تاثیر طرز فکر روی احساسات
رواندرمانی را میشود اینطور معنی کرد: آموزش متفاوت فکر کردن!
«وقتی به کودکان و نوجوانانی که در حال یادگیری تنظیم هیجانات خود هستند، مشاوره میدهم، برایشان توضیح میدهم که نحوه تفکر آنها بر احساسشان تأثیر میگذارد.» این گفتهها از 2500 سال پیش وجود داشته و اعتقاد بر این بوده است که: «تو همانی میشوی که فکر میکنی» و «ما همانیم که فکر میکنیم»
اساس رواندرمانی شامل آموزش به افراد است که چگونه متفاوت فکر کنند تا بتوانند احساس کنند و عملکرد بهتری داشته باشند.
پس از آموزش به کودکان برای استفاده از برخی تکنیکهای اساسی برای تنظیم احساسات مانند استفاده از تنفس آهسته، عمیق، ورزش و خودآرامسازی از طریق هیپنوتیزم، احساس کنترل درونی بیشتری به وجود میآید. پس از آن، درباره قدرتی را که آنها میتوانند با تغییر الگوهای فکری خود در ذهنشان متوجه شوند، گفتوگو میکنیم.
من معتقدم که تغییر الگوهای فکری ما به درگیرشدن بخشهای مختلف مغز کمک میکند. برای مثال، ممکن است از روی عادت به روشی خاص فکر کنیم که بهطور پیشبینیپذیری باعث میشود احساس بدی را تجربه کنیم؛ مثلاً عصبانی، مضطرب یا غمگین شویم. وقتی تفکر خود را تغییر میدهیم، راحتتر میتوانیم الگوهای فکری جدید و سالمتر ایجاد کنیم.
در اینجا چند نمونه از تغییر الگوهای تفکر را آوردهام که در مشاورههایم استفاده میکنم:
برای مثال، سارای 14ساله، به دلیل محدودیت استفاده از رسانههای اجتماعی از والدینش عصبانی بود. ما درباره اینکه چرا والدینش این کار را کردند، بحث کردیم و سارا متوجه شد که آنها تلاش میکنند از او در برابر برخی از پیامدهای استفاده بیشازحد از رسانههای اجتماعی محافظت کنند؛ مانند پرتشدن حواس به دلیل درگیری بیش از اندازه با گروه دوستان.
این موضوع همچنین باعث شده بود که او بیخواب شود؛ زیرا بهطور مداوم تا اواخر شب با همسالان خود چت میکرد. سارا تصدیق کرد که کمخوابی او عامل مهمی در ایجاد اضطراب او شده است.
در قدم بعدی، درباره این بحث کردیم که چگونه وضعیت او با والدینش ممکن است باعث تغییرات بهتر شود. سارا در ابتدا عصبانیتش را رها کرد. این بار او به ناامیدی خود از محدودیتهای تحمیلی والدینش فکر نکرد و بهجای آن، افکار خود را بر چگونگی حل معضل استفاده بیشازحد از رسانههای اجتماعی متمرکز کرد. او توانست تشخیص دهد که والدینش مخالف سرسخت او نیستند بلکه دوستان ارزشمند او هستند.
ما همچنین در این باره صحبت کردیم که سارا چگونه میتواند از رسانههای اجتماعی بهتر استفاده کند و خود را به حالت بهینه تنظیم کند. سپس والدینش را تشویق کردیم که به سارا اجازه دهند مسئولیت رفتارش را بیشتر کند و امیدوار بودیم که این تعاملات به جلوگیری از خشونتهای مشابه در آینده به خانواده کمک کند.
حتی کودکان ششساله میتوانند یاد بگیرند الگوی تفکر خود را برای مقابله با خشم خود تغییر دهند. «مایکی» چندین بار به خاطر اینکه دوستش با اسباببازیهای او بازی میکرد، از او عصبانی شد. ما درباره این صحبت کردیم که مایکی اسباببازیهای خود را دوست دارد و نمیخواهد بشکنند. او گفت که عصبانی شده؛ چون نگران بوده بهترین دوستش مراقب اسباب بازیهای او نباشد؛ همانطور که یادش بود قبلاً هم دوست دیگری همین بلا را سر اسباببازیهایش آورده بود.
از مایکی پرسیدم که آیا میتواند درباره این موقعیت متفاوت فکر کند؟ او متوجه شد که بهترین دوستش همیشه مراقب اسباببازیهاست. همچنین، به او پیشنهاد دادم خوشحالی بهترین دوستش را وقتی با اسباببازیهای او بازی میکند ببیند و احساس خوبی داشته باشد.
