تبیان، دستیار زندگی
فضل روایت کند : با قافله ای به سفر حج می رفتیم . در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم . هنگام پرس و جو از احوال آنان ، گفتند ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جوان بلهوس

جوان بلهوس

فضل روایت کند : با قافله ای به سفر حج می رفتیم . در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم . هنگام پرس و جو از احوال آنان ، گفتند : " در این قبیله ، زنی بسیار زیبا زندگی می کند که در معالجه مارگزیدگی مهارتی شگفت دارد . "

ما به فکر افتادیم که او را از نزدیک ببینیم . برای دیدنش ، بهانه ای جز معالجه مارگزیدگی در کار نبود . جوانی از همراهان ما که با شنیدن اوصاف زن ، فریفته جمالش شده بود ، چوبی از روی زمین برداشت و ساق پایش را با آن زخمی کرد . سپس برای درمان زخم مار ، به خانه زن رفتیم . او را چون خورشید درخشان یافتیم .

جوان بلهوس ، خراش پایش را نشان داد و گفت : " این ، اثر زخم مار است که ساعتی پیش مرا گزیده است . "

زن زیبا نگاهی به خراش انداخت و پس از معاینه کوتاهی گفت : " این زخم مار نیست ، ولی از چیزی که آلوده به ادرار مار بوده ، خراش برداشته و آن آلودگی ، بدن را مسموم کرده است و علاج پذیر نیست و تا چند ساعت دیگر خواهی مرد . "

جوان هوسران که از دیدن طبیب ماهرو ، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود ، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که چگونه با اندیشه های شیطانی ، جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است . هنگام غروب آفتاب ، جوان بلهوس بر اثر مسمومیتی که از ناحیه چوب آلوده پیدا کرده بود ، چشم از جهان فرو بست و قربانی نگاه هوس آلود به زن بیگانه شد .