تبیان، دستیار زندگی
بازرگانی ثروتی بسیار داشت و از سرد و گرم روزگار ، تجربه های فراوان آموخته بود . چون به زمان پیری رسید ، سه پسرش را طلبید و به آنان گفت ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جوان پاک سرشت

ارشاد، بیابان، صحبت ، درس دادن

بازرگانی ثروتی بسیار داشت و از سرد و گرم روزگار ، تجربه های فراوان آموخته بود . چون به زمان پیری رسید ، سه پسرش را طلبید و به آنان گفت :" من همه ثروتم را به سه بخش مساوی تقسیم کرده ام که پس از مرگم ، هر یک سهم خود ببرید و میان شما اختلافی پدید نیاید. اما یک قطعه جواهر گرانبها دارم که از پدرم به یادگار به من رسیده است . با خود اندیشیدم که با آن چه کنم ؛ سرانجام تصمیم گرفتم خاطره های زندگی شما را بشنوم و به هر کس که بهترین عمل نیک را انجام داده ، این جواهر پر ارزش را هدیه کنم."

پسران بازرگان از شنیدن این سخن ، بسیار خوشحال شدند ، پیرامون پدر حلقه زدند و به نقل خاطره های خویش پرداختند .

پسر بزرگ گفت :" ای پدر ! روزی جلوی رودخانه ایستاده بودم ، دیدم کودکی در حال غرق شدن است و برای نجات خود ، کمک می خواهد ، بی درنگ خود را در آب افکندم و کودک بی گناه را از مرگ حتمی نجات دادم."

بازرگان گفت :" کاری که تو کرده ای ، بسیار خوب و شایسته است ، اما جز ادای وظیفه چیز دیگری نبوده است! "

پسر دوم گفت :" چند ماه پیش با یکی از دوستان ثروتمندم ، به سفر می رفتم . او در راه ، بیمار شد ، کیف پول و اشیای قیمتی خود را به من سپرد ، بی آن که مدرک و سندی از من داشته باشد ، متاسفانه بر اثر سکته قلبی ، ناگهان بدرود حیات گفت. کسی از موضوع خبر نداشت و می توانستم تمام ثروت دوستم را تصاحب کنم ، ولی امانت وی را ، بی کم و کاست ، به فرزندانش باز دادم."

پدرگفت : " کار تو نیز شایسته تحسین و تمجید است ، اما تو نیز مانند برادرت ، به وظیفه ات عمل کرده و با این کردار نشان داده ای که جوان امین و درستکاری هستی."

پسر کوچک گفت :" پدر جان! دوستی داشتم که سالیان دراز با هم رفیق بودیم ، اما به تازگی به واسطه پاره ای اختلافات ، میان ما دشمنی ایجاد شد ، او خسارتی بسیار برایم پدید آورد و حتی چند بار قصد جانم کرد . روزی برای تفریح و گردش به کوهستان رفته بودم . او را دیدم که در کنار پرتگاهی خوابیده است . می توانستم او را به میان دره بیندازم و انتقام گذشته خویش را بگیرم ، ولی چون این کار را بر خلاف عزت نفس و جوانمردی دیدم ، از آن چشم پوشیدم . در عوض ، او را از خواب بیدار کردم و از آن خطر تجاتش دادم و سپس به راه خود رفتم."

پیرمرد ناگهان از خوشحالی فریادی کشید و دستهای لرزانش را به سوی چشم هایش برد تا اشکهای شادی اش را پاک کند . سپس گفت:" آه پسرم ! تو جوان خوش قلب هستی ، دستت را جلو بیاور ، این انگشتر گرانبها شایسته دست توست!"