اناری که جا مانده بود؛ قصه کودکانه درباره انار
انارک، همه سال با دوستهای اناریاش، نقشه کشیده بودند تا شب یلدا برسد و آنها دسته جمعی به مهمانی مامان بزرگ بروند. وقتی آقای باغبان همه انارها را چیده بود، انارک هی خودش را تکان داد، تا برگها کنار بروند و آقای باغبان هم او را ببیند، اما آقای باغبان او را ندید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1399/09/29 ساعت 09:44
شب یلدا بود. انارک، بالای بلندترین شاخه درخت انار، در یک باغ پر از درخت انار بود.
انارک خیلی ناراحت بود چون آقای باغبان همه انارهای روی درخت را چیده بود، به جز او!
مامان بزرگ و شوهرش آقای باغبان، منتظر مهمانهایش بود. منتظر نوههای کوچولو تا برایشان، توی کاسههای قشنگ انار دانه کرده، بریزد. انارک، همه سال با دوستهای اناریاش، نقشه کشیده بودند تا شب یلدا برسد و آنها دسته جمعی به مهمانی مامان بزرگ بروند.
خانه مامان بزرگ، آن طرف باغ بود. حتی خود مامان بزرگ هم یک روز آمد زیر درخت انار ایستاد و به انارک و بقیه انارها نگاه کرد. بعد گفت: «همه شما این شب یلدا مهمان خانه خودمید!»
وقتی آقای باغبان همه انارها را چیده بود، انارک هی خودش را تکان داد، تا برگها کنار بروند و آقای باغبان هم او را ببیند، اما آقای باغبان او را ندید.
انارک گفت: «خدایا! میخوام این شب یلدا پیش مامان بزرگ و نوههاش باشم!»
همان موقع باد تندی آمد و انارک را از شاخه چید و با خودش توی هوا چرخاند. انارک چشمهایش را بست، آخر آقای باد خیلی تند میچرخید. یک دفعه، آقای باد انارک را رها کرد. انارک روی زمین پشت در خانه مامان بزرگ افتاد.
صدای یک نفر را شنید که پرسید:
«مامان بزرگ! باز هم مهمون دعوت کردی؟ یک نفر به در زد!»
مامان بزرگ، در را باز کرد و انارک را پشت در دید. انارک را برداشت و با دستهای پیرش ناز کرد. گفت:
«بله یه مهمون کوچولوی دیگه! انار کوچولو اومده جشن شب یلدا!»
نویسنده :سمیه سیدیان
منبع: روزنامه خراسان
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .