گزارش یک جشن در کهریزک
اینجا جای پیرمردها نیست!
«نمیخواستم سربار خونوادم باشم»، « منو اینجوری نبین روزگاری برای خودم برو بیایی داشتم»، « از بچه فقط اسمش تو شناسنامه مونده»...

اینها بخش کوچکی از حکایت کسانی است که جای دوری زندگی نمیکنند اما انگار در سرزمین فراموش شدگان و در خاطرهها به خاک سپرده شدهاند، جایی در همین شهر آدمهایی از جنس فراموشی با تنهایی و سر وکله زدن با تقدیر و سرنوشتشان مشغول زندگی و گذران اموراتشان هستند، دنیایی طرد شده یا تبعید شده برای کسانی مثل من که برای اولین بار و از نزدیک با این فضا رو به رو میشدند.
«خانواده»، کلمه پررنگی بود که نبودش را در تک تک اتاق های آسایشگاه فریاد میزد و با حسرت و نگاه های کم فروغ پدران سالخورده به در و گوشی همراه، این سکانس از فیلم زندگی را تکمیل میکرد
در این سری گزارش به سراغ پدرهایی رفتیم که فراموش شدهاند و دل خوشاند به یک پیامک خشک و خالی از سمت خانواده و خانهای که ستون آن جدا شده ...
آسایشگاه کهریزک؛ اینجا برایم خوب است
جشن بود و کم کم به جمعیت اضافه میشدند، هر کسی در کنار رفیقش نشسته بود، اکثرا کت و شلوار پوشیده و با کلاههای پیرمردی- از آنها که مد شده و جوانها هم استقبال میکنند_جشن را دنبال میکردند. برخی خسته و کلافه و برخی از جشن و تشویق کردن نهایت کیف و لذت را میبردندآقای موسوی از جمله پیرمردهای بود که از جشن لذت میبرد کلاهش را در دستش گرفته بود و لبخند میزد بعد از جشن با او صحبت کردم با لهجه شیرین ترکی میگفت که از همه چیز راضی است و مدام جمله « الحمدالله» را تکرار میکرد. آقای موسوی 6 سال است در کهریزک زندگی میکند به گفته مددکار فرش فروشی داشته و ورشکست میشود و پسرانش با بدرفتاری او را از آذربایجان به تهران می آورند اما خودش چیز دیگری میگوید! 5 بچه دارد که به گفته خودش هر از گاهی به او سر میزنند او از همه چیز راضی بود و فرزندانش را چون اولاد صالحی هستند دعا میکرد. او به قدری به فضای کهریزک و کارهای خیری که در سالن بنفشه انجام میدهد عادت کرده که بعد از مرخصی دلش برای کهریزک تنگ میشود و برمیگردد و معتقد است اینجا برایش خوب است.
از منزوی بودن تا حضور فعال در جشنها
در جشن، پیرمردی با کت طوسی که داشت در وسط سالن با آهنگها حرکات نمایشی جالبی انجام میداد و شادی میکرد چه کسی فکر میکرد این آقا 3 سال پیش فردی به شدت منزوی بوده و با هیچ کسی حتی صحبت هم نمیکرده!آقای خوشچشم پیرمرد 71 سالهای که نزدیک به 3 سال مهمان کهریزک شده از شرایطش میگوید:«اولین روزی که اومدم خیلی بهم سخت گذشت، شب چهارشنبه سوری بود حالم گرفته بود منزوی شده بودم و با هیچ کسی حرف نمیزدم، مدام گریه میکردم، همیشه میپرسیدم خدایا آخرت و عاقبت من چی میشه؟ سر من چه بلایی میاد؟ این بود وعده پیری که داده بودی؟ مددکار دید حالمو و باهام صحبت کرد بعداز پرسیدن از احوالم بهم قول داد که اینجا بهم خوش میگذره و همونم شد.الان به جایی رسیدم که وقت کم میارم نقاشی میکشم، شعر میگم
کودکان پیرنما یا پیرهای کودک نما
