکت که یکدفعه یاد علیرضا افتادم. وقتی رفتم سراغش دیدم خرخرش اتاق را می‌لرزاند. گفتم:"رستمی! رستمی! پاشو داریم راه می‌افتیم، پاشو که ظهر شد." دیدم خیر، اصلاً خبری نیست. با صدای بلند داد زدم:"روز عاشورا و خوابیدن! پاشو ببینم بابا! پاشو!" با صدای بلند من علیرضا پهلو به پهلو شد و گفت:"چیه بابا، بذار حداقل یك ساعت بخوابم."

نشستم بالای سرش و شانه‌هایش را ماساژ دادم. شروع کردم به خواهش و تمنا کردن که:"حاجی پاشو، امروز عاشوراست، می‌خواهیم بریم کربلا، مگه خودت نگفتی پیاده تا شلمچه بریم و..." کلی برایش روضه خواندم ولی علیرضا...

در همین حین چند تا از بچه‌ها هم که به زور بیدارشان کرده بودم وارد اتاق شدند و به بهانه صدا زدن علیرضا کنارش دراز کشیدند. اینقدر بالای سرش حرف زدیم که نفهمیدیم کی اذان گفتند و این دفعه علیرضا بود که بلند شد و ما را صدا زد که نماز بخوانیم.

عصر بود که دیدم علیرضا با یك ماشین مزدا وارد مقر شد و با چند تا بوق همه را متوجه خودش کرد، همه بچه‌های مقر که دلشان می‌خواست به شلمچه بروند ولی کار داشتند را سوار کرد و... "صدای وای حسین، وای حسین" بچه ها بود که توی فضا می‌پیچید.

شب که با مسئول یکی از کاروان‌ها صحبت می‌کردم گفت:"خدا بهتون خیر بده، دیشب اگه آقای رستمی نمی‌آمد و آدرس مقر رو نشان نمی‌داد و شام بچه‌ها رو هماهنگ نمی کرد، الان..."

شهدا كارشان را خوب بلدند

چند روز مانده بود به اردو و هنوز خیلی از کارها هماهنگ نشده بود. هر کاری که از دستمان بر می‌آمد کرده بودیم، حتی می‌خواستیم نیت روزه کنیم بلکه شهدا عنایتی بکنند و برنامه‌ها هماهنگ بشود. وقتی به علیرضا جریان نیتم را گفتم گفت:"هر کسی باید کار خودش رو انجام بده، ما وظیفمون انجام تکلیفه و نتیجه کار با شهداست. من که تمام تلاشم رو کردم و الان هم گشنمه، تو روزه بگیر، من هم می‌خورم. شهدا هم کار خودشون رو خوب بلدند." بعد هم نزدیک یك رستوران نگه داشت و...

بعد از اردو که برگشتیم تهران یك روز با کنایه گفت:"دیدی شهدا چطوری هوای ما رو دارند..."

آخرین دیدار

روز اول فروردین 83 بود که علیرضا گفت می‌خواهد به اردوگاه فرات برود چون شنیده بود اوضاع آنجا اصلاً خوب نیست و کاروان‌ها به مشکل برخورده‌اند. قرار شد فردا با هم برویم. وقتی سال تحویل شد در اتاق کنارش نشسته بودم، داشت آرام آرام و بی‌صدا گریه می‌کرد. پیراهن آبی که به تن داشت نشان از آرامش درونش بود. احساس عجیبی پیدا کرده بود، یکدفعه بلند شد و رفت بیرون.

تا رفتم وسایلم را جمع کنم و بیام پایین که با هم برویم بچه‌ها گفتند که علیرضا رفت. خیلی شاکی شدم، آخه قرار گذاشته بودیم. با ناراحتی و عصبانیت به اتاق برگشتم  و رفتم دنبال کارم.

ظهر روز سوم فروردین بود که جواد تماس گرفت و گفت زود بیام بیمارستان خرمشهر. توی راه همه‌اش به فکر علیرضا بودم ولی اصلاً به خودم جرأت فکر کردن در موردش را نمی‌دادم.

وقتی وارد اورژانس شدم انگار دنیا روی سرم خراب شد. علیرضا داشت ناله می‌زد. بچه‌ها فقط به هم نگاه می‌کردند و از دست هیچ کسی کاری بر نمی‌آمد. منتظر هلی‌کوپتر بودیم تا علیرضا را ببرند اهواز.

وقتی رفتم کنارش با بغضی که در گلویم بود گفتم:"علیرضا چرا منو با خودت نبردی، چرا منو جا گذاشتی." اما علیرضا فقط یك نام را به زبان می‌آورد:"یا زهرا، یا زهرا..." تنها یادگاری که از علیرضا دارم عکس آغشته به خون شهید علم الهدی است که کنار تخت افتاده بود.

راوی خاطرات: هادی شیرازی

منبع:راویان نور


لینک:

نوای جبهه

شهیدی برای آینده

جنگیدند تا زندگی بماند

خاک و خاطره(3)