تبیان، دستیار زندگی
سته ای پشت پنجره می ایستم. باران به شیشه ها می زند. می پرسی: - دیگر چه شد؟ سرم را بلند می كنم و می خندم . هزاران قطره باران زمین را نشانه گرفته اند . - دیگر می خواستی چه شود؟ - آخرش گفت نه . بله ؟ - بله . - خب ... شروع كن. ما...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شیرین

گوشه اتاق نشسته ای پشت پنجره می ایستم. باران به شیشه ها می زند. می پرسی:

- دیگر چه شد؟

سرم را بلند می كنم و می خندم . هزاران قطره باران زمین را نشانه گرفته اند .

- دیگر می خواستی چه شود؟

- آخرش گفت نه . بله ؟

- بله .

- خب ... شروع كن. ماجرا تازه دارد شیرین می شود

پشت پنجره می ایستم و پنجره را باز می كنم . هوای سرد می خورد تو صورتم .آقا جان ازراه می رسد. می رود لب حوض و وضو می گیرد. آب روی دستش بخار می شود و می رود هوا. مرا كه می بیند، با صدای بلند می پرسد:

- حال یكی یكدانه ام چطور است؟

با هر كلمه ابرسفیدی از دهانش بیرون می آید. می گویم :

- خوبم .

لب ور می چیند:

- چه خوب بودن بیحالی.

سرش را به چپ وراست حركت می دهد و می خندد:

- ببند آن پنجره را شیرین جان ، سرما می خوری.

می رود مسجد. می پرسی:

- نظرخودت چه بود؟

تكرار می كنی :

- نظر خودتان را بگویید ، تا بعد...

می گویم :

- چه بگویم ؟

این سوال بی معنی را می پرسم تا جوابم را آماده كنم. آهسته می گویی :

- نظرتان را .مثبت است یا منفی ؟

و سرت را پایین می اندازی :

- اگر بازهم فرصت می خواهید؟ بروید فكر كنید.

آهسته می گویم:

- فرصت ؟ ... نه. یك ماه است دارم فكر می كنم. هر روز از صبح تا شب .

خیلی جدی می گویی :

- پس با این حساب من دوماه است دارم فكر می كنم. هر روز از صبح تا شب وهرشب از شب تا صبح.

یك ثانیه چشمهایت را نگاه می كنم. زیر چشمهایت گود افتاده است ولی باز هم برق می زنند. چشمهای مشكی با مژه های بلند. سرم را پایین می اندازم ولب پایینم را به دندان می گیرم .می گویی:

- نگفتید...

می گویم :

- مثبت .

فقط می گویی:

- خدا راشكر.

و می خواهی بلند شوی . سریع بلند می شوم تا از كلاس بیرون بروم .

می گویی.

- خواهش می كنم  بعد ازمن بروید

می پرسم:

- چرا؟

می خندی:

- می خواستم با دقت ببینی كه بلند شدنم ده دقیقه طول می كشد . بقیه اش را تعریف كن.

آقا جان از مسجد برمی گردد. بعد از شام سه تا استكان چای می ریزم . مادر به من اشاره می كند. همان طور نشسته به پدرنزدیك می شود.

- حاج آقا حوصله داری یك  مساله ای را مطرح كنم؟

آقا جان می گوید:

- چرا كه نه ؟ بفرمایید حاج خانم.

مادر می گوید:

- از یك ماه پیش شیرین توی دانشگاه یك خواستگار دارد. اجازه می دهی  بیایند خانه مان برای خواستگاری؟

آقا جان زیر چشمی نگاهم می كند و می خندد:

- ای بلا گرفته!

لبخند می زنم و به گلهای قالی خیره می شوم .

آقا جان می پرسد:

- خب كی هست ؟ شرایطش چیست ؟

مادر جواب می دهد:

- همكلاسی شیرین است . بیست وهفت ساله است. توی یك انتشاراتی كارمی كند.

پدر می گوید:

- به به .

و چایش را مزمزه می كند. مادر می گوید:

- وجانباز است. یا به قول شما شهید زنده .