منتظر ماندم تا ادامه بدهد اما انگار این سکوت از قصد بود پرسیدم از چیزی ناراحت شدین؟با دست به پیرمردی بشاش با چشمهای گرد و فرورفته که از خنده میدرخشید اشاره کرد و ادامه داد:« هی بهش میگم آقا وقتی من با کسی حرف میزنم فالگوش نباش، فضولی نکن، همش سرش تو کار و زندگی منه الانم وایستاده بود ببینه من چی میگم» من که حسابی از رفتار بچگانه این دو نفر خندهم گرفته بود آنها را دعوت به دوستی و صلح کردم
فداکاری پدرانه اما به چه قیمت؟
او ادامه داد:« داشتم میگفتم 3 تا بچه دارم 2 دختر و 1 پسر، زنم طلاق گرفت ازم و هر چی داشتم از جمله خونه دادم به همسرم و خودم آلاخون بالاخون شدم بلاخره سن که میره بالا هزارجور درد و مرض هم باخودش میاره من ناراحتی قلبی دارم، پاهام پلاتین دارن، ریهم خرابه، دید چشمام داره از بین میره، اعصابی هم برام نمونده گفتم بمونم با این همه مرض و درد سر بار میشم یه نفر فدای همه بشه خیلی بهتره واسه همین با پای خودم اومدم اینجا» شما بگین خونه دوماد هم مگه میشه زندگی کرد؟ سرشکستگی میاره برای دخترم مهمون براش بیاد با تعجب میپرسیدن عه مگه باباتون با شما زندگی میکنه؟ یا دوستهای نوهم وقتی با من روبه رو میشدن میگفتن عه! بابابزرگت هم با شما زندگی میکنه! این جمله ها برای من اذیت کننده بود.تجربه پدر شدن
اگر پند بزرگان را بگوش جان نیاموزی/طبیعت با دوصد سختی بیاموزد تو را روزی...من اگه از تجربه شما استفاده کنم بردم اما اگه بخوام به تجربه شما برسم باختم... این را وقتی گفت که به او گفتم از پدر بودن هرچه میخواهی بگو.او در وصف پدر بودن برای جشن شعری سروده بود که وقت نبود آن را بخواند اما از او خواهش کردم و او با ذوق کاغذی تا شده از جیب کتش درآورد و شروع به خواندن کردپدر اسطورهای از آسمان است/ پدر افسانه ای در این جهان است
پدر معنای هستی، رمز بودن/ چو خون در بستر جانم روان است...
در نهایت از کهریزک و مددکارهایش تشکر کرد و تاکید داشت که باید محبت را باید از کهریزک آموخت.
بنفشه1
وارد مجموعه بنفشه1 شدم راهرویی طولانی با اتاق هایی 5 تخته، بوی مواد شوینده در فضا پیچیده بوددر اتاقها باز بود صدای تلویزیون میآمد برخی خبر برخی هم فیلم را ترجیح می دادند، بر در و دیوار اتاقها کنار تخت علاوه بر نوشته شدن اسم آدمها، بیماری که به آن مبتلا هستند هم نوشته شده بود کتابهای زیاد کنار تخت برخی از اتاقها هم چشمگیر بود؛ اما چیزی که تخت و اتاق را خصوصی و به آن مالکیت میداد عکس و تصاویری از جوانی هایشان بود که به دیوار چسبانده شده بود عکس هایی که خبراز قصههای نه چندان دور میداد و داد میزد:« آهای ما هم روزگار خوشی داشتیم الآنمان را قضاوت نکن»
مستاجری و دربه دری
آقای ملک پور 3 سالی میشود که به کهریزک آمده و 76 سال سن دارد به گفته خودش آن زمان که هنوز خبری از معماری و نمای رومی نبوده آن را در بسیاری از برجهای تهران عملی کرده بود از 13 سالگی کار کرده و زمانی برای خودش بروبیایی داشته از کار و گرفتن پروژه های خوب تا داشتن چندین کارگر که از این کار نان به سفره خانههایشان میبردند.چرا رفتی؟چرا جایی ندارم...
