جوان امانتدار
در زمان حکومت عبدالملک مروان، مرد تاجری بود که همگان وی را به امانت و درستکاری می شناختند . او در بازار دمشق چنان مورد اعتبار مردم بود که بازرگانان ، کالاهای خود را برای فروش نزد وی ، به امانت می گذاشتند تا به هر قیمتی که صلاح می داند ، بفروشد.
از قضا، تاجر در یکی از معاملاتش ، از مسیر امانت منحرف گردید ، مرتکب خیانت شد و شخصیت و اعتبارش در بین مردم متزلزل گشت. رفته رفته کسب و کارش از هم پاشید و طلبکاران ، در فشارش گذاشتند.
فرزند بازرگان که جوانی فهمیده و هوشیار بود، از سرگذشت تلخ پدر، درس عبرت گرفت و دریافت که گاه یک خیانت ، آبرو و شرف آدمی را بر باد می دهد و زندگی با عزت را به بدنامی و ذلت تبدیل می سازد .
اما سرانجام رفتار پسندیده جوان ، موجب شهرت و عزتش گردید . در همسایگی آنها افسر ارشدی زندگی می کرد که از سوی عبدالملک مامور شد که همراه سربازان به جبهه جنگ روم برود . وی پیش از حرکت، جوان را طلبید و تمام سرمایه نقد خود را که ده هزار دینار سکه طلا بود به او سپرد و گفت:
" این مال نزد تو امانت باشد ، اگر در جبهه زنده ماندم که خود مال را پس می گیرم ولی اگر کشته شدم مراقب خانواده ام باش، زمانیکه دچار تنگی شدند ، یک دهم آنرا برای خود برداشته و بقیه را در اختیار آنان قرار بده که آبرومندانه زندگی کنند ."
افسر در جنگ کشته شد. پدر مرد جوان ، یعنی همان تاجر شکست خورده ، وقتی از کشته شدن افسر مطلع گشت ، به پسر خود گفت : کسی از اموالی که نزد تو است خبر ندارد ، مقداری از آن را به من بده ، وقتی در کارم گشایشی پیدا شد ، به تو بازمی گردانم."
جوان گفت: " پدر تو از خیانت به این روزگار سیاه گرفتار شده ای . به خدا سوگند اگر اعضای بدنم را تکه تکه کنند، در امانت خیانت نخواهم کرد. "
مدتی گذشت. خانواده افسر مقتول تنگدست شدند. نزد جوان آمده و از وی تقاضای نوشت نامه ای برای عبدالملک کردند تا کمکی به آنها بکند . جوان نامه را نوشت ، اما جوابی نگرفت چرا که افرادی که کشته می شدند نامشان از دفتر بیت المال حذف می گردید.
در این زمان بود که جوان ، فرزندان افسر را طلبید و ماجرای وصیت پدرشان را برای آنها بازگو کرد .فرزندان از شنیدن خبر خشنود شده و گفتند : " ما دو برابر وصیت پدر را به شما خواهیم داد ."
چند روزی از ماجرا گذشت ، عبدالملک در تعقیب نامه بازماندگان افسر مقتول ، آنان را به دربار فرا خواند و از وضع زندگیشان سئوال نمود و آنان ماجرا را تعریف کردند.
عبدالملک در شگفت ماند ، جوان را فرا خواند ، از امانتداری اش قدردانی کرد و مقام خزانه داری کشور را به وی سپرد.