زیاد، یک نویسنده فلسطینی است که از ابتدای شروع جنگ غزه و اسرائیل، خاطرات خود را مینویسد، او نوشتن را دلیلی برای زنده بودن خود میداند و از روزها و سرنوشت تلخی که گریبان مردم غزه شده حرف میزند.
مدرکی برای اثبات ندارم!
زیاد با دوستش که به تازگی فرزند سومش به دنیا آمده صحبت میکند او از مشکلاتی که در جنگ برای نوزادش به وجود آمده میگوید:"در حال حاضر هیچ مدرک قانونی ندارم که اثبات کنم این نوزاد، جگرگوشه و پسر من است، به ما در بیمارستان فقط یک برگه امضا شده دادند که میگفت همسرم در این تاریخ زایمان کرده است، اگر این فرصت را داشته باشیم که غزه را برای نجات جان خود ترک کنیم، نمیگذارند پسرم را ببریم"
داروی شپش موجود نیست!
همه چیز کمیاب و مورد نیاز است. از دستمال کاغذی گرفته تا کیسههای زباله نایلونی، بستههای پلاستیکی یا هر چیزی که برای پختن آتش و گرم ماندن استفاده میشود.در داروخانه زنی برای فرزندانش داروی شپش میخواهد. تعجبی ندارد که عدم رعایت بهداشت و دوش گرفتن می تواند منجر به چنین مشکلی شود. داروساز به او می گوید هیچ دارویی باقی نمانده است و ادامه میدهد:« هر روز مردم می آیند و هر منطقهای را برای اقامت جستجو میکنند. آنها دیگر خانه یا حتی فضای سرپوشیده نمی خواهند زیرا می دانند که غیرممکن است؛ حالا تنها چیزی که آنها می خواهند یک فضا است، فقط یک فضا.»
قبل از تمام شدن این وضعیت چند نفر خواهند مرد؟
این روزها می ترسم گوشی را چک کنم، بررسی پیامکها سختترین کار است: یا کسی مرده است، خانه کسی ویران شده، کسی نیاز مبرمی به چیز ضروری دارد، یا فردی گم شده است. وقتی پیام کشته شدن دوستم را به همراه سایر اعضای خانواده دریافت کردم، تلفنم را خاموش کردم. نمیدانم چرا، فقط فکر میکردم اینطوری میشود کهه وجود این اتفاق را انکار کرد. به کاری که انجام می دادم ادامه دادم و بعد موبایل را روشن کردم، پیام را باز کردم، خواندم و ساکت نشستم و سعی کردم اخبار را هضم کنم. او پدر بچه های دوست داشتنی بود. همه اطرافیان دوستش داشتند. او سرشار از زندگی بود. حالا دیگر بین ما نیست.
مغازههای خالی ترسناک
جنگ که شروع شد، مغازهها تقریبا خالی شدند اما با یک یا دو محصول غیرضروری تقریبا باز بودند، حالا اما بیشتر مغازهها بسته شدند چرا که چیزی باقی نمانده است. این روزها حتی پول هم ارزشی ندارد. شما پول دارید، اما نمیتوانید چیزی بخرید. همچنین همه بیمار هستند. تب و آنفولانزا به دلیل نداشتن شرایط مناسب مسکن؛ کمردرد ناشی از حمل وسایل سنگین و حالت نشستن در صف انتظار. معده درد به دلیل غذای غیربهداشتی و کمبود آب سالم.
کرکسی در انتظار مرگ کودک
سالها پیش بود که عکسی دیدم؛ کودک سودانی در زمان قحطی. او روی زمین بود و به دلیل خستگی نمیتوانست راه برود، کرکسی منتظر مرگ کودک بود. این همان احساسی است که من دارم. روی زمین، ناتوان از حرکت، صورتم پایین است. پوچی درونم؛ ضعف و درماندگی همه غیر قابل تحمل است، هیچ انرژی برای امیدواری باقی نمانده است. با وجود همه هرج و مرج اطرافم، سکوت وحشتناکی در قلب و روحم حاکم است. انگار یک کویر است. هیچ چیز قابل مشاهده نیست؛ در انتظار مرگ، بی صدا...
از اینکه غذا میخورم، احساس گناه میکنم
هربار که غذا میخورم، احساس گناه میکنم، آیا سهم غذایم را به یکی از اعضای خانوادهام بدهم؟ میتوانم مقداری از آن را برای وعده بعد نگه دارم؟ و به این فکر میکنم که ما به اندازه کافی خوش شانس هستیم چرا که خانوادههایی هستند که حتی چیزی برای خوردن ندارند.