قصه کودکانه ماه و ماهی
توی حوض، ماهی کوچولو به تنهایی زندگی میکرد. یک شب ماه اون رو دید و گفت: «چرا بازی نمیکنی؟» ماهی به تصویر ماه که توی حوض بود نگاه کرد و گفت: «با کی بازی کنم؟ من که دوستی ندارم.» ماه گفت: «با من بازی کن. اگه میتونی من رو بگیر.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : چهارشنبه 1400/02/08 ساعت 12:33
ماهی هر کار کرد، نتونست ماه رو بگیره، گفت: «چرا نمیتونم؟»
ماه گفت: «این بالا رو ببین. من توی آسمونم. تو داری با عکسم صحبت میکنی».
ماهی ناراحت شد و گفت: «اما من یه دوست راست راستکی میخوام.»
ماه گفت: «ناراحت نباش. بالاخره دوست پیدا میکنی»
ماهی ته حوض رفت و خوابید. صبح که بیدار شد خیلی گرسنه بود. کلاغی روی لبه حوض نشست. ناگهان تکه نونی که به منقارش بود توی آب افتاد و کلاغ شروع به قار قار کرد.
ماهی کوچولو به طرف نون رفت. خیلی دلش میخواست از نون بخوره که چشمش به کلاغ افتاد و گفت: «نگران نباش. الان برات میارمش».
بعد نون رو به طرف کلاغ برد. کلاغ با خوشحالی تشکر کرد و گفت: «اگه بخوای تو هم میتونی بخوری.» ماهی خوشحال شد و از نون خورد. از اون به بعد کلاغ با ماهی دوست شد و هر روز به ماهی سر میزد
نویسنده: عارفه رویین
بیشتر بخوانید
قصه کودکانه آموزنده درباره شغل پدرنقاشی و شعر کودکانهداستان کودکانه جالب در مورد بهانه گیری
منبع: زندگی سلام
:.
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .