گاهی وقتها حتی فکرش را هم نمیتوان کرد که صرفا گوش دادن و بی تفاوت عبور نکردن چقدر میتواند روی سرنوشت افراد تاثیرمثبت داشته باشد! این را کسی میگوید که از مرگ نجات پیدا کرده و به زندگی برگشته است، کوین برثیا.

کسی که با مرگ فاصلهای نداشته و اتفاقات زندگی دست در دست هم میدهند تا سگ سیاه افسردگی را به جان کوین بیندازند طوری که میپذیرد برای رها شدن از وضع راهی جز کشتن خودش باقی نمانده است. در ادامه این روایت را از زبان خود کوین که در وبسایت گاردین منتشر شده است، میخوانیم. جمعه 17 اکتبر 2014 ساعت 17:00 به تصویر اشاره میکند و میگوید:«این من هستم: کوین برثیا روی پل گلدن گیت» تا آن روز هرگز به پل گلدن گیت نرفته بودم، حتی نمیدانستم چگونه به آنجا بروم، باید مسیر را میپرسیدم. آن روز صبح غرق همه چیز بودم، از اینکه هرگز در زندگیام با هیچ یک از مشکلات کنار نیامده بودم، اینکه چرا مثل باقی کودکان پدر و مادر نداشتم؟ من در شش ماهگی به فرزندی پذیرفته شدم و پدر و مادر خواندهام در 12 سالگی طلاق گرفتند. تازه پدر شده بودم اما دخترم نارس به دنیا آمد و هشت هفته در انکوباتور (دستگاه) بود و از این بابت مدام خودم را سرزنش کردم.
گاهی وقتها حتی فکرش را هم نمیتوان کرد که صرفا گوش دادن و بیتفاوت عبور نکردن چقدر میتواند روی سرنوشت افراد تاثیرمثبت داشته باشد
هرگز در مورد احساسم با کسی صحبت نکرده بودم و قبول نکردم که افسردگی داشته باشم بنابراین همه را متقاعد کردم که خوب هستم؛ اما این یک دروغ بزرگ بود، من خسته بودم و دیگر نمی توانستم کاری را انجام بدهم. پارک کردم و به سمت پل رفتم. متقاعد شده بودم که میخواهم خودم را پرت کنم، وقتی از روی نرده ها پریدم، شنیدم که یکی می گوید: "هی، یک لحظه صبر کن." مطمئن بودم که به زندگی ام پایان می دهم، اما در آخرین لحظه صدای او باعث شد متوقف شوم و نرده ها را بگیرم. حالا میدانم که او افسر بریگز بود. او مرا به واقعیت بازگرداند. من 92 دقیقه روی آن طاقچه بودم و برای 89 دقیقه از آن را فقط صحبت کردم. من همه چیز را بیرون آوردم، تمام آنچه که یک عمر اذیتم میکرد و نمیگفتم را بالا آوردم و او بدون قضاوت همه آن را گوش داد. او سعی کرد با تمرکز روی دخترم، چیزهای مهم زندگیام را به من نشان دهد. امید برگشت. دستهایم را بالا آوردم و او و افسر دیگر به من کمک کردند تا از روی نردهها بالا و برگردم. همه جا خبرنگاران بودند، بنابراین صورتم را پوشاندند و مرا به بیمارستان عمومی سانفرانسیسکو بردند. من خسته شده بودم.
من دوبار به زندگی برگشتم
اولین باری که با این عکس روبرو شدم، هشت سال بعد، در ماه مه 2013 بود، زمانی که از من خواستند در شام نجاتدهنده بنیاد آمریکایی برای پیشگیری از خودکشی در نیویورک، جایزهای را به افسر بریگز اهدا کنم. این اولین باری بود که به چشمانش نگاه کردم، روی پل سرم را پایین انداخته بودم. در آن شام تأثیر عکس را بر همه افراد حاضر در اتاق دیدم و متوجه شدم که داستان من می تواند به مردم کمک کند. آن شب اولین باری بود که احساس خوبی داشتم. بنابراین، واقعاً افسر بریگز جان من را دو بار نجات داد. من از آن زمان به یک مدافع پیشگیری از خودکشی تبدیل شده ام و مردم را تشویق می کنم تا در مورد مشکلات خود صحبت کنند نه اینکه به پایان دادن به زندگی خود فکر کنند. اکنون می دانم که افسردگی بخشی از وجود من است، اما نه آن چیزی که هستم. من سه فرزند و یک شریک زندگی دارم که بقیه عمرم را با او خواهم گذراند. حالا زندگی من با خوشبختی تمام شده است.
بیشتر بخوانید
پرونده خودکشی – ۱۰
-
[placeholder]