بنابراین، مایکی بهجای اینکه به شکستهشدن اسباببازیهایش فکر کند، یاد گرفت بر این ایده تمرکز کند که بهترین دوستش آنها را سالم نگه میدارد و به شادی دوستش فکر کند. مایکی گفت که بعد از گفتوگویمان احساس بهتری پیدا کرده است.
برای کودکان خردسال، جایزهدادن به ازای هربار کنترل خشم مؤثر است.
ما بحث کردیم که اضطراب سارا تا حدی بهخاطر طرز فکر او ایجاد شده است. برایش توضیح دادم که اضطراب او زمانی ایجاد شده که درباره آینده نگران شد.
به او این گفته قدیمی اصیل را یادآوری کردم: «اگر افسرده هستی، در گذشته زندگی میکنی؛ اگر مضطرب هستی، در آینده زندگی میکنی؛ اگر در آرامش هستی، در لحظه زندگی میکنی.»
سارا با نگرانی درباره چیزهایی که هنوز اتفاق نیفتاده و ممکن است هرگز رخ ندهد، مضطرب شده بود؛ مانند عملکرد ناکافی در آزمونها، فرآیند پذیرش دانشگاه و واکنش دوستانش. درعوض، به او پیشنهاد دادم به این فکر کند که چگونه میتواند در حال حاضر خوب درس بخواند تا برای آزمونهایش آماده شود و تشخیص دهد که میتواند به خودش اعتماد کند تا در دبیرستان خوب عمل کند. و پذیرش در یک کالج خوب را کاملاً پیشبینیپذیر کند.
درباره دوستانش به این نکته اشاره کردم که سارا نقاط قوتی زیادی دارد که میتواند احساس خوبی به آنها داشته باشد. هر همسالی که با این وجود به او بی احترامی کند، شایسته دوستی با او نیست. بنابراین نباید جدی گرفته شود.
سارا از طریق بازسازی الگوی تفکر خود توانست تا حد زیادی اضطرابش را بهبود دهد و بهطور فعال در تصمیمگیری درباره چگونگی ساختار بهتر زندگی خود مشارکت کند.
هنگامی که چارلیِ دوازدهساله پس از مرگ پدر، مادرش را بهدلیل سرطان از دست داد، کاملاً ناامید شد. او ابراز خشم کرد که مادرش زنده نماند تا از او مراقبت کند.
او از احساس تنهاییاش ابراز ناراحتی کرد. مشاوره فردی و صحبتکردن درباره احساساتش برای چند ماه کمکی به او نکرد که احساس بهتری داشته باشد.
چارلی در عرض دو هفته پس از یادگیری تفکر متفاوت درباره ازدستدادنهای خود، با کمک اعضای دوستداشتنی خانواده بزرگ خود توانست آیندهای بدون والدینش را تصور کند. او توانست از حمایت آنها تشکر کند و دوباره با برخی از دوستانش شروع به بازی کرد.
خلاصه
اغلب، مردم به خود و دیگران توضیح میدهند که خلقوخوی ضعیف آنها به شرایط ناگوار مربوط میشود. در حالی که افراد چنین اعتقادی دارند، گاهی اوقات با این ایده آرامش پیدا میکنند که چون نمیتوانند وضعیت خود را تغییر دهند، نباید انتظار داشت که مسئولیت بهبود احساسات خود را بر عهده بگیرند.
با این حال، همانطور که در این مطلب نشان داده شد، واکنش عاطفی ما به شرایط ناگوار میتواند تحت کنترل ما باشد و از طریق تغییر در الگوهای فکری ما بهبود یابد. گاهی اوقات، این تغییر حتی میتواند به ما کمک کند تا راههای جدیدی برای عمل پیدا کنیم که وضعیت ما را نیز بهبود میبخشد.
ویکتور فرانکل، روانپزشک و خالق نظریه معنادرمانی میگوید: «ما مطلقاً هیچ کنترلی بر آن چیزی نداریم که در زندگی برایمان اتفاق میافتد؛ اما کنترل عمدهای بر نحوه واکنش خود به آن رویدادها داریم».
اساس رواندرمانی شامل آموزش به افراد است که چگونه متفاوت فکر کنند تا بتوانند احساس کنند و عملکرد بهتری داشته باشند.
پس از آموزش به کودکان برای استفاده از برخی تکنیکهای اساسی برای تنظیم احساسات مانند استفاده از تنفس آهسته، عمیق، ورزش و خودآرامسازی از طریق هیپنوتیزم، احساس کنترل درونی بیشتری به وجود میآید. پس از آن، درباره قدرتی را که آنها میتوانند با تغییر الگوهای فکری خود در ذهنشان متوجه شوند، گفتوگو میکنیم.
