این مرد آوینی افغانستان است
توی مراسم تدفینش کنار مزار مرتضی آوینی؛ بعضی از مردم با تعجب به عکسش نگاه میکردن!
به چهرههای آشنای مسئولین و به چشمهای بادومی توی عکسهای متوفی که خبر میدادن این مرد یه مهاجر از کشور همسایه است. شاید سوال خیلیهاشون این بود که مگه محمدسرور رجایی کیه؟! رجایی رو خیلیها با این شعر میشناسن(کتاب باز، شعر جان پدر کجاستی). بچههای افغانستانی هم شاید اونو با تنها مجله کودک فعلی افغانستان بشناسن!
با «باغ» که رجایی تو روزهای سخت افغانستان از راه دور و با پول خودش برای بچههای افغانستانی تولیدش میکرد.
اما اون شعر و این مجله همهی رجایی نیست. شاید رجایی رو بشه اینجوری معرفی کرد:
سال 48 توی کابل به دنیا اومده؛ توی خانوادهای که کتاب همیشه توی سبد مصرفشون بوده، دوران کودکی و نوجوونی محمدسرور همزمان میشه با روزهای جهاد علیه شوروی و همین هم زندگیش رو گره میزنه به حضور تو فضای نظامی برای دفاع از میهنش!
رجایی از همون کودکی به لطف کتابهای ایرانی زیادی که خونده بود به شدت شیفته کشور همسایه میشه (ایران بهترین چیز بود) از 4:00 تا 4:18 مستند روایت خون شریکی.
همین شیفتگی هم باعث شد که توی اوایل دهه هفتاد وقتی که طالبان داشت اوضاع افغانستان رو بهم میریخت برای مهاجرت ایران رو انتخاب کنه. توی اولین روزهای حضورش در ایران؛ برای چرخوندن چرخ اقتصاد خانواده هر کاری از دستش برمیومده انجام داده از کارگری گرفته تا دستفروشی که توی همه این مشاغل هم خاطرات کم و بیش زیادی از برخوردهای نه چندان دوستانه مردم داره. جایی در وصف اولین مواجههش با حوزه هنری میگه: « شاید باورتان نشود به دلیل برخوردهایی نامناسبی که در جامعه به افغانستانیها دیده بودم، سه چهار بار تا ورودی حوزه هنری رفتم و برگشتم. به ساختمان حوزه که نگاه میکردم به خودم میگفتم «آدرسی که من دارم، نمیتواند اینجا باشد. مگر افغانستانیها را به اینجا راه میدهند؟» حضورش توی اون کلاسها دوباره رجایی با کتاب و قلم آشتی میده. رجایی تو همون سالهای ابتدایی، اول از همه میره سراغ سوژهای که سالها دغدغه شخصی خودش بوده. سراغ چند جوون ایرانی که تو سالهای اشغال افغانستان توسط شوروی؛ برای کمک به مردم افغانستان رفتن و همونجا هم شهید شدن.
سرور رجایی اولین کسی بود که درباره شهید ایرانی مدفون در افغانستان گفت و نوشت. حتی سعی کرد آرزوی مادر این شهید رو برای دیدن مزار پسرش برآورده کنه . (مستند رجایی) از 13:46 تا 14:12 مستند روایت خون شریکی.
رجایی میگه همیشه برام محل سوال و مایه شگفتی بود که چطور ممکنه یه نفر از جونش بگذره بره یه سرزمین دیگه و برای دفاع از اون مردم کشته بشه! این سوال رو بعدها درباره افغانستانیهایی که توی جنگ ایران و عراق حضور داشتن هم از خودش میپرسه و البته جواب این یکی احتمالا رو با رجوع به خاطرات کودکیش پیدا میکنه به روزگاری که سرنوشت ایرانِ اسلامی برای اسلامگراهای افغانستان خیلی مهم بوده(خاطره باباش و آزادسازی خرمشهر) از 4:25 تا 4:36 و از 4:50 تا 5:06 مستند روایت خون شریکی.
محمدسرور رجایی سالهای زیادی رو صرف جمع آوری خاطرات رزمندهها و شهدا میکنه تا بتونه دو تا کتاب مهم مربوط به رزمندههای ایرانی و افغانستانی رو بنویسه (تصویر هر دو کتاب در آغوش قلب ها و از دشت لیلی تا جزیره مجنون)
شاید اگر محمدسرور رجایی سراغ این گنجینهها نمیرفت هرگز نمیدونستیم تو روزهای سخت جنگ با عراق، چند تا مهاجر بی هیچ مزد و منتی از جون خودشون گذشتن... هر چند با بیمهریهایی هم مواجه شده بود؛ مثلا عمری آرزو داشت بره تبریز، زادگاه علی تجلایی و بتونه ابعاد جدیدتری از زندگی این فرمانده ایرانی کشف کنه.
فرماندهای که تو سالهای دور کلی به رزمندههای افغانستانی در حال مبارزه با شوروی کمک کرده بود اما خب رجایی مهاجر بود و قوانین عجیب مهاجرتی توی ایران میگن رجایی و وطندارهای دیگهاش حق ندارن به تبریز و خیلی شهرهای دیگه سفر کنن!
محمدسرور اما هیچوقت با این بیمهریها ناامید نشد و ادامه داد به قول وحید جلیلی شاید بهترین تعبیر درباره این مرد مهاجر و زحمات زیادی که تو این سالها کشیده این باشه که بهش بگیم آوینیِ شهدای افغانستانی! کسی که نیمی از عمرش رو صرف روایت رشادتهای مردم شریف افغانستان توی ایران کرد.