«اون لحظه فقط دوست داشتم برگردم، میخواستم زندگی کنم!» این حکایت آشنایی از افرادی است که در تصمیمی اشتباه، خودشان را برای سقوط از لبه مرگ آماده میکنند؛ اما بخت با آنها یار میشود و به قولی عمرشان به این دنیا بوده تا با این جملات بزرگترین اشتباه زندگیشان را اعتراف کنند.

علی قصه ما یکی از آن افرادی است که خیلی کوتاه به مرگ سلام کرده است، او در آن دوران، در باتلاقی از سیاهی دست و پا میزد و هر دست کمکی که به سویش بود را پس میزد تا در اوج ناامیدی، خود را در این باتلاق خفه کند! در ادامه گزارش، از تصمیم مهم علی و برگشت او به زندگی جدید میخوانیم: «با صدای خسته و بیرمق، انگار که جان میکند چندباری تلاش میکند تا بگوید زنبق! کسی پشت تلفن منتظر و نگران است؛ اما دیگر صدایی شنیده نمیشود... علی چندسالی میشد که درگیر اعتیاد بود و در زندگی مشترکش بهشدت مشکل داشت، 31 سالهاش بود و از نگاهش همه دوستان او روزبهروز پلههای موفقیت را طی میکردند؛ ولی خودش کجا بود؟ در باتلاق زندگی دستوپا میزد! یک روز به این نتیجه رسید که زورش به این سیاهی نمیرسد و باید این کابوس را تمام کند، ماشین را نزدیکی محلی پارک میکند و چند ورق قرص میخورد! قرصها بهمرور حالش را بد میکند، احساس میکند دوست ندارد الان بمیرد! به مادرش فکر میکند که چقدر از نبود و مرگ او غصه میخورد و تا آخر عمر عذاب میکشد! درست در لحظهای که پشیمان شده بود، بخت با او یار میشود و گوشی تلفنش زنگ میخورد، با صدای گرفته و خفه شده چند بار و بهسختی کلمه زنبق را تلفظ میکند و همین فرشته نجات او میشود. بعد از آن خودکشی، علی از اعتیاد و آن زندگی پرمشکلی که داشت خداحافظی کرد و زندگی تازهای شروع کرد.»
بیشتر بخوانید
پرونده خودکشی - 12
-
[placeholder]