من معتقدم که تغییر الگوهای فکری ما به درگیرشدن بخشهای مختلف مغز کمک میکند. برای مثال، ممکن است از روی عادت به روشی خاص فکر کنیم که بهطور پیشبینیپذیری باعث میشود احساس بدی را تجربه کنیم؛ مثلاً عصبانی، مضطرب یا غمگین شویم. وقتی تفکر خود را تغییر میدهیم، راحتتر میتوانیم الگوهای فکری جدید و سالمتر ایجاد کنیم.
در اینجا چند نمونه از تغییر الگوهای تفکر را آوردهام که در مشاورههایم استفاده میکنم:
کجخلقی و زودرنجی
مردم زمانی که احساس میکنند با آنها بدرفتاری شده یا حقشان را نگرفتهاند، ممکن است عصبانی شوند. خشم به این دلیل رخ میدهد که فرد بر بیعدالتی ادراکشده تمرکز میکند. با این حال، هنگامی که فرد یاد میگیرد درباره آن موقعیت به شیوهای متفاوت فکر کند، خشم به سرعت از بین میرود.برای مثال، سارای 14ساله، به دلیل محدودیت استفاده از رسانههای اجتماعی از والدینش عصبانی بود. ما درباره اینکه چرا والدینش این کار را کردند، بحث کردیم و سارا متوجه شد که آنها تلاش میکنند از او در برابر برخی از پیامدهای استفاده بیشازحد از رسانههای اجتماعی محافظت کنند؛ مانند پرتشدن حواس به دلیل درگیری بیش از اندازه با گروه دوستان.
این موضوع همچنین باعث شده بود که او بیخواب شود؛ زیرا بهطور مداوم تا اواخر شب با همسالان خود چت میکرد. سارا تصدیق کرد که کمخوابی او عامل مهمی در ایجاد اضطراب او شده است.
در قدم بعدی، درباره این بحث کردیم که چگونه وضعیت او با والدینش ممکن است باعث تغییرات بهتر شود. سارا در ابتدا عصبانیتش را رها کرد. این بار او به ناامیدی خود از محدودیتهای تحمیلی والدینش فکر نکرد و بهجای آن، افکار خود را بر چگونگی حل معضل استفاده بیشازحد از رسانههای اجتماعی متمرکز کرد. او توانست تشخیص دهد که والدینش مخالف سرسخت او نیستند بلکه دوستان ارزشمند او هستند.
ما همچنین در این باره صحبت کردیم که سارا چگونه میتواند از رسانههای اجتماعی بهتر استفاده کند و خود را به حالت بهینه تنظیم کند. سپس والدینش را تشویق کردیم که به سارا اجازه دهند مسئولیت رفتارش را بیشتر کند و امیدوار بودیم که این تعاملات به جلوگیری از خشونتهای مشابه در آینده به خانواده کمک کند.
حتی کودکان ششساله میتوانند یاد بگیرند الگوی تفکر خود را برای مقابله با خشم خود تغییر دهند. «مایکی» چندین بار به خاطر اینکه دوستش با اسباببازیهای او بازی میکرد، از او عصبانی شد. ما درباره این صحبت کردیم که مایکی اسباببازیهای خود را دوست دارد و نمیخواهد بشکنند. او گفت که عصبانی شده؛ چون نگران بوده بهترین دوستش مراقب اسباب بازیهای او نباشد؛ همانطور که یادش بود قبلاً هم دوست دیگری همین بلا را سر اسباببازیهایش آورده بود.
از مایکی پرسیدم که آیا میتواند درباره این موقعیت متفاوت فکر کند؟ او متوجه شد که بهترین دوستش همیشه مراقب اسباببازیهاست. همچنین، به او پیشنهاد دادم خوشحالی بهترین دوستش را وقتی با اسباببازیهای او بازی میکند ببیند و احساس خوبی داشته باشد.
بنابراین، مایکی بهجای اینکه به شکستهشدن اسباببازیهایش فکر کند، یاد گرفت بر این ایده تمرکز کند که بهترین دوستش آنها را سالم نگه میدارد و به شادی دوستش فکر کند. مایکی گفت که بعد از گفتوگویمان احساس بهتری پیدا کرده است.
برای کودکان خردسال، جایزهدادن به ازای هربار کنترل خشم مؤثر است.
