ردپای زندگی در زمستان غزه
به گزارش انتفاضهالکترونیک به نقل از تبیان؛ زمستان در غزه شبیه دیگر نیست. زمستان اینجا با درد نسلکشی وارد (غزه) شد و نشان خود را در هر گوشه و هر چهرهای به جا میگذارد.
جنگ فقط (در) تخریب (شهرها) و یا بمبهایی که از آنها میترسیم خلاصه نمیشود. تأثیرات آن در جزئیات کوچک یافت میشود که حتی سادهترین حقوق(انسانها) را به رویاهای دور (و دست نیافتنی) تبدیل میکند. سرما به گونهای به دور ما میپیچد که انگار بخشی از رنج (جنگ) است و بر سنگینی بارِ آن بیش از پیش میافزاید.
من از بعد اینکه خانهمان را در یک حملههوایی (رژیم صهیونیستی) از دست دادیم به تنهایی در یک چادر کوچک در المواسی(شهری در استان رفح) در جنوب غزه زندگی میکنم.
چادر به سختی از من در برابر باد و باران محافظت میکند، با این حال تمام دنیای من شده است. درون چادرم یک گونی آرد کوچک است که در میان این همه سختی، آن را بزرگترین گنج خود میدانم.
این آرد راه نجات من است. من از آن برای درست کردن قرصهای نانی استفاده میکنم که به سختی از من حمایت میکنند، اما این چیزی است که مرا در این واقعیت تلخ (سرپا) نگه میدارد.
من بعد از اینکه مادر و خواهرم پیش از من و پدرم به مصر سفر کردند و پس از انتقال پدرم به مصر برای انجام کارهای درمانی، تنها ماندم. من (به همراه) پدرم تا تاریخ انتقال او در غزه ماندیم.
با این حال، اسرائیل در ماه مِی به منطقه نزدیک گذرگاه رفح بین غزه و مصر حمله کرد و آن را بست.
مادرم درست قبل از آن حمله غزه را ترک کرده بود. و (شرایط) سلامت پدرم به سرعت رو به وخامت میرفت.
پدرم در ماه اوت درگذشت.
این آرد را هم خودم نخریدم و آن را قبل از شروع کمبود آرد در جنوب غزه به عنوان کمک بشردوستانه دریافت کردم.
از آنجایی که من تنها زندگی میکنم، برای چند ماه من کافی بود. متاسفانه در این دوران سخت حمایتهای (بشردوستانه) از خانوادهها کافی نیست.
اما سرما هیچ رحمی نشان نمیدهد(و کاری با کمکهای بشردوستانه ندارد) و نیاز (ما را) به چیزی بیش از غذا افزایش میدهد. آب گرم، نیازی که من آن را بدیهی میدانستم، به یک (ماده) لوکسِ نایاب تبدیل شده است.
سرما به استخوانهایم نفوذ میکند و هر بار که سعی میکنم از آب سرد برای حمام کردن استفاده کنم، احساس میکنم که در یخ غرق میشوم.
در همان نزدیکی حناء النجار زندگی میکند که همه او را به اُمِّ علی(مادرِ علی) میشناسند. خانه او یکی از معدود خانههای این منطقه است که (تاکنون!) از بمباران نظامی اسرائیل جان سالم به در برده است.
خانه ساده او در مقایسه با چادر من مانند یک پناهگاه گرم به نظر میرسید، اما وضعیت خیلی بهتری نداشت. او یک بخاری خورشیدی(نوعی بخاری که بوسیله نور خورشید کار میکند) دارد که به تامین آب گرم کمک میکند، اما در این محاصره (شدید) خفه کننده، آرد ندارد.
یک غروب به شدت سرد، وقتی کنار اجاق کوچکم نشسته بودم و سعی میکردم نان بپزم، به ام علی و چهار فرزندش فکر کردم: سه دختر و یک پسر. به شوهرش حسن النجار هم فکر کردم که با آنها زندگی میکند.
میدانستم که آنها به همان اندازه به نان نیاز دارند که من برای یک حمام مناسب به آب گرم نیاز دارم. بارش باران شدید بود و باد طوری در مقابل چادر زوزه میکشید که انگار میخواهد آن را پاره کند.
