پرونده خودکشی - 12
مرد که گریه نمیکند!
گاهی وقتها زندگی به کام ما نیست، به اصطلاح خودمانی چرخ روزگار نمیچرخد، سیاهی روی هدف و امید را میپوشاند و سگ افسردگیاش را به جانمان میاندازد، آنجا نقطهای است که بعد از این همه دویدن و نفس نفس زدن، روی پاهای بی جان خود تکیه میکنیم، خسته شدهایم و دیگر رمقی برای ادامه مسیر نداریم، انگار فضا تاریکتر میشود و خفگی گلویمان را میفشارد.
در این گزارش روایت مردی را میخوانیم که همین شرایط را زندگی کرده است، او که نمیخواهد اسمش رسانهای شود، بعد از این همه دویدنها و نرسیدنها، خسته میشود، تصمیمش را میگیرد، دیگر نمیخواهد به ماراتن زندگی ادامه بدهد؛ اما نوری در این سیاهی چراغ راهش میشود و دوباره زانوهایش قوت میگیرد، برای ادامه دادن، او باید ادامه میداد...
در ادامه گزارش را به زبان خود او میخوانیم:
«الان که این ماجرا را تعریف میکنم، 10 سال از آن تصمیم گذشته است.
بعد از مشکلات و اعتماد نابجایی که داشتم بدهی مالی زیادی به بار آوردم، بهناچار خانهای که بعد از 15 سال جانکندن و کارگری خریده بودم را فروختم و همه آن را به زخم بدهیها زدم، مجبور بودیم در خانه پدرم زندگی کنیم، تازه بیماری آلزایمر پدرم شروع شده بود و بیشتروقتها همسرم از او مراقبت میکرد، دو بچه دارم و آن روزها درخواستهایی داشتند که من توان رفع آن را نداشتم! احساس میکردم پدر خوبی نیستم و از اینکه همسرم تکوتنها از پدر پیرم مراقبت میکند و او را به دستشویی میبرد احساس شرم میکردم؛ ولی باز دلخوش به این بودم که کاری دارم و کمکم همه جیز روبهراه میشود تا روزی که همین امید هم از من گرفته شد و با تعدیلنیرو، من از کار اخراج شدم!
انگار دنیا روی سرم آوار شده بود، پاهایم جان راهرفتن نداشتند و در مسیر فقط به این فکر میکردم که چطور به چشمانشان نگاه کنم؟ چطور بگویم که از کار بیکار شدم؟ مدام خودم را بابت اینکه یک همسر و پدر بیعرضهای هستم، سرزنش میکردم، خود درگیریها و فکرکردنهای زیاد کار دستم داد، تصمیم گرفتم خودم را جلوی ماشین بیندازم، زندهبودن من که دردی از آنها دوا نمیکند، شاید دیهای که از مرگ من به دستشان میرسد، حداقل زندگیشان را نجات بدهد!
آن موقع احساس میکردم چه فکر خوبی است و در لحظه بهترین تصمیم را گرفتهام؛ اما حالا حتی از گفتن آن خجالت میکشم، خودم را وسط خیابان رها کردم، همان لحظه قلبم برای بچههایم تپید، اولین باری که این حس را تجربه کردم، وقتی بود که فرزند اولم را بغل کرده بودم، پدر شدن لذتبخش است؛ اما پدر بودن سختش میکند، احساس کردم مدتهاست بغلشان نکردم و دلم برایشان تنگ شد، همه اینها کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد و با صدای بوق ماشینی خودم را از کنار جاده به کنار کشیدم.
اوضاع همان بود و تغییری نکرد؛ اما انگار دید من به زندگی عوض شده بود...»
در ادامه گزارش را به زبان خود او میخوانیم:
«الان که این ماجرا را تعریف میکنم، 10 سال از آن تصمیم گذشته است.
بعد از مشکلات و اعتماد نابجایی که داشتم بدهی مالی زیادی به بار آوردم، بهناچار خانهای که بعد از 15 سال جانکندن و کارگری خریده بودم را فروختم و همه آن را به زخم بدهیها زدم، مجبور بودیم در خانه پدرم زندگی کنیم، تازه بیماری آلزایمر پدرم شروع شده بود و بیشتروقتها همسرم از او مراقبت میکرد، دو بچه دارم و آن روزها درخواستهایی داشتند که من توان رفع آن را نداشتم! احساس میکردم پدر خوبی نیستم و از اینکه همسرم تکوتنها از پدر پیرم مراقبت میکند و او را به دستشویی میبرد احساس شرم میکردم؛ ولی باز دلخوش به این بودم که کاری دارم و کمکم همه جیز روبهراه میشود تا روزی که همین امید هم از من گرفته شد و با تعدیلنیرو، من از کار اخراج شدم!
انگار دنیا روی سرم آوار شده بود، پاهایم جان راهرفتن نداشتند و در مسیر فقط به این فکر میکردم که چطور به چشمانشان نگاه کنم؟ چطور بگویم که از کار بیکار شدم؟ مدام خودم را بابت اینکه یک همسر و پدر بیعرضهای هستم، سرزنش میکردم، خود درگیریها و فکرکردنهای زیاد کار دستم داد، تصمیم گرفتم خودم را جلوی ماشین بیندازم، زندهبودن من که دردی از آنها دوا نمیکند، شاید دیهای که از مرگ من به دستشان میرسد، حداقل زندگیشان را نجات بدهد!
آن موقع احساس میکردم چه فکر خوبی است و در لحظه بهترین تصمیم را گرفتهام؛ اما حالا حتی از گفتن آن خجالت میکشم، خودم را وسط خیابان رها کردم، همان لحظه قلبم برای بچههایم تپید، اولین باری که این حس را تجربه کردم، وقتی بود که فرزند اولم را بغل کرده بودم، پدر شدن لذتبخش است؛ اما پدر بودن سختش میکند، احساس کردم مدتهاست بغلشان نکردم و دلم برایشان تنگ شد، همه اینها کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد و با صدای بوق ماشینی خودم را از کنار جاده به کنار کشیدم.
اوضاع همان بود و تغییری نکرد؛ اما انگار دید من به زندگی عوض شده بود...»
بیشتر بخوانید
عدد زیر را وارد کنید