اما چه شد که سر از کهریزک درآورد؟:« تو بهترین خیابون تهرون خونه داشتیم صاحبخونه گفت فلان قدر پول بذارید رو پیش خونه و انقدر هم اجاره بدین! من که اصلا فکرش رو هم نمیکردم خونه انقدر گرون شده باشه و زیر حرف زور هم نمیرفتم باهاش لج کردم و از خونه بیرون اومدنمون همانا، آواره شدنمون هم همانا مگه میشد خونه پیدا کرد باهمون پول! تو همون گیرودار من قلبم مریض بود و چند باری عمل کردم و از کار افتادم نتونستم پول خونه رو جور کنم از طرفی بچهها به محله های پایین راضی نبودن و شد اینی که میبینین! اسباب اثاثیه ها رو ریختیم خونه فامیل و خودمون آواره شدیم من که دوست نداشتم سر بار باشم اومدم کهریزک! حالا نه بچههام باهام حرف میزنن نه همسرم حرفشون اینه که ما رو تو سختیها ترک کردی و رفتی کهریزک بهشون حق هم میدم اما چاره نداشتم من اونارو درک میکنم که از دستم دلخور باشن اما کاش اوناهم منو درک کنن.میپرسم در این همه سال پس اندازی نداشتین؟:« من 4 دختر و 1 پسر دارم و پس انداز برای آینده بچههام بود که خرج جهازشون شد حالا اما هیچ کدوم با من حتی حرف هم نمیزنن و همه حرفشون هم اینه چرا رفتی؟»
قاب تنهایی!
سکته کرد؛ شیرینی فروشی داشته تو زرتشت، بچهش به طور مشکوکی کشته میشه و پسر بزرگش هرازگاهی بهش سر میزنه رادیو خبرهای خارجی رو گوش میده،آلمان و کشورهای خارجی رو رفته و خیلی خوب زبان انگلیسی رو میفهمه. خیلی کم صحبت میکنه و کنترل اتاق بیشتر وقتها دستشه کنار تختش قاب عکسی از پسر مرحومشه و با وجوداین قاب دیگه تنها نیست.پیام بازرگانی
در گیر و دار صحبت با اهالی اتاق بودم که متوجه بحث بامزه دو پیرمرد شدم ماجرا از این قرار بوده که نفر سوم اتاق که حضور نداشت شلوار یکی از این دو نفر رو به اشتباه پوشیده و رفته و مثل اینکه بار اولش هم نبوده بگذریم...« حسرت گذشته رو نمیخورم اما راضی هم نیستم! دوست داشتم بچه داشتم اما خود خدا توی قرآنش گفته ما به بعضیها دختر میدیم به بعضیها پسر بعضیها هم عقیم هستن عین همین جمله رو خود خدا گفته ومن راضیم به حکمتش» بعد چایش را که چندباری تعارف کرده بود نوشید.
20 سال از 47 سال زندگی در کهریزک
کنج اتاق کنار پنجره در و دیواری به چشم میخورد از قابهای چوبی و هنرهای دستی، بشقاب سفالی آبی با نوشته « و ان یکاد»و قاب عکسی از خودش در حرم امام رضا علیه السلام.47 سالش است و 20 سالی میشود که کهریزک خانه اصلی او شده، گوشی خاموشش را روشن میکند تکه کلام او« آره فدات بشم آره قربونت برم» است وارد گالری میشود و عکسهای گذشته را مرور میکند او هم میخواهد به همه بگوید من از اول اینطور نبودم عکس هایی از کار کردنش در کارگاه چوب بری و ...
تصادف کرده بود و بعد کما و سکته و بدبیاری پشت سرهم تا اینکه خانواده او را به کهریزک می آوردند و هر ازگاهی خواهرش به او سر میزند
او از حسرت و برنامههای نشدنیاش میگفت:« کاش اون بیرون بودم و کارهامو خودم میفروختم اینجا به هنر من بها نمیدن، اون موقع قاب سلطنتیهایی که میساختم تک بود اگه برم بیرون از شاگردی شروع میکنم آره قربونت برم چون هیچ سرمایه و پولی ندارم...»
اکبر عبدی در آسایشگاه!
در اتاقی دیگر پیرمرد با لپهای آویزان و چهرهای که چشمهایش میخندید باآرامش از صحبت کردن استقبال کرد پشت سر او در تابلویش نوشته شده بود:« بیماری چربی»میگفت:« درسم خوب بود اما نمیدونم چرا ادامه ندادم، دوره سربازیم خورد به جنگ و خط اول هم بودیم و خیلی بهمون سخت گذشت ولی من مثل الان با خدا اون موقع هم راز و نیاز داشتم پشت ریو نشسته بودم اسلحه به دست با چفیه خیس رو گردن میگفتم خدایا ما دوست نداریم شهید بشیم دوست داریم زندگی کنیم حقیقتا خدا دعامونو مستجاب کرد بین این همه گلوله و خمپاره و توپ و تانک و اینا خون از دماغمون نیومد» به قدری شیرین این خاطرات را تعریف میکرد که اکبرعبدی در اخراجی ها و نخوردن شربت شهادتش در جنگ را برایم تداعی کرد.
