شکارچی دشمن در دیروز، موتورساز امروز
«جلیل رو موتور و گاهی ترکش میشست و با آرپیجی تانکهای دشمنرو شکار میکرد»
در سینه برخی آدمها رازها و قصههایی سربهمهر شده که شاید صدها نفر تشنه شنیدن آن باشند یکی از آن آدمهایی که در سکوت کامل و بی ادعا روزش را در مغازه موتورسازی شب میکند،
«جلیل نقاد» است. فردی که از پیست پرهیجان موتورسواری برای کمک به گروه جنگهای نامنظم دکتر چمران راهی جبهه میشود و با 70 درصد جانبازی به تهران برمیگردد ولی بر خلاف همرزمانش 40 سال است که جلیل از گذشته چیزی نمیگوید، قدرت تکلم خود را از دست داده است و گاهی با تکه کلام «نه آقا!» این سکوت را میشکند.
عشق به موتور
«دنبال آدم بیکله موتورسوار میگردم که تانکها رو بزنه»جنگ شروع شده بود، شهید چمران در جبهه با مشکلاتی مواجهه بود که با موتور حل میشد پس به سراغ پاتوق موتورسواران رفت و آنجا بود که با جلیل و دوستانش آشنا شد، افرادی به دنبال هیجان که برخی از آنها در محل تیزیکش و یاغی بودند و هیچ چیزشان به رزمندگان جبهه نمیخورد! جلیل آنموقع از بقیه کم سن و سالتر بود و موتور خرید و فروش میکرد.سید ابوالفضل کاظمی در کتاب خاطراتش«کوچه نقاشها» میگوید:" همون قدرکه من کفترهامو دوست داشتم، جلیل موتورشو دوست داشت".رفتار خوب دکتر چمران و البته دیدن 26موتور صفر هوندا آنهم با 11 موتورسواری که همه با هم آشنا بودند جوری آنها را به سمت جبهه هل داد که تا به خود آمدند، سوار بر اتوبوس عازم اهواز شده بودند.
اوستا جلیل موتورساز
از دوستان و اطرافیان جلیل نقاد شنیده بودم که اوستا نمیتواند و نمیخواهد از گذشته صحبتی کند با این حال به سراغ مغازه موتورسازی که روبه روی بوستان کوثر است رفتم، مردی با لباس کار مشغول تعویض روغنموتور بود و صاحب موتور روی صندلی که بیرون از مغازه قرار داشت نشسته بود. منتظر شدم کارش تمام شود متوجه حضورم شد و من را نگاه کرد، نمیدانم چرا ذهنیتم از اوستا جلیل فردی بود بداخلاق که تا حرف از گذشته بزنم دعوایم میکند یا با بی محلی به من میفهماند که بروم رد کارم! اما اوستا لبخند زد و در حین این که برایش توضیح میدادم برای چه کاری آمدهام لیوان یکبار مصرفی که در کارتن قرار داشت را به سمتم تعارف کرد و به آبسردکنی که در نزدیکی مغازهاش بود اشاره کرد بعد از نوشیدن آب خنک در آن گرما، همانطور که مشغول کار بود اشاره کرد که سؤال بپرس پاسخ همه سؤالها هم یک چیز بود: نه آقا، نه آقا! و بعد دو انگشت دستش را به شکل تفنگ به سرش نزدیک میکرد صدای شلیک درمیآورد این یعنی: «جنگ بود و باید میرفتیم» این را همان آقایی که موتورش را برای تعمیر آورده بود معنی کرد.در سال 61 در منطقه دهلاویه ترکش خمپاره به سر جلیل میخورد او را به معراج شهدا میبرند؛ اما در آنجا با بخار کردن پلاستیک متوجه میشوند جلیل زنده است، به تهران منتقلش میکنند چند ماه بیهوش بوده و نصف بدنش از کار میافتد
موزه موتورسازی
درودیوارمغازه بر خلاف اوستا جلیل کلی حرف برای گفتن داشتند، عکسهایی از گذشته و همرزمان شهیدش، عکس از انواع موتور و نوشتههایی که هرکدام پاسخی به سؤالهایم بود. هیچوقت فکر نمیکردم مغازه تعویض روغنی آنقدر برایم جذاب باشد چرا که فقط یک مغازه نبود، برای من حکم موزهای کوچک داشت که با هر تصویر به گذشته سفر میکردم دیگر از صحبت نکردن و نه آقا گفتنهای اوستا جلیل تعجب نمیکردم؛ چراکه از قدیم درست گفتهاند «آن چه عیان است چه حاجت به بیان است»!
