روباه و کشاورز
در زمانهای دور، روباهی زندگی میکرد که بسیار عاقل بود. او همهچیز میدانست. او میتوانست بگوید چرا پرستوها وقت بهار میآیند. او میدانست چرا ستارهها شبها دیده میشوند. اما نمیتوانست بگوید چرا آدمها اینطوری بودند و دلیل کارهایی را که انجام میدادند، بگوید. او تقریباً هیچ انسانی ندیده بود. او در چمنزار زندگی میکرد و آدمها در مزرعه.
یک روز روباه به سمت مزرعه آدمها حرکت کرد. مزرعه خیلی از چمنزار فاصله نداشت. او میخواست درباره آدمها چیز یاد بگیرد.
وقتی به نزدیکی مزرعه رسید، کنار آن نشست. آن تکه زمین شبیه چمنزار او بود؛ پوشیده از علف و سبزه. با خودش فکر کرد آدمها هم باید در چمنزار زندگی کنند. آدمها هم باید مثل روباهها زندگی کنند.
تا یک کشاورز از خانهاش بیرون آمد، روباه توی بوتهها پنهان شد و کشاورز چه کار کرد؟ او شروع کرد به کندن زمین. کشاورز علفها را کند.
روباه به خودش گفت: «چه مرد نادانی! سبزهها را خراب کرد. از قرار، آدمها به اندازه روباهها با هوش نیستند.»
او به چمنزار برگشت و برای همه از باهوش نبودن آدمها گفت. روز بعد، روباه به مزرعه برگشت تا ببیند آدمها، دیگر، چه کارهایی انجام میدهند! او دوباره با آمدن کشاورزی پنهان شد. کشاورز شروع کرد به پاشیدن دانههای گندم.
روباه بلند گفت: «باورم نمیشود. او دانههای خوب را توی خاک پرت میکند! از قرار آدمها به باهوشی روباهها نیستند.» بعد به چمنزار برگشت و به همه گفت که آدمها کودنترین موجودات روی زمیناند. هفتهها گذشت. روباه فکر کرد شاید کشاورز عاقل شده باشد.
او به سمت همان زمین قبلی رفت، اما زمین تغییر کرده بود. حالا زمین پر بود از خوشههای طلایی گندم. روباه شک کرد که نکند اینجا زمین دیگری باشد. بعد او دید که کشاورز بیرون آمد و او چه کار کرد؟ کشاورز شروع کرد به کندن خوشههای گندم.
روباه داد زد: «ای مرد نادان! او این همه گندم زیبا دارد و همه آنها را مثل علف هرز میبرد. دیگر نمیتوانم تحمل کنم.» او برگشت به چمنزار. آن شب، روباه نتوانست بخوابد. او به کشاورز فکر میکردو این که شاید کشاورز برای کارهایش دلیلی داشته باشد.
بنابر این بلند شد و به مزرعه برگشت. مزرعه خالی بود اما نوری از کلبه کشاورز به بیرون میتابید.
روباه از پنجره نگاهی به داخل انداخت. او دید که کشاورز دانهها را آسیاب و به آرد تبدیل میکند.
او دید که همسر کشاورز آرد را داخل ظرف ریخت . کمی بعد، کشاورز و همسرش داشتند نان گرم و تازه میخوردند.
روباه که دهانش آب افتاده بود، بالاخره فهمید که کشاورز چه قدر عاقل و باهوش است.
نویسنده: نیل لوین
مترجم: فرانک عطیف