کتابی که همدم تنهاییم شد
10 سالی میشود که به کهریزک آمدهام البته نه به انتخاب خودم!از همون اول پول و مادیات برام اولویت نبودن تو این 10 سالی که اینجا هستم در کمدش را باز میکند و به کتابهایش اشاره میکند _کتابهای قطور که پاکت سیگار در بینشان غریبی میکرد_کتاب همدم من شده تفسیر المیزان رو میخونم ، نهج البلاغه، اصول کافی، صحیفه سجادیه اکثرا تو کمدشون لباس میذارن من کتاب! تو این 24 سالی هم که کتاب میخونم همه حرف اینه که گناه نکن چرا که خدا میبینه.او ادامه داد:« حسرت گذشته رو نمیخورم اما راضی هم نیستم! دوست داشتم بچه داشتم اما خود خدا توی قرآنش گفته ما به بعضیها دختر میدیم به بعضیها پسر بعضیها هم عقیم هستن عین همین جمله رو خود خدا گفته ومن راضیم به حکمتش» بعد چایش را که چندباری تعارف کرده بود نوشید.فکر کردم دخترم به دیدنم اومده...
با فلاسکی از چای در گوشه ای از سالن نشسته بود تا من را دید بلند شد و با لبخند به من سلام کرد بعد از صحبت اعتراف کرد که از دور فکر میکرده من دخترش هستم و از اینکه ناخواسته ناامیدش کرده بودم حس خوبی نداشتم.از این 86 سال عمری که از خدا گرفته 15سالش در کهریزک سپری شده، 2 دختر دارد و در پس آن نوه و نتیجه. میگوید:« تا زنگ بزنم میان و بهم سر میزنن، هر کدوم مشکل و دردسری دارن، بذار به زندگیشون برسن من هم الان با این اوضاع اون بیرون نمیتونم زندگی کنم، 60 سال تو قهوه خونه کار میکردم اما الان هیچی ندارم به قول معروف علی و حوضش.» در ادامه از مرخصی که داشت گفت:« باید برم مرخصی یه داداش پیر 97 ساله دارم که باید حتما ببینمش ...»بازی با اعتماد و گرفتن هست و نیستی تا 15 سال ندیدن بچه!
5 فرزند دارد طلاق گرفته و دار و ندارش را از دست میدهد، شرکت داشته و با وکالت و اعتماد بیجا همه چیز به یکباره نابود میشود.به تخت کناری اشاره میکند مردی 60 ساله با موهای مشکی رنگ شده در خود جمع شده و خوابیده بود مثل اینکه تازه آمده و غریبی میکند آنها میگفتند او به هیچ چیز لب نمیزند حتی لیوان آبی که برایش می آوریم انقدر میماند تا گرم شود
در آن طرف اتاق، پیرمردی زیر پنجره روی مبل راحتی لم داده بود و پاهایش را روی یک صندلی پلاستیکی رها کرده بود، 15 سالی میشود که در کهریزک زندگی میکند 3 فرزند دارد و در این 15 سال آنها را ندیده بهشان حق هم میدهد چطور دلتنگ پدری باشند که 15 سال نبوده؟
او میگوید: «در این 15 سال انقدر به در و دیوار نگاه کردهم که وحشت گرفتهم هرچی حرف راست و دروغ بوده رو گفتم، هیچ حرف تازه ای برامون نمونده از تنهایی و پایی که مشکل داشت نمیتونستم حتی کارشخصی خودم رو انجام بدم همسایهها زنگ زدن و بهزیستی منو آورد اینجا! الانم هیچ راه و چاره ای نداریم بابا تنها راهمون اینه که بریم بهشت زهرا همین بغله یه ایستگاه فاصلهس»
از حسرتهای گذشته میگفت:«گذشتهم خیلی خوب بود ولی خودم نفهمیدم کلا رفیق بازی و میدون رفتن کار هر روزم بود اگه برمیگشتم عقب هیچ وقت از اینجا سر درنمی آوردم!»