چهره پدرجدی می شود. استكان چای را زمین می گذارد. می پرسد:

- از كدام ناحیه ؟

مادر می گوید:

- یك پا و یك دست .

می گویم :

- خودم دارم می بینم .

می گویی :

- تاكید كردن ضررندارد. پایم گم شد ولی دستم را چند روز بعد پیدا كردند.

پدر می پرسد:

- جواب خودت چیست دخترم ؟

می گویم :

- مثبت .

فقط می گویی :

- خدا را شكر.

پدر بلند می شود واز اتاق بیرون می رود . می گوید:

- باید فكر كنم. صبح می گویم .

سرم را روی زانوی مادرمی گذارم:

- قربانت بروم . چقدر ساده و راحت به آقا جان گفتی .

صبح لباس می پوشم و آماده می شوم . آقا جان می آید سرسفره بالای سر مادر می ایستد. می پرسد:

- كجا ؟

مادر می گوید:

- یكشنبه است كلاس دارد. بیا چای بخور بعد برو.

پدر از بین دندانهایش می گوید:

- شیرین هیچ جا نمی رود.

مادر را نگاه می كنم و با نگاهم می پرسم :

- یعنی چی ؟

مادر می پرسد:

- چی شده حاج آقا؟

آقا جان به جای جواب دادن ، می گوید:

- می روی كه باز هم شستشوی مغزی ات بدهد؟

چشمهای مادر گرد می شود. می پرسم:

- كی ؟

آقا جان می  گوید:

- همان جوانی كه دیشب وصفش بود . همین مانده است كه یك دانه دخترم را بدهم به یك آدم علیل.

وا می رو م . مادر زیرچشمی نگاهم می كند و دستش را پشت دست دیگرش می زند:

چی می گویی حاجی ؟ هیچ می فهمی ؟

آقا جان می گوید:

- معلوم است كه می فهمم. من دخترم را به این آدم نمی دهم . اصلاً شیرین غلط كرده با او حرف زده . با اجازه كی از یك ماه پیش با او آشنا شده و من حالا باید بشنوم؟

می خندی:

- عجب !

می گویم:

- چاره دیگری نبود . یك ماه طول كشید تا ما خودمان بفهمیم كه راستی راستی مصمم هستیم یا نه ؟

مادر می گوید:

- مگر شیرین بچه است حاجی ؟ بیست و پنج سالش است . یك دختر جوان عاقل . شیرین و او فقط یك باربا هم حرف زده اند.

آقا جان ساعتش را می بند د مچ دستش .

-اگر عاقل بود خودش را اسیردست چنین كسی نمی كرد. شیرین اگر زن او شود، دیگر دختر من نیست.

آقا جان می آید طرفم. چشمهایش سرخ شده است . یك قدم عقب می روم .

رو در رویم می ایستد. می غرد:

- می خواهیش؟

جواب نمی دهم . داد می زند:

- پرسیدم می خواهیش ؟

سرم را بین دستهایم می گیرم و توی خودم مچاله می شوم. توی عمرم هیچ وقت آقا جان سرم داد نزده است . مادر از جایش بلند می شود و می آید طرف ما.

- چی از جانش می خواهی حاجی ؟ مگر چه كار كرده ؟ چرا امروز این طور شده ای ؟

آقا جان داد می زند:

- شما دخالت نكن حاج خانم . من دارم ازاین دختر می پرسم.

تمام وجودم می لرزد. دندانهایم را روی هم فشار می دهم . سرم را بلند می كنم و با التماس نگاهش می كنم :

- آقا جان ...

- زهر مار و آقاجان . خب این پسرك جز یك پا و یك دست علیل دیگر چه دارد؟

می خندی . می گویی:

- چقدر از من تعریف كرده ! خب توچه جوابی دادی؟

می گویم :

- هیچ .

مادررا صدا می كنم.

- مادر ...

مادر دخالت می كند:

- حاجی ایمانت را به یاد نده . ایمان دارد. شیرین می گوید اخلاق و رفتارش زبان زد است . مگر برادر خودت جانباز نیست؟ مگر نمی گفتی اینها شهدای زنده اند؟

آقا جان رویش را از ما بر می گرداند و دستهایش را توی هوا تكان می دهد.