(ناگهان) احساس کردم که حتما باید کاری کنم. چند قرص نان را با احتیاط در پارچهای کهنه پیچیدم و تصمیم گرفتم به دیدن ام علی بروم.
پیادهروی کوتاه از چادر من تا خانه او در سرما و باران بیپایان بود. نان را نزدیک سینهام گرفتم و طوری از آن محافظت کردم که انگار گنجی گرانبها بود.
هر قدم سنگین بود چون باد به صورتم میتازید. وقتی رسیدم به آرامی در خانهاش را زدم که صدای گرمش از داخل بلند شد.
جواب داد
چه کسی است؟
به آرامی پاسخ دادم: «من هستم، همسایه شما.»
او با لبخند آشنای خود در را باز کرد، لبخندی که گرمایش از هر بخاری خورشیدی بیشتر بود.
«بیا داخل عزیزم، بیرون سرده و با اشاره به بستهای که در دستم بود پرسید: چی با خودت آوردی؟»
با کمی خجالت گفتم: «نان. اما... من امیدوار بودم بتوانم مقداری آب گرم برای حمام بیاورم. بخاری شما کار میکند (اما) من چیزی برای گرم کردن آب ندارم.»
«با مهربانی لبخند زد و گفت: لازم نبود چیزی بیاوری. شما برای ما نان بیاورید و ما به شما آب میدهیم. همسایهها برای همین هستند.»
وارد خانه او شدم و نان را روی میز گذاشتم و با بخاری خورشیدی خود شروع به پر کردن سطل آب گرمی برای من کرد.
او گفت:«نان شما بوی فوق العاده ای میدهد. امروز چیزی برای غذا دادن به فرزندانم نداشتم. مبارکت باشد»
با بردن سطل به چادرم، گرمایی را احساس کردم که چند روزی بود تجربه نکرده بودم. فقط آب نبود؛ این مهربانی انسانی بود که با وجود همه چیز (مشکلات و مسائل جنگ) به اشتراک گذاشتیم.
آب داغ را در یک لگن کوچک ریختم و برای حمام آماده شدم. برای اولین بار احساس کردم که سرما نه تنها از بدنم، بلکه از روحم نیز دور می شود.
این مبادله نان و آب بیش از یک معامله ساده بود. این گواهی بر انسانیت ما بود که نپذیرفتیم توسط نسلکشی اسرائیل به سرقت برود. علیرغم همه وحشتها، من و ام علی کنار هم ایستادیم و از اندکی که داشتیم با هم شریک شدیم و از کمبودمان بخشیدیم.
زندگی، علیرغم همه چیزهایی که میبرد، گاهی اوقات لحظات کوچکی از گرما را به ما هدیه میدهد که به ما یادآوری میکنند که امیدوار باشیم.
آن شب که زیر پتوی فرسوده در چادرم نشسته بودم، به ام علی و فرزندانش فکر کردم. به نانی که به آنها داده بودم و آب گرمی که به من داده بود.
این اقدامات (به ظاهر) کوچک مراقبت رشته(نخ)هایی هستند که ما را زنده نگه میدارند.
زمستان در غزه این روزها فقط یک فصل نیست. این یک آزمایش دیگر برای صبر و انعطاف پذیریما است.
جنگ خیلی چیزها را از ما گرفته است، اما نتوانست روحیه همبستگی را که ما را به هم پیوند میدهد، از بین ببرد. شاید چیز زیادی نداشته باشیم، اما همدیگر را داریم.
علیرغم همه مسائل، نه آن وعدههای بزرگ، بلکه این لحظههای معنادار که در آن گرما را در انسانیت مییابیم، بارقهای از امید را در ما زنده نگه میدارد. (در این ماجرا) فهمیدم که تنها نیستم و ام علی فقط یک همسایه نبود، بلکه بخشی از داستان جمعیما برای بقا بود.
همانطور که آن شب را به یاد میآورم، نه به خاطر آب داغ یا نان، بلکه به خاطر آن لحظه عمیق انسانی که به من یادآوری کرد هنوز با یک روح زندگی میکنیم، احساس میکنم قویتر هستم.
