آخرین درس مرد ثروتمند چه بود؟
مرد ثروتمند نیز که آخرین درس را که همانا اولویت کار و کاسبی بر حتی مرگ و زندگی بود به پسران خود داده بود با خیال راحت سرش را گذاشت و مرد. یادش گرامی و راهش پررهرو باد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1399/07/08 ساعت 15:40
امید مهدینژاد|طنزنویس
مرد ثروتمندی که از دار دنیا یک زن و پنج فرزند و یک شرکت واردات و صادرات (علیالخصوص واردات) و سه باب مغازه در یک پاساژ و سه باب منزل مسکونی (که دست مستاجر بودند) و مقداری سهام در بورس داشت و با اینهمه بسیار خسیس و کنس بود و آب از دستش نمیچکید و همواره در پی افزایش ثروت خود بود، ناگهان در بستر بیماری افتاد.
پزشکان بسیاری بر بالین وی حاضر شدند تا وی را مداوا کنند، اما کاری از پیش نبردند و در نهایت وی را جواب کردند.
وقتی آخرین روز حیات وی فرا رسید، همسر و فرزندانش بر بالینش حاضر شدند و به آه و زاری پرداختند.
همسرش بر سر و روی خود زد و این پرسش را مطرح کرد که در نبود وی چگونه به زندگی ادامه دهد و فرزندانش نیز یکییکی به زاری پرداختند و پیشاپیش از فقدان پدر نالیدند.
مرد ثروتمند وقتی صدای فرزندانش را شنید، بهسختی چشمان خود را گشود و گفت: اکبر تو اینجایی؟ اکبر گفت: بله پدر، من اینجا هستم.
وی سپس پرسید: اصغر تو هم اینجایی؟ اصغر گفت: من هم اینجایم پدر.
وی سپس پرسید: مجید تو هم اینجایی؟ مجید گفت: بله پدر، من هم اینجا هستم.
وی سپس پرسید: خشایار، تو هم اینجایی؟ خشایار گفت: بله پدر، من هم همینجایم. وی سپس پرسید: فرشید، تو هم اینجا هستی؟ فرشید گفت: بله پدرجان، من هم اینجا هستم.
در این لحظه مرد ثروتمند پتو را از روی خود کنار زد و از جا برخاست و چوبی را که زیر تشک خود گذاشته بود بیرون آورد و بهطرف پسرانش حملهور شد و فحشی داد و گفت: یکیتان در شرکت نمانده؟
همهتان ول کرده و آمدهاید اینجا؟ پسران مرد پا به فرار گذاشته و از خانه خارج شدند.
مرد ثروتمند نیز که آخرین درس را که همانا اولویت کار و کاسبی بر حتی مرگ و زندگی بود به پسران خود داده بود با خیال راحت سرش را گذاشت و مرد. یادش گرامی و راهش پررهرو باد.
منبع: روزنامه جام جم
مرد ثروتمندی که از دار دنیا یک زن و پنج فرزند و یک شرکت واردات و صادرات (علیالخصوص واردات) و سه باب مغازه در یک پاساژ و سه باب منزل مسکونی (که دست مستاجر بودند) و مقداری سهام در بورس داشت و با اینهمه بسیار خسیس و کنس بود و آب از دستش نمیچکید و همواره در پی افزایش ثروت خود بود، ناگهان در بستر بیماری افتاد.
پزشکان بسیاری بر بالین وی حاضر شدند تا وی را مداوا کنند، اما کاری از پیش نبردند و در نهایت وی را جواب کردند.
وقتی آخرین روز حیات وی فرا رسید، همسر و فرزندانش بر بالینش حاضر شدند و به آه و زاری پرداختند.
همسرش بر سر و روی خود زد و این پرسش را مطرح کرد که در نبود وی چگونه به زندگی ادامه دهد و فرزندانش نیز یکییکی به زاری پرداختند و پیشاپیش از فقدان پدر نالیدند.
مرد ثروتمند وقتی صدای فرزندانش را شنید، بهسختی چشمان خود را گشود و گفت: اکبر تو اینجایی؟ اکبر گفت: بله پدر، من اینجا هستم.
وی سپس پرسید: اصغر تو هم اینجایی؟ اصغر گفت: من هم اینجایم پدر.
وی سپس پرسید: مجید تو هم اینجایی؟ مجید گفت: بله پدر، من هم اینجا هستم.
وی سپس پرسید: خشایار، تو هم اینجایی؟ خشایار گفت: بله پدر، من هم همینجایم. وی سپس پرسید: فرشید، تو هم اینجا هستی؟ فرشید گفت: بله پدرجان، من هم اینجا هستم.
در این لحظه مرد ثروتمند پتو را از روی خود کنار زد و از جا برخاست و چوبی را که زیر تشک خود گذاشته بود بیرون آورد و بهطرف پسرانش حملهور شد و فحشی داد و گفت: یکیتان در شرکت نمانده؟
همهتان ول کرده و آمدهاید اینجا؟ پسران مرد پا به فرار گذاشته و از خانه خارج شدند.
مرد ثروتمند نیز که آخرین درس را که همانا اولویت کار و کاسبی بر حتی مرگ و زندگی بود به پسران خود داده بود با خیال راحت سرش را گذاشت و مرد. یادش گرامی و راهش پررهرو باد.
منبع: روزنامه جام جم
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .