این جمله و اعتراف را از خیلی از بازماندگان زندگی و نجات یافتگان مرگ شنیدهایم که میگفتند در لحظه از کاری که کردند پشیمان شده و هر کدام به چیزی که آنها را به زندگی وصل کرده، فکر میکردند.

در این گزارش به سراغ روایتی رفتیم که این اعتراف را زندگی کرده است، وبسایت لس آنجلس تایمز، سال 2001 قصه هانس جونز را منتشر کرد، فردی که به دلیل مشکلات زندگی و فردی که داشت تصمیم میگیرد خودش را از بین ببرد اما در این مسیر، دلیلی پای او را به زندگی محکم میکند، حالا قصه عوض میشود و او خودش را به آب و آتش میزند تا برای آن دلیل زنده بماند. در ادامه روایت جونز را میخوانیم...
پترزبورگ، فلوریدا
زندگی هانس جونز به هم ریخته بود، عشق زندگیاش را نابود کرده بود و جستجوهای بی وقفه برای پدرش هم راه به جایی نمیبرد. او تنها و ناامید به سمت مرکز پل سانشاین اسکایوی رانندگی کرد و از ارتفاع 200 فوتی که معادل یک ساختمان 20 طبقه است به داخل آبهای متلاطم خلیج تامپا پرید.جونز هجوم هوا را احساس کرد اما قبل از اینکه به آب بخورد، نظرش تغییر کرد او گفت: «هرچه به پایینتر نزدیکتر شدم، احساس کردم این فکر بدی است.» تصویر پسر 18 ماههاش، برانر، در مقابل او چشمک زد. ناگهان زندگی برایش معنا پیدا کرد و با ارزش شد. جونز میخواست زندگی کند. او دوست داشت پسرش با شناخت پدرش بزرگ شود. «من میتوانستم احساس کنم که شنا میکنم. سنگها را دیدم و شروع کردم به فکر کردن به پسرم. انگار او آنجا روبروی من بود. هیچ راهی وجود نداشت که به آن نرسم. من واقعاً درد شدیدی داشتم، دنده های شکسته از هر دو طرف، گردن شکسته، طحال ترکیده و ریه فرو ریخته. اما موفق شدم. تقریباً نیمی از طول یک زمین فوتبال را شنا کردم. نمی دانم چگونه. کاملاً یک معجزه بود.» امدادگران جونز 36 ساله را برهنه و چسبیده به شمع پل پیدا کردند.جیم کانینگهام، یکی از آن امدادگرانی بود که گفت: «باور نکردنی است که این مرد زنده مانده است. اما قصه جونز چه بود؟ جونز در مینرال ولز تگزاس به دنیا آمد و به تنهایی توسط مادرش بزرگ شد. او هرگز پدرش را نشناخت و وقتی سعی کرد به دنبال او بگردد به بن بست خورد.او گفت: «به جایی رسیده بودم که فکر می کردم پدرم فوت کرده است. این برای من بسیار آزاردهنده بود، یک استرس بزرگ در زندگی من» غوطهور شدن جونز برای او یک شانس مجدد زندگی بود و به او کمک کرد پدرش را پیدا کند و بفهمد که چقدر میخواهد برای فرزندانش پدر خوبی باشد و ماجرا از این قرار بود که در طول دو هفته بستری شدن جونز در بیمارستان، زنی که افراد گمشده را پیدا کرد، درباره پرش جونز از پل میخواند و تنها در شش روز، پدرش را پیدا کرد. جونز که نام پدرش را فاش نمیکند یا نمیگوید کجا زندگی میکند، در این باره گفت: «پیدا کردن پدرم از این پل غیرممکنتر از زنده ماندن من از پرش از روی پل بود. او گفت:« من پدرم را نمی شناسم، اما میدانم که او را دوست دارم، این همه چیز را تغییر داد. من نمیدانم چگونه آن را توضیح دهم. می خواهم اینجا باشم تا به فرزندانم کمک کنم. میدانم که اکنون هیچ چیز مرا پایین نخواهد آورد. در تمام زندگی ام هرگز این احساس را نداشتم»
-
[placeholder]