این گزارش، روایت زنی است که مادر بودن را به نوعی متفاوت تجربه میکند و از تمام احساسات گمنامی میگوید که زمانی پنهان بوده...
فرزندخواندگی به روایت یک مادر
صفحهای در فضای مجازی هست که در نگاه اول به نظر میرسد متعلق به سازمان بهزیستی باشد، اما در واقع توسط مادری اداره میشود که تجربیات شخصیاش را به اشتراک میگذارد. او به سوالات متنوعی که ممکن است برای زوجهای متقاضی پذیرش فرزند از بهزیستی پیش بیاید، پاسخ میدهد. وقتی با او صحبت کردم، فهمیدم تمام این سوالات روزی برای خودش هم مطرح بوده و تصور میکرده این مسیر بسیار سخت خواهد بود، اما برخلاف انتظارش، اینطور نبود.
در ادامه قصه زندگی مادرشدنش را میخوانیم.
اولین دیدار پدر و مادر با فرزندشان همیشه با هیجان و شور خاصی همراه است؛ اما برای مادر و پدر قصه ما این احساس متفاوت بود. آنها برای تجربه این لحظه 5 سال صبوری کرده بودند و حالا حقشان بود که زندگیشان رنگ تازهای به خود بگیرد. تصمیمشان را از همان اوایل زندگی مشترک گرفته بودند و میخواستند فرزندی را از بهزیستی به سرپرستی بگیرند؛ اما برای زوجهایی که مشکلات باروری نداشتند باید 5 سال زمان میگذشت.
قصه دلتنگی از همان شروع دیدار بود؛ آنها هر هفته دو بار فرزندشان را میدیدند و لحظه لحظه این دیدارها برایشان خاطرهسازی میکرد؛ اما مشکل اصلی، لحظه جدایی بود؛ وقتی که باید کودک را به مرکز برمیگرداندند. اشکهای هر سه نفر، از پیوندی عمیق صحبت میکرد که تازه شکل گرفته بود. کودک هر روز با تماس تلفنی سعی میکرد ارتباطش را با آنها حفظ کند، انگار میترسید که این محبت تازهیافته روزی به پایان برسد اما با هر تماسی از آنها دلگرم به روزهای روشن میشد.
وقتی وارد خانه شد، همهچیز را نشانش دادم. گفتم: «این خانه توست، این هم اتاقت» اما پسرم گفت:«میخواهم کنار شما بخوابم.» از خدا خواسته پذیرفتم. رختخواب را پهن کردیم و او بین ما خوابید. در عرض چند دقیقه آرام و آسوده خوابید. این آرامش او برای من بزرگترین خوشحالی بود
اولین دیدار پدر و مادر با فرزندشان همیشه با هیجان و شور خاصی همراه است؛ اما برای مادر و پدر قصه ما این احساس متفاوت بود. آنها برای تجربه این لحظه 5 سال صبوری کرده بودند و حالا حقشان بود که زندگیشان رنگ تازهای به خود بگیرد. تصمیمشان را از همان اوایل زندگی مشترک گرفته بودند و میخواستند فرزندی را از بهزیستی به سرپرستی بگیرند؛ اما برای زوجهایی که مشکلات باروری نداشتند باید 5 سال زمان میگذشت.
قصه دلتنگی از همان شروع دیدار بود؛ آنها هر هفته دو بار فرزندشان را میدیدند و لحظه لحظه این دیدارها برایشان خاطرهسازی میکرد؛ اما مشکل اصلی، لحظه جدایی بود؛ وقتی که باید کودک را به مرکز برمیگرداندند. اشکهای هر سه نفر، از پیوندی عمیق صحبت میکرد که تازه شکل گرفته بود. کودک هر روز با تماس تلفنی سعی میکرد ارتباطش را با آنها حفظ کند، انگار میترسید که این محبت تازهیافته روزی به پایان برسد اما با هر تماسی از آنها دلگرم به روزهای روشن میشد.
دلتنگی و انتظار برای خانه
به یاد دارم در یکی از آخرین دیدارهایمان به او گفتم: «مامان، دفعهی بعدی که همدیگه رو ببینیم، دیگه برنمیگردی اینجا؛ میریم خونه خودمون» تمام کارها آماده بود و فقط منتظر نامهی دادگاه بودیم. اما خبری نشد. به دادگستری رفتیم و متوجه شدیم مسئول مربوطه سفر رفته. دنیا انگار روی سرم خراب شد. فرزندم بیقرار بود صادقانه بگویم، من هم تاب و توانم تمام شده بود و دلم میخواست زودتر او را به خانه بیاوریم. حتی مریض شدم و گوشهی خانه افتادم. فردای آن روز به دادگستری رفتم و نامه را گرفتم. احساس میکردم بال درآوردهام. بلافاصله به بهزیستی رفتم و کارهای اداری را انجام دادم. آن روز بالاخره او را به خانه آوردیم. برای استقبالش عروسکهایش را روی مبل چیدم. همان شب یک مهمانی کوچک با خانوادههایمان برگزار کردیم.وقتی وارد خانه شد، همهچیز را نشانش دادم. گفتم: «این خانه توست، این هم اتاقت» اما پسرم گفت:«میخواهم کنار شما بخوابم.» از خدا خواسته پذیرفتم. رختخواب را پهن کردیم و او بین ما خوابید. در عرض چند دقیقه آرام و آسوده خوابید. این آرامش او برای من بزرگترین خوشحالی بود