داستان عطیة؛ پدربزرگ غزه
اکثر روایتهایی که ما از جنگزدهها میشنویم به زنان و کودکان مربوط میشه و این مسئله عجیبی نیست چرا که رنج و سختی جنگ همیشه برای این دو قشر آسیبپذیر بیشتره... اینبار اما به سراغ روایتی یکی از پدر بزرگهای غزه رفتیم... روایت مرد پیری که از اولین روز نکبت (اشغال فلسطین در سال 1948) جان سالم به در برد و در دومین روز نکبت از دنیا رفت.
پدربزرگم عطیة روز نکبت سال 1948 رو درک کرده بود. زمانی که شبهنظامیان صهیونیست 750000 نفر رو از منازل خود بیرون کردند.خیلیها فکر میکردن دیر یا زود اوضاع آروم میشه و به خونههاشون برمیگردن، رویایی که هیچوقت محقق نشد. پدر بزرگم 10 یا 12 سالش بود که به همراه پدر و مادر، دو خواهر و برادرش از روستای بربره در شمال شرقی شهر غزه به اردوگاه پناهندگان در جبالیا فرار کردن.
اون تا آخر عمر به یاد خونشون بود.دلتنگ درختهای انگور گوشه حیاط. تقریبا تمام چیزی که تونسته بودن با خودشون به اردوگاه ببرن یه صندوق بود که نسل به نسل بین ما دست به دست میشه. تو این صندوق که جد مادری من به مادر بزرگم به عنوان هدیه عروسی داده بود چیزهای جالبی هست که مارو شگفت زده میکنه. عکسهای خانوادگی، هدایا و سند زمینی که صهیونیستها از ما گرفتن
با شروع سلسله بمبارانهای نوار غزه از 7 اکتبر، وضعیت پدر بزرگ وخیم شد. هر حمله زمینی به محلمون در جبالیا که تو شمال غزه قرار گرفته اوضاع رو بدتر میکرد. محاصره نوار شمالی غزه و قطع ارتباط با جنوب برای ما به معنی قطع امید از بهبودی پدر بزرگمون تو اون لحظات مرگبار بود. آب آشامیدنی ما تمام شد و فقط چند لقمه غذا داشتیم. این اواخر پدر بزرگ اونقدر پوست و استخون شده بود
دو ماه بعد از شروع جنگ اولین تهاجم زمینی به جبالیا شروع شد، دستههای تانک تو کوچهها پیشروی میکردن و سربازا مردم رو از خونههاشون بیرون میکشیدن و به مکان نامعلومی میبردن... خاطرات روز نکبت برای پدر بزرگم زنده شده بود و میپرسید: این دومین نکبت زندگی منه؟ تو دوره اول از حمله به محل ما خونمون تقریبا ویران شد. برخی از دیوار ها فرو ریخته بودن و سرما تا مغز استخوان پدر بزرگم نفوذ کرد.
دومین حمله زمینی به جبالیا 10 می 2024 شروع شد و خونه ما تو محلی قرار گرفته بود که ارتش اسرائیل دستور تخلیهاش رو صادر کرده بود. با پیشروی ارتش من، خواهر برادرام و بچههاشون فرار کردیم. اما پدر بزرگم که نمیتونست بیاد اونجا موند. پدرم هم نیومد و گفت اگه اینجا کشته بشم شهید میشم... اونم شهیدی که به پدرش وفادار موند!
نهایتا 7 اکتبر 2024 و تو سالروز یکساله شدن جنگ، عطیة پس از صدای انفجار یک بمباران هوایی آخرین نفسش رو کشید. قتلعام 43 هزار نفر تو فلسطین ما رو به جا رسونده که حتی زمین کافی برای دفن عزیزانمون نداریم. بنابراین حتی اگر اسرائیلیها اجازه میدادن باز هم امکان دفن پدر بزرگ رو نداشتیم. بنابراین تو حیاط خونه به خاک سپردیمش...
اون تا آخر عمر به یاد خونشون بود.دلتنگ درختهای انگور گوشه حیاط. تقریبا تمام چیزی که تونسته بودن با خودشون به اردوگاه ببرن یه صندوق بود که نسل به نسل بین ما دست به دست میشه. تو این صندوق که جد مادری من به مادر بزرگم به عنوان هدیه عروسی داده بود چیزهای جالبی هست که مارو شگفت زده میکنه. عکسهای خانوادگی، هدایا و سند زمینی که صهیونیستها از ما گرفتن
با شروع سلسله بمبارانهای نوار غزه از 7 اکتبر، وضعیت پدر بزرگ وخیم شد. هر حمله زمینی به محلمون در جبالیا که تو شمال غزه قرار گرفته اوضاع رو بدتر میکرد. محاصره نوار شمالی غزه و قطع ارتباط با جنوب برای ما به معنی قطع امید از بهبودی پدر بزرگمون تو اون لحظات مرگبار بود. آب آشامیدنی ما تمام شد و فقط چند لقمه غذا داشتیم. این اواخر پدر بزرگ اونقدر پوست و استخون شده بود
دو ماه بعد از شروع جنگ اولین تهاجم زمینی به جبالیا شروع شد، دستههای تانک تو کوچهها پیشروی میکردن و سربازا مردم رو از خونههاشون بیرون میکشیدن و به مکان نامعلومی میبردن... خاطرات روز نکبت برای پدر بزرگم زنده شده بود و میپرسید: این دومین نکبت زندگی منه؟ تو دوره اول از حمله به محل ما خونمون تقریبا ویران شد. برخی از دیوار ها فرو ریخته بودن و سرما تا مغز استخوان پدر بزرگم نفوذ کرد.
دومین حمله زمینی به جبالیا 10 می 2024 شروع شد و خونه ما تو محلی قرار گرفته بود که ارتش اسرائیل دستور تخلیهاش رو صادر کرده بود. با پیشروی ارتش من، خواهر برادرام و بچههاشون فرار کردیم. اما پدر بزرگم که نمیتونست بیاد اونجا موند. پدرم هم نیومد و گفت اگه اینجا کشته بشم شهید میشم... اونم شهیدی که به پدرش وفادار موند!
نهایتا 7 اکتبر 2024 و تو سالروز یکساله شدن جنگ، عطیة پس از صدای انفجار یک بمباران هوایی آخرین نفسش رو کشید. قتلعام 43 هزار نفر تو فلسطین ما رو به جا رسونده که حتی زمین کافی برای دفن عزیزانمون نداریم. بنابراین حتی اگر اسرائیلیها اجازه میدادن باز هم امکان دفن پدر بزرگ رو نداشتیم. بنابراین تو حیاط خونه به خاک سپردیمش...