مهم نیست زمستانهای غزه چقدر طول بکشد، هر چقدر ظلم و ستم سنگین شود، ما بر این باوریم که روزی خورشید آزادی طلوع خواهد کرد، همان طور که بخاری خورشیدی ام علی در آن شب سخت سرد، گرما را به دنیای من آورد.
لینا حمدونا یک نویسنده و دانشجوی داروسازی از غزه است.
منبع:
https://electronicintifada.net/content/small-acts-care-keep-us-alive/50246
من از بعد اینکه خانهمان را در یک حملههوایی (رژیم صهیونیستی) از دست دادیم به تنهایی در یک چادر کوچک در المواسی(شهری در استان رفح) در جنوب غزه زندگی میکنم.
چادر به سختی از من در برابر باد و باران محافظت میکند، با این حال تمام دنیای من شده است. درون چادرم یک گونی آرد کوچک است که در میان این همه سختی، آن را بزرگترین گنج خود میدانم.
این آرد راه نجات من است. من از آن برای درست کردن قرصهای نانی استفاده میکنم که به سختی از من حمایت میکنند، اما این چیزی است که مرا در این واقعیت تلخ (سرپا) نگه میدارد.
من بعد از اینکه مادر و خواهرم پیش از من و پدرم به مصر سفر کردند و پس از انتقال پدرم به مصر برای انجام کارهای درمانی، تنها ماندم. من (به همراه) پدرم تا تاریخ انتقال او در غزه ماندیم.
با این حال، اسرائیل در ماه مِی به منطقه نزدیک گذرگاه رفح بین غزه و مصر حمله کرد و آن را بست.
مادرم درست قبل از آن حمله غزه را ترک کرده بود. و (شرایط) سلامت پدرم به سرعت رو به وخامت میرفت.
پدرم در ماه اوت درگذشت.
این آرد را هم خودم نخریدم و آن را قبل از شروع کمبود آرد در جنوب غزه به عنوان کمک بشردوستانه دریافت کردم.
از آنجایی که من تنها زندگی میکنم، برای چند ماه من کافی بود. متاسفانه در این دوران سخت حمایتهای (بشردوستانه) از خانوادهها کافی نیست.
اما سرما هیچ رحمی نشان نمیدهد(و کاری با کمکهای بشردوستانه ندارد) و نیاز (ما را) به چیزی بیش از غذا افزایش میدهد. آب گرم، نیازی که من آن را بدیهی میدانستم، به یک (ماده) لوکسِ نایاب تبدیل شده است.
سرما به استخوانهایم نفوذ میکند و هر بار که سعی میکنم از آب سرد برای حمام کردن استفاده کنم، احساس میکنم که در یخ غرق میشوم.
در همان نزدیکی حناء النجار زندگی میکند که همه او را به اُمِّ علی(مادرِ علی) میشناسند. خانه او یکی از معدود خانههای این منطقه است که (تاکنون!) از بمباران نظامی اسرائیل جان سالم به در برده است.
خانه ساده او در مقایسه با چادر من مانند یک پناهگاه گرم به نظر میرسید، اما وضعیت خیلی بهتری نداشت. او یک بخاری خورشیدی(نوعی بخاری که بوسیله نور خورشید کار میکند) دارد که به تامین آب گرم کمک میکند، اما در این محاصره (شدید) خفه کننده، آرد ندارد.
یک غروب به شدت سرد، وقتی کنار اجاق کوچکم نشسته بودم و سعی میکردم نان بپزم، به ام علی و چهار فرزندش فکر کردم: سه دختر و یک پسر. به شوهرش حسن النجار هم فکر کردم که با آنها زندگی میکند.
میدانستم که آنها به همان اندازه به نان نیاز دارند که من برای یک حمام مناسب به آب گرم نیاز دارم. بارش باران شدید بود و باد طوری در مقابل چادر زوزه میکشید که انگار میخواهد آن را پاره کند.
(ناگهان) احساس کردم که حتما باید کاری کنم. چند قرص نان را با احتیاط در پارچهای کهنه پیچیدم و تصمیم گرفتم به دیدن ام علی بروم.
پیادهروی کوتاه از چادر من تا خانه او در سرما و باران بیپایان بود. نان را نزدیک سینهام گرفتم و طوری از آن محافظت کردم که انگار گنجی گرانبها بود.