چشمهایی که حرف میزند
بعد از اینکه اوستا ذوق و سکوت من را با دیدن تصاویر دید کتابی از خاطرات حاج قاسم سلیمانی آورد چیزی نمیگفت نگاهش ثانیهای خیره ماند بر تصویر روی جلد و چشمانی که تر شده بود خودش بهاندازه صدها حرف نگفته بود و دوباره همان حرکت تیر به سر را انجام داد.کاغذهای لوله شدهای هم از قفسه پایین مغازهاش درآورد، بله روزنامههای قدیمی با تصاویر و خبرهای که رشادت و شجاعت گروه موتورسواران را در آن زمان به گوش مردم میرساندند.
به اوستا می گویم خسته نشدی؟ با دست به عکس رهبر انقلاب که بر روی در مغازه چسبانده شده بود اشاره کرد، چشمانش برق میزد تازه یاد گرفته بودم حرفهای اوستا جلیل را از چشمانش بخوانم.
عمر دوباره
اوستا جلیل با یکدست کار میکرد و موقع راهرفتن بیشتر فشار را بر یک سمت بدن خود میآورد، دوستی قدیمی که در مغازه بود تعریف میکرد: در سال 61 در منطقه دهلاویه ترکش خمپاره به سر جلیل میخورد او را به معراج شهدا میبرند؛ اما در آنجا با بخار کردن پلاستیک متوجه میشوند جلیل زنده است، به تهران منتقلش میکنند چند ماه بیهوش بوده و نصف بدنش از کار میافتد، جمجمهاش بر اثر ترکش خرد شده بود جوری که بخشی از مغزش پیدا بود برای همینالان جمجمه مصنوعی دارد و بعد از آن اتفاق بود که دیگر حرفزدن جلیل را ندیدیم.عشق نشد ندارد!
بعد از مدتها مصدومیت و دوری از موتور با وجود این که یکدست ازکارافتاده بود اوستا جلیل با ابتکار خودش موتوری را طراحی و درست کرد که با یکدست راه برود! جز عشق کلمهای برای این کار به ذهنم نمیآید.ای دستهای پرتوان ...
در مستند خاطرات موتورسیکلت، حمید فتحی معروف به حمید جنازه که از موتورسوارهای خوب گردان بود درباره جلیل میگفت: «بهخاطر جثه و قدکوتاه تو محل به جلیل پاکوتاه معروف بود؛ ولی گول جثه ریزش رو نباید خورد! تو جنگ، موتورها فرمون قوی داشتند بعد که این موتورها میخوردن زمین دیگه نمیخواست لوله بیاری فرمون رو راست کنی جلیل انقدرقدرت بدنی داشت با دستاش فرمون رو راست می کرد الانم همینه با یه دستش پنچرگیری می کنه! اصلا به خاطر همین قدرت بدنیه که تا حالا زنده مونده»جلیلی که جلیل ماند
حسن شاه حسینی همراه و هم رزم شهید چمران و فرمانده جلیل نقاد در مستند خاطرات موتورسیکلت از جلیل میگوید: «هرکسی الان جلیل و اون غیرت کاریشو و نون درآوردن الانشو نگاه کنه می فهمه این جلیل هنوز همون جلیله، اگه همون جلیل نبود دار و دکون رو بسته بود عصا رو میگرفت کتفش و دائماً جلو در بنیاد و بیت رهبری یا مجلس و دولت بود تا یک چیزی بهش برسه! داریم از این آدما دیگه اما جلیل هیچوقت سراغ بنیاد نرفت»جلیل همان جلیل نقاد است، آن موقع با موتور بود و با عراقیها میجنگید الان با شرایط جسمی ناقص و سکوتش با دنیا میجنگد، دست رو زانوی خودش گذاشته و با گفتن یا علی نون خودش را باغیرت و بدون منت درمیآورد، قهرمانی بیادعا و گمنام.