تبیان، دستیار زندگی

قصه کودکانه ماه و ماهی

توی حوض، ماهی کوچولو به تنهایی زندگی می‎کرد. یک شب ماه اون رو دید و گفت: «چرا بازی نمی‎کنی؟» ماهی به تصویر ماه که توی حوض بود نگاه کرد و گفت: «با کی بازی کنم؟ من که دوستی ندارم.» ماه گفت: «با من بازی کن. اگه می‎تونی من رو بگیر.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
قصه کودکانه - ماه و ماهی

ماهی هر کار کرد، نتونست ماه رو بگیره، گفت: «چرا نمی‏تونم؟»
ماه گفت: «این بالا رو ببین. من توی آسمونم. تو داری با عکسم صحبت می‎کنی».
ماهی ناراحت شد و گفت: «اما من یه دوست راست راستکی می‎خوام.»
ماه گفت: «ناراحت نباش. بالاخره دوست پیدا می‏کنی»
ماهی ته حوض رفت و خوابید. صبح که بیدار شد خیلی گرسنه بود. کلاغی روی لبه حوض نشست. ناگهان تکه نونی که به منقارش بود توی آب افتاد و کلاغ شروع به قار قار کرد.

ماهی کوچولو به طرف نون رفت. خیلی دلش می‎خواست از نون بخوره که چشمش به کلاغ افتاد و گفت: «نگران نباش. الان برات میارمش».

بعد نون رو به طرف کلاغ برد. کلاغ با خوشحالی تشکر کرد و گفت: «اگه بخوای تو هم می‎تونی بخوری.» ماهی خوشحال شد و از نون خورد. از اون به بعد کلاغ با ماهی دوست شد و هر روز به ماهی سر می‎زد
نویسنده: عارفه رویین

منبع: زندگی سلام
:.
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .