جوان خدا ترس
سلمان از اصحاب وفادار پیامبر (ص) و حضرت علی (ع) بود ، که روزی برای عیادت یکی از دوستان خود ، راهی منزل او شد ، نمی دانست چرا برای او نگران است. دلش در التهاب دیداری دیگر می تپید. در این حال ، خاطره نخستین دیدارش با او ، در ذهنش نقش بست.
" روزی از بازار آهنگران کوفه می گذشت. جوانی نقش زمین شده بود و مردم دورش را گرفته بودند. سلمان از گرمای کوره ها ، عرق از پیشانی اش سرازیر بود. هر کس درباره جوان سخنی می گفت.
یکی می گفت: دچار تشنج شده است .
دیگری می گفت: جن زده شده است.
سلمان از میان جمعیت گذشت و کنار جوان نشست. او چشم خود را از هم گشود و گفت:" من هیچ کسالتی ندارم ، ولی اینان گمان می کنند بیمارم." سلمان با شگفتی پرسید:" پس چرا از حال رفتی و بر زمین افتادی؟"
گفت:" از بازار می گذشتم ، صدای چکش های آهنین بر آهنهای گداخته ، مرا به یاد سخن خدا انداخت که فرمود:" و لهم مقامع من حدید." ( حج/21) یعنی:" و برای دوزخیان ، گرزهایی آهنین است."
از این رو ، سخت ترسیدم و بیهوش بر زمین افتادم."
از آن پس ، سلمان به جوان علاقمند شد و گاهی اوقات ، به دیدارش می رفت."
سلمان در حال مرور خاطرات گذشته بود که به در خانه دوستش رسید . کمی درنگ کرد. با نگرانی داخل شد حضرت عزرائیل علیه السلام را دید که بر بالین جوان نشسته است. سلمان چشم به محتضر دوخت. کاری از دستش بر نمی آمد. تنها به آرامی گفت:" ای فرشته مرگ! با برادرم مدارا کن!"
حضرت عزرائیل گفت:" ای مرد خدا ، من وظیفه دارم با همه مؤمنان مدارا کنم."
و آنگاه جانش را گرفت.
منبع:ترجمه تفسیر المیزان،ج 16، ص 399