جوان پاک نظر
آن روز، در کاخ فرعون جلسه ای محرمانه برپا شده بود. موضوع جلسه، کشتن جوانی به نام موسی علیه السلام بود. حزقیل (از خویشاوندان فرعون) در آن مجلس حضور داشت. او به سرعت خود را به موسی (ع) رسانید و وی را از آن توطئه شوم، آگاه ساخت و به او گفت: "بی درنگ از شهر خارج شو، که من از خیرخواهان تو هستم."
در این لحظه سخت، موسی (ع) تمام قلب خود را متوجه پروردگار کرد و عرض نمود: "خداوندا ! مرا از این قوم ستمگر رهایی بخش!".
سپس تصمیم گرفت به سرزمین مدین (شهری در جنوب شام که از قلمرو حکومت فرعون جدا بود) سفر کند.
بالاخره جوان راه افتاد. چندین روز در راه بود. آنقدر راه رفت که پاهایش آبله کرد. برای رفع گرسنگی، از گیاهان بیابان و برگ درختان می خورد. کم کم دورنمای شهر مدین، در افق پدیدار گشت. وقتی به نزدیک شهر رسید، گروهی از چوپانان را دید که برای سیراب کردن گوسفندان خود، پیرامون چاه آب، گرد آمده اند. در کنار جمعیت، نگاهش به دو دختر جوان افتاد که مراقب گوسفندان خود بودند، اما به چاه نزدیک نمی شدند. وضعیت آن دختران با حیا، که در گوشه ای ایستاده بودند و کسی به آنها نوبت نمی داد، نظر موسی را جلب کرد. نزدیک آمد و از آن دو پرسید: کار شما چیست؟ چرا پیش نمی روید که گوسفندانتان را سیراب کنید؟!
دختران پاسخ دادند: "ما گوسفندان خود را سیراب نمی کنیم، تا چوپانان، گوسفندانشان را آب دهند و خارج شوند. سپس، ما از باقیمانده آب استفاده می کنیم. بعد افزودند: پدر ما پیر و سالخورده است، نه خود می تواند گوسفندان را آب دهد و نه برادری داریم که این کار را بر عهده گیرد، چاره ای نیست جز این که خود، این کار را انجام دهیم.
موسی (ع) از شنیدن سخنان دختران، سخت ناراحت شد و گفت: اینان چه بی انصاف مردمی هستند که تنها در فکر خویشند و کمترین حمایتی از مظلوم نمی کنند. سپس پیش رفت، دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند، آن را از چاه بیرون آورد و گوسفندان را آب داد.
آنگاه به سایه دیواری آمد و به درگاه خدا عرض کرد: "خدایا! من به هر چیزی که به سویم فرستی، سخت نیازمندم!"
آری او خسته، گرسنه و غریب بود و در آن شهر، پناهگاهی نداشت. ساعتی نگذشت که یکی از دختران با نهایت شرم و حیا به نزد او آمد و گفت: "پدرم تو را طلبیده تا به پاداش آب دادن گوسفندان ما، مزدت دهد."
حضرت موسی (ع) احساس می کرد با مردی بزرگ روبرو خواهد شد. مردی حق شناس که حاضر نیست، زحمت هیچ انسانی را بی پایان بگذارد. آری آن پیرمرد کسی جز شعیب (ع) نبود. او وقتی می بیند دخترانش زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته اند، علت را جویا می شود و هنگامی که آنها، قصه را باز گفتند، تصمیم می گیرد، از جوان قدردانی کند. حضرت موسی (ع) از جا برخاست و به راه افتاد. دختر شعیب برای راهنمایی، از پیش می رفت و موسی (ع) به دنبالش روان بود. باد بر لباس دختر می وزید و ممکن بود، حالت اندامش آشکار شود. حیا و عفت موسی (ع) اجازه نمی داد به اندام زنان چشم بدوزد. از این رو به دختر گفت: "صبر کن، من از پیش می روم و تو از عقب بیا و بر سر دوراهی ها، راهنمایی ام کن."
سرانجام موسی (ع) به خانه میزبان رسید، شعیب از سرگذشتش پرسید و پس از آگاه شدن داستان زندگیش، به او گفت: "نترس که از گروه ستمگران نجات یافتی."
در این حال یکی از دختران زبان به سخن گشود و گفت: ای پدر! این جوان را به کار گمار، چرا که او، بهترین کسی است که استخدام می کنی، هم نیرومند است و هم پاک و امین.
شعیب از دخترش پرسید: دخترم! قوت بازوی این جوان را هنگام آب کشیدن از چاه فهمیدی، درستکاری و امانتش را از کجا دانستی؟!
دختر گفت: در میان راه فهمیدم، آنگاه که از پیش می رفت، تا مبادا از پشت نظرش به اندام من افتد!
شعیب (ع) پیشنهاد دخترش را پذیرفت، رو به موسی کرد و گفت: می خواهم یکی از این دو دختر را به ازدواج تو درآورم، به این شرط که هشت سال برایم کار کنی.
موسی (ع) پذیرفت و به سادگی داماد شعیب پیامبر شد. هم جان پناهی یافت، هم همسری پاکدامن و هم پیشه ای شرافتمندانه!
برگرفته از تفسیر نمونه، ج 16،ص 56