واکنش عاطفی ما به شرایط ناگوار میتواند تحت کنترل ما باشد و از طریق تغییر در الگوهای فکری ما بهبود یابد. گاهی اوقات، این تغییر حتی میتواند به ما کمک کند تا راههای جدیدی برای عمل پیدا کنیم که وضعیت ما را نیز بهبود میبخشد
اضطراب
هنگامی که سارا دچار اضطراب شد، به شدت نگران پیشرفت در مدرسه شد تا بتواند وارد یک کالج خوب شود. او درباره امتحاناتش آنقدر مضطرب شد که از چند روز قبل خود را آماده آزمونها کرد. سارا همچنین نگران شد که دوستانش درباره او فکرهای نامناسبی کنند. در نتیجه، از ترس اینکه ممکن است مردم او را مسخره کنند، از برخی اجتماعات اجتماعی شروع به اجتناب کرد.ما بحث کردیم که اضطراب سارا تا حدی بهخاطر طرز فکر او ایجاد شده است. برایش توضیح دادم که اضطراب او زمانی ایجاد شده که درباره آینده نگران شد.
به او این گفته قدیمی اصیل را یادآوری کردم: «اگر افسرده هستی، در گذشته زندگی میکنی؛ اگر مضطرب هستی، در آینده زندگی میکنی؛ اگر در آرامش هستی، در لحظه زندگی میکنی.»
سارا با نگرانی درباره چیزهایی که هنوز اتفاق نیفتاده و ممکن است هرگز رخ ندهد، مضطرب شده بود؛ مانند عملکرد ناکافی در آزمونها، فرآیند پذیرش دانشگاه و واکنش دوستانش. درعوض، به او پیشنهاد دادم به این فکر کند که چگونه میتواند در حال حاضر خوب درس بخواند تا برای آزمونهایش آماده شود و تشخیص دهد که میتواند به خودش اعتماد کند تا در دبیرستان خوب عمل کند. و پذیرش در یک کالج خوب را کاملاً پیشبینیپذیر کند.
درباره دوستانش به این نکته اشاره کردم که سارا نقاط قوتی زیادی دارد که میتواند احساس خوبی به آنها داشته باشد. هر همسالی که با این وجود به او بی احترامی کند، شایسته دوستی با او نیست. بنابراین نباید جدی گرفته شود.
سارا از طریق بازسازی الگوی تفکر خود توانست تا حد زیادی اضطرابش را بهبود دهد و بهطور فعال در تصمیمگیری درباره چگونگی ساختار بهتر زندگی خود مشارکت کند.
غمگین بودن
مرگ یکی از اعضای خانواده یا عزیزان، تقریباً همیشه به دلیل ازدستدادن، به غم و اندوه بزرگ منجر میشود. با این حال، حتی در این فرآیند، نحوه تفکر ما می تواند تفاوت زیادی در احساس و عملکرد ما ایجاد کند.هنگامی که چارلیِ دوازدهساله پس از مرگ پدر، مادرش را بهدلیل سرطان از دست داد، کاملاً ناامید شد. او ابراز خشم کرد که مادرش زنده نماند تا از او مراقبت کند.
او از احساس تنهاییاش ابراز ناراحتی کرد. مشاوره فردی و صحبتکردن درباره احساساتش برای چند ماه کمکی به او نکرد که احساس بهتری داشته باشد.
چارلی در عرض دو هفته پس از یادگیری تفکر متفاوت درباره ازدستدادنهای خود، با کمک اعضای دوستداشتنی خانواده بزرگ خود توانست آیندهای بدون والدینش را تصور کند. او توانست از حمایت آنها تشکر کند و دوباره با برخی از دوستانش شروع به بازی کرد.
خلاصه
اغلب، مردم به خود و دیگران توضیح میدهند که خلقوخوی ضعیف آنها به شرایط ناگوار مربوط میشود. در حالی که افراد چنین اعتقادی دارند، گاهی اوقات با این ایده آرامش پیدا میکنند که چون نمیتوانند وضعیت خود را تغییر دهند، نباید انتظار داشت که مسئولیت بهبود احساسات خود را بر عهده بگیرند.
با این حال، همانطور که در این مطلب نشان داده شد، واکنش عاطفی ما به شرایط ناگوار میتواند تحت کنترل ما باشد و از طریق تغییر در الگوهای فکری ما بهبود یابد. گاهی اوقات، این تغییر حتی میتواند به ما کمک کند تا راههای جدیدی برای عمل پیدا کنیم که وضعیت ما را نیز بهبود میبخشد.
ویکتور فرانکل، روانپزشک و خالق نظریه معنادرمانی میگوید: «ما مطلقاً هیچ کنترلی بر آن چیزی نداریم که در زندگی برایمان اتفاق میافتد؛ اما کنترل عمدهای بر نحوه واکنش خود به آن رویدادها داریم».