- ولی دیگرنذر نكرده ام كه  دخترم را به یكی از اینها بدهم. بیست و پنج سال زحمتش را كشیده ام . از سر راه كه پیدایش نكرده ام .

روی دو زانو به زمین می افتم . چادر از سرم رها می شود وروی زمین پخش می شود. مادرصدایش را بلند می كند:

- بس كن دیگر حاجی . بس كن . سی سال است با تو زندگی می كنم هیچ وقت چنین رفتاری از تو ندیده بودم . ایمانت را به باد نده حاجی .

با یك جست از جایم بلند می شوم و می دوم طرف اتاقم. باور نمی كنم بیدارم واین چیزها را دیده ام . صدای جر و بحث آقاجان و مادرمی آید. آقا جان می رود مغازه. ظهر بر می گردد . ماد ربرایم ناهار می آورد.

- نمی خورم .

انگار ده سال پیرترشده است . چیزی نمی گوید . با بهت همدیگر را نگاه می كنیم . آقا جان تا شب غر می زند. صبح می آید سراغم .

- حالا دیدی كه حق با من است؟ یك روز گریه زاری می كنی و بعد می بینی تمام شد و رفت پی كارش . مگر قحط خواستگار آمده ؟

زبانم نمی چرخد . به خودم فشار می آورم. می گویم :

- من فكرهایم را كرده ام .

باز هم می غرد:

- می خواهیش؟

ضجه می زنم:

- او چیزی از دیگران كم ندارد. ایمان ، اخلاق خوب ، نجابت ، مردانگی ...

پدر حرفم را قطع می كند:

- ببین چطور بدبختش شده ای . جوانك نكبت. حتماً توی هفت آسمان یك ستاره هم ندارد.

می گویی:

- چقدر درست حدس زده بود!

داد می زنم:

- آقا جان ... چرا... چرا این طور شده اید؟ مگر شما احترامشان نمی كردید؟ به دیدنشان نمی رفتید؟ مگرنمی گفتید اینها رفتند تا ما سلامت بما نیم ؟ ... باور نمی كنم شعار داده با شید . باور نمی كنم همه اش ظاهر سازی بوده باشد . چقدر هم ماهرانه!

پدرتوی اتاق قدم می زند و صدایش را پایین می آورد:

- هر چه گفتم برای دیگران بود نه برای یكی یكدانه دخترم .

- آقا جان ...

- آقا جان ودرد بی درمان.

با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم می كند.

- می خواهیش ؟

سرم را به دیوار تكیه می دهم :

- نمی دانم .اصلاً نمی فهمم چه می گویید . فقط می دانم كه اشتباه نمی كنم .

دوباره داد می زند:

- می خواهیش یا نه ؟

آهسته می گویم :

- می خواهمش .

یك كشیده می خواباند بیخ گوشم . زیر لب می پرسم:

- چرا ؟ مگر چه گناهی كرده ام ؟

جوابی پیدا نمی كنم . تا سه روز بعد سرم از درد نزدیك است بتركد. صدای مادر می آید:

- حاج آقا به هر كس كه بیاید، به تو یكی نمی آید كه این طور رفتار كنی. رفتارت انسانی نیست. اسلامی نیست . بیشتر فكر كن. جواب خدا را چه می دهی ؟ خب می خواهی داماد جانباز داشته باشی، باشد. سعادت نداریم . اما دیگر به خلق خدا توهین نكن . دخترت را هم عذاب نده.

آقا جان می آید توی اتاقم:

- دختر ك دیوانه چطور می خواهی یك عمر با یك آدم معلول زندگی كنی ؟

چطور می خواهد خرج خانه تان را در بیاورد؟ چطور می خواهی همراهش به خرید و مهمانی و مسافرت بروی ؟ همه فكر می كنند حتما ً خودت هم عیب و ایرادی داری بد بخت. فكراینها را كرده ای ؟

جواب نمی دهم . می رود و یك ساعت بعد بر می گردد. با صدای بلند می گوید:

- نشانی و مشخصاتش را بده تا بروم سراغش و حقش را كف دستش بگذارم.