هر قدم سنگین بود چون باد به صورتم میتازید. وقتی رسیدم به آرامی در خانهاش را زدم که صدای گرمش از داخل بلند شد.
جواب داد
چه کسی است؟
به آرامی پاسخ دادم: «من هستم، همسایه شما.»
او با لبخند آشنای خود در را باز کرد، لبخندی که گرمایش از هر بخاری خورشیدی بیشتر بود.
«بیا داخل عزیزم، بیرون سرده و با اشاره به بستهای که در دستم بود پرسید: چی با خودت آوردی؟»
با کمی خجالت گفتم: «نان. اما... من امیدوار بودم بتوانم مقداری آب گرم برای حمام بیاورم. بخاری شما کار میکند (اما) من چیزی برای گرم کردن آب ندارم.»
«با مهربانی لبخند زد و گفت: لازم نبود چیزی بیاوری. شما برای ما نان بیاورید و ما به شما آب میدهیم. همسایهها برای همین هستند.»
وارد خانه او شدم و نان را روی میز گذاشتم و با بخاری خورشیدی خود شروع به پر کردن سطل آب گرمی برای من کرد.
او گفت:«نان شما بوی فوق العاده ای میدهد. امروز چیزی برای غذا دادن به فرزندانم نداشتم. مبارکت باشد»
با بردن سطل به چادرم، گرمایی را احساس کردم که چند روزی بود تجربه نکرده بودم. فقط آب نبود؛ این مهربانی انسانی بود که با وجود همه چیز (مشکلات و مسائل جنگ) به اشتراک گذاشتیم.
آب داغ را در یک لگن کوچک ریختم و برای حمام آماده شدم. برای اولین بار احساس کردم که سرما نه تنها از بدنم، بلکه از روحم نیز دور می شود.
این مبادله نان و آب بیش از یک معامله ساده بود. این گواهی بر انسانیت ما بود که نپذیرفتیم توسط نسلکشی اسرائیل به سرقت برود. علیرغم همه وحشتها، من و ام علی کنار هم ایستادیم و از اندکی که داشتیم با هم شریک شدیم و از کمبودمان بخشیدیم.
زندگی، علیرغم همه چیزهایی که میبرد، گاهی اوقات لحظات کوچکی از گرما را به ما هدیه میدهد که به ما یادآوری میکنند که امیدوار باشیم.
آن شب که زیر پتوی فرسوده در چادرم نشسته بودم، به ام علی و فرزندانش فکر کردم. به نانی که به آنها داده بودم و آب گرمی که به من داده بود.
این اقدامات (به ظاهر) کوچک مراقبت رشته(نخ)هایی هستند که ما را زنده نگه میدارند.
زمستان در غزه این روزها فقط یک فصل نیست. این یک آزمایش دیگر برای صبر و انعطاف پذیریما است.
جنگ خیلی چیزها را از ما گرفته است، اما نتوانست روحیه همبستگی را که ما را به هم پیوند میدهد، از بین ببرد. شاید چیز زیادی نداشته باشیم، اما همدیگر را داریم.
علیرغم همه مسائل، نه آن وعدههای بزرگ، بلکه این لحظههای معنادار که در آن گرما را در انسانیت مییابیم، بارقهای از امید را در ما زنده نگه میدارد. (در این ماجرا) فهمیدم که تنها نیستم و ام علی فقط یک همسایه نبود، بلکه بخشی از داستان جمعیما برای بقا بود.
همانطور که آن شب را به یاد میآورم، نه به خاطر آب داغ یا نان، بلکه به خاطر آن لحظه عمیق انسانی که به من یادآوری کرد هنوز با یک روح زندگی میکنیم، احساس میکنم قویتر هستم.
مهم نیست زمستانهای غزه چقدر طول بکشد، هر چقدر ظلم و ستم سنگین شود، ما بر این باوریم که روزی خورشید آزادی طلوع خواهد کرد، همان طور که بخاری خورشیدی ام علی در آن شب سخت سرد، گرما را به دنیای من آورد.
لینا حمدونا یک نویسنده و دانشجوی داروسازی از غزه است.
منبع:
https://electronicintifada.net/content/small-acts-care-keep-us-alive/50246