به مناسبت سالگرد شهادت اصغر وصالی
دلنوشته خانم مریم کاظم زاده، همسر شهید اصغر وصالی
خانم مریم کاظم زاده، همسر شهید اصغر وصالی از بانوانی بودند که از ابتدا پایاپای همسرشان در مبارزات انقلاب و دفاع مقدس شرکت داشتند. حالا به مناسبت سالگرد شهادت همسر گرامیشان دل نوشتهای را در صفحه شخصی خود منتشر کردند که خواندن آن خالی از لطف نیست.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1399/09/01 ساعت 14:44
باورم نمی شود چهل سال از شهادتت می گذرد. خواستم از شب شهادتت بنویسم، نتوانستم.
خواستم از دكتر چمران و آشناییمان بنویسم، نتوانستم.
خواستم از اولین برخورد تندت در پادگان مریوان بنویسم، نتوانستم.
خواستم از دستمال سرخها بنویسم.
خواستم از آن دو روز شناسایی بنویسم كه با دستمال سرخها آشنا شدم. از تو پرسیدم "قضیه دستمال سرخی كه بچه ها به گردن دارند چیست؟" تو گفتی "خودت می فهمی".
خواستم از خواستگاریت بنویسم كه با خانواده تان آمدی شیراز.
خواستم از ازدواج ساده مان بنویسم.
خواستم از آن پاییزی بنویسم كه با هم قدم مى زدیم. من بنا به عادت روى برگ هاى خشك قدم مى گذاشتم و تو از كنارشان مى گذشتى. مى گفتى تمامشان روزى سبز بودند.
خواستم از ماموریت مهاباد بنویسم.
خواستم از شروع جنگ بنویسم كه چطور با دست خالی عراقی ها را از شهر سرپل ذهاب بیرون كردید.
خواستم از عملیات داربلوط بنویسم.
خواستم از محسن چریك بنویسم كه در عملیات بازی دراز شهید شد. چقدر آن روز دلت شكست. می دانى، هنوز جسدش را پیدا نكرده اند.
خواستم از غربت روزهای اول جنگ بنویسم. فقط یك تفنگ داشتید. فشنگ تان محدود بود. كمین می گذاشتید و ستون تداركات دشمن را نابود می كردید.
سیل خاطرات می آیند و ذهنم را ویران می كنند و مثل نسیمی می روند. تو می مانی و اتفاقاتی كه برای تاریخ سرزمینمان افتاد و چهل سالى كه از آن روزها می گذرد.
جوانان ما نمیدانند محسن چریك كه بود. علی قربانی را هم نمیشناسند. آقای مصطفوی را هم. كسانى كه كارهایشان بر جریده عالم ثبت است. خیلی ها حاضر به حرف زدن نیستند. آنهایی هم كه حرف میٰزنند بعد از مدتی می فهمیم كه می خواهند از آن روزها برای خودشان كلاهی بدوزند كه خوب هم می دوزند.
بسیاری از رخدادهای روزهاى اول جنگ ثبت نشدند. خیلیها مظلومیتهای اول جنگ را نمیدانند. و بعد از چهل سال، كسانى كه آن روزها نبودند، آمده اند و دسترنج شما را چوب حراج زدند. و من فقط نشستهام و سیل خاطرات میآیند و ذهنم را ویران میكنند و مثل نسیمی میروند.
خواستم از آبان ٥٩ بنویسم، از تاسوعایی كه رسیدیم گیلان غرب، از شب عاشورایی كه برای شناسایی رفتی، از ظهر عاشورایی كه تیر خوردی و شبى كه در بیمارستان اسلام آباد پر كشیدی، اما نتوانستم...
عكس: قراویز، سرپل ذهاب، آبان ٥٩
خواستم از دكتر چمران و آشناییمان بنویسم، نتوانستم.
خواستم از اولین برخورد تندت در پادگان مریوان بنویسم، نتوانستم.
خواستم از دستمال سرخها بنویسم.
خواستم از آن دو روز شناسایی بنویسم كه با دستمال سرخها آشنا شدم. از تو پرسیدم "قضیه دستمال سرخی كه بچه ها به گردن دارند چیست؟" تو گفتی "خودت می فهمی".
خواستم از خواستگاریت بنویسم كه با خانواده تان آمدی شیراز.
خواستم از ازدواج ساده مان بنویسم.
خواستم از آن پاییزی بنویسم كه با هم قدم مى زدیم. من بنا به عادت روى برگ هاى خشك قدم مى گذاشتم و تو از كنارشان مى گذشتى. مى گفتى تمامشان روزى سبز بودند.
خواستم از ماموریت مهاباد بنویسم.
خواستم از شروع جنگ بنویسم كه چطور با دست خالی عراقی ها را از شهر سرپل ذهاب بیرون كردید.
خواستم از عملیات داربلوط بنویسم.
خواستم از محسن چریك بنویسم كه در عملیات بازی دراز شهید شد. چقدر آن روز دلت شكست. می دانى، هنوز جسدش را پیدا نكرده اند.
خواستم از غربت روزهای اول جنگ بنویسم. فقط یك تفنگ داشتید. فشنگ تان محدود بود. كمین می گذاشتید و ستون تداركات دشمن را نابود می كردید.
سیل خاطرات می آیند و ذهنم را ویران می كنند و مثل نسیمی می روند. تو می مانی و اتفاقاتی كه برای تاریخ سرزمینمان افتاد و چهل سالى كه از آن روزها می گذرد.
جوانان ما نمیدانند محسن چریك كه بود. علی قربانی را هم نمیشناسند. آقای مصطفوی را هم. كسانى كه كارهایشان بر جریده عالم ثبت است. خیلی ها حاضر به حرف زدن نیستند. آنهایی هم كه حرف میٰزنند بعد از مدتی می فهمیم كه می خواهند از آن روزها برای خودشان كلاهی بدوزند كه خوب هم می دوزند.
بسیاری از رخدادهای روزهاى اول جنگ ثبت نشدند. خیلیها مظلومیتهای اول جنگ را نمیدانند. و بعد از چهل سال، كسانى كه آن روزها نبودند، آمده اند و دسترنج شما را چوب حراج زدند. و من فقط نشستهام و سیل خاطرات میآیند و ذهنم را ویران میكنند و مثل نسیمی میروند.
خواستم از آبان ٥٩ بنویسم، از تاسوعایی كه رسیدیم گیلان غرب، از شب عاشورایی كه برای شناسایی رفتی، از ظهر عاشورایی كه تیر خوردی و شبى كه در بیمارستان اسلام آباد پر كشیدی، اما نتوانستم...
عكس: قراویز، سرپل ذهاب، آبان ٥٩