هرچه منتظر می ماند، چیزی نمی گویم . تا صبح فكر می كنم. تصمیم می گیرم همه چیز را به آقاجان بگویم:

- من بودم كه غیر مستقیم به او پیشنهاد ازدواج دادم. بعد او از من خواستگاری كرد.

هق هق می كنم . آقاجان می گوید:

- چشمم روشن . حرفهای تازه تازه می شنوم .

مادرمی آید و توی چهارچوب در اتاقی می ایستد.

- نگو دختر. گفتن این حرفها چه دردی را دوا می كند؟ حاجی از شیرینت یك پوست واستخوان بیشتر نمانده .

دارم از حال می روم . می گویم:

- فكر هایم را كرده ام . آمادگی مقابله با هر مشكلی را هم داشتم و دارم .

مادرصبحانه می آورد . نمی خورم . می پرسی:

- پنج روز روزه گرفتی ؟

لبخند می زنم :

- عذاب شیرینی بود.

پدر می آید و بالای سرم می ایستد . می پرسد :

- می خواهیش؟

از این سوال تكراراش كه پنج روز است سر هم می پرسد، دارد حالم به هم می خورد. جواب می دهم:

- می خواهمش اما اگر شما كه پدرم هستید، با این وصلت موافق نباشید، نمی توانم كاری بكنم ولی باید آن دنیا جواب مرا بدهید. همیشه به خودم می بالید م كه پدرم مومن و با خداست ولی حالا می بینم ...

بغضم می شكند . انگار یك كوه توی دلم فرو می ریزد. شانه هایم  می لرزند . صورتم را توی دستهایم پنهان می كنم . اشكهایم كف دستهایم را خیس خیس می كنند .

می گویی :

- چه با طراوت و زیبا !

و نفس عمیقی می كشی . باران بند آمده است . هوا كم كم دارد صاف می شود .

صبح است . آقا جان می آید بالای سرم می نشیند . تا صبح خوابم نبرده است.

به سقف زل زده ام .

- عزیز بابا. شیرینم.

رویم را به طرف دیوار بر می گردانم . ساعت دیواری پنج بارزنگ می زند.

- امروز جمعه است دخترم.

بلند می شوم تا بروم و وضو بگیرم . زانوهایم  می لرزند. كف دستم را روی پیشانی می گذارم ودوباره می نشینم . آقاجان می گوید:

- یكشنبه صبح كه برای  نماز بیدار شدم ، وضوگرفتم و نماز خواندم . نیت كردم : خدایا می روم كه به نام پنج تن آل عبا پنج روز دخترم را عذاب بدهم قربتاً الی الله !

سرم را بلند می كنم. نگاهش می كنم . نمی فهمم چه می گوید.

- اگر سنگ بود، نرم می شد. اگر فولا د بود، آب می شد ولی تو روی حرف خودت ایستادی . می خواستم مقاومت و صبوری ات را امتحان كنم . از این به بعد همسر یك جانباز خواهی شد. باید خیلی مقاوم باشی.

بالشت را آرام بلند می كنم و می گذارم روی صورتم و زار زار گریه می كنم .

آقا جان بالشت را از روی صورتم بر می دارد. می گوید:

- بزن توگوشم دخترم .

با خنده می پرسی:

- زدی ؟

- دستش را بوسیدم .

می گویی :

- خدا او و تو را حفظ كند. ولی آخرچرا همه چیز را پنج سال از من پنهان كردی ؟

- نذر كردم در پنجمین سالگرد ازدواجمان ماجرا را برایت تعریف كنم این طور شیر ینتر نیست ؟

- چرا شیرینم.

آقا جان می گوید:

- داماد عزیزم روی چشمم جا دارد .

نمی دانم بخندم یا گریه كنم ؟ می آیم و كنارت می نشینم . سرم را روی شانه ات می گذارم . می گویی :

- حالا بخند شیرین.

و دستت را دور شانه هایم حلقه می كنی . می خندم.

نویسنده : فاطمه فروغی