تبیان، دستیار زندگی

توقف ممنوع! تا اوج پرواز کن

جان کلام فیلم «منطقه پرواز ممنوع» را «آقا مصطفی»، در آن جاده تاریک و پرپیچ‌وخم می‌گوید: «اگه قرار به وایسادن بود که اون ماهواره الان توی آسمون نبود...» تمام ماجرا همین است؛ شاید لازم باشد سرعت‌مان را کم کنیم یا گاهی چراغ خاموش حرکت کنیم. اما توقف، نه!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
فیلم منطقه پرواز ممنوع
جان کلام فیلم «منطقه پرواز ممنوع» را «آقا مصطفی»، در آن جاده تاریک و پرپیچ‌وخم می‌گوید وقتی که یکی از بچه‌ها از روی ترس از او می‌خواهد خودرو را متوقف کند. آقا مصطفای محبوب بچه‌ها اهل خالی کردن میدان نیست اما انگار منتظر است خود آنها راه دیگری پیشنهاد کنند. اینطور است که درخواست دیگر سرنشین نوجوان همراهش برای کاهش سرعت را رد نمی‌کند و می‌گوید: «این شد یه چیزی. اگه قرار به وایسادن بود که اون ماهواره الان توی آسمون نبود...»

تمام ماجرا همین است؛ ممکن است سرعت‌مان را کم کنیم. شاید لازم باشد گاهی چراغ خاموش حرکت کنیم. اما توقف، نه. فکرش را هم نکن! منطقه پرواز ممنوع هم که باشد، اگر پای منافع ملی‌مان به میان بیاید، هیچ مانعی نمی‌تواند مسیر پروازمان را سد کند. و قهرمانان نوجوان فیلم منطقه پرواز ممنوع در طول فیلم نشان می‌دهند این درس را خیلی خوب از مربی مهربانشان یاد گرفته‌اند؛ مربی کاربلدی که می‌داند «روی پای خود ایستادن» و «نترسیدن» و «ناامید نشدن» هم جزو درس‌هایی است که بچه‌ها از همین کودکی و نوجوانی باید مشق کنند.

«منطقه پرواز ممنوع»، فیلم بی‌ادعا، محترم و دلنشینی است که هر مخاطبی می‌تواند جای خود را در آن پیدا کند و همراهش شود. فیلم حول محور سه شخصیت نوجوان و ماجراجویی‌های آنها پیش می‌رود اما هرچه فیلم‌های محبوب و موفق حوزه کودک و نوجوان دهه 60، روی موج فانتزی و تخیّل حرکت می‌کرد، پاهای فیلم منطقه پرواز ممنوع، روی زمین است و صرف‌نظر از ماجرای «یوز ایرانی»، مابقی اتفاقات فیلم یا مابه‌ازای خارجی داشته یا می‌تواند داشته‌ باشد. همین ویژگی هم کمک می‌کند مخاطب کودک و نوجوان خیلی زود با قهرمانان فیلم ارتباط برقرار کرده و با آنها همزادپنداری کند.  

قهرمانان نوجوان فیلم منطقه پرواز ممنوع در طول فیلم نشان می‌دهند این درس را خیلی خوب از مربی مهربانشان یاد گرفته‌اند؛ مربی کاربلدی که می‌داند «روی پای خود ایستادن» و «نترسیدن» و «ناامید نشدن» هم جزو درس‌هایی است که بچه‌ها از همین کودکی و نوجوانی باید مشق کنند


فیلم مثل یک شاهد زنده تلاش می‌کند یک‌بار دیگر نشان دهد وقتی فعالیت‌های علمی،‌ مهارتی، تفریحی و مذهبی در کنار آموزش‌های رسمی مدرسه قرار بگیرد، چطور می‌تواند توانمندی‌های ناشناخته بچه‌ها را شکوفا و بالفعل کند و اجازه دهد آنها هم در کنار بزرگترها طعم کشف،‌ ساختن و مفید بودن و لذت ناشی از آن را بچشند. هواپیمای کوچکی که بچه‌ها می‌سازند و با ماجراهای آن، زمین خوردن و دوباره بلند شدن را یاد می‌گیرند، نمادی از خروج از فضای آکواریومی مدرسه و تمرین زندگی در شرایط واقعی است.

از دیگر جذابیت‌های فیلم، پیوند جای‌جای آن با یاد و خاطره قهرمانان همیشگی این سرزمین است؛ بی‌آنکه دیالوگی در این زمینه رد و بدل شود یا رنگ شعار به خود بگیرد. می‌خواهد به اندازه نشان دادن عکس شهید مصطفی احمدی روشن در پس زمینه کارگاه چوبی بچه‌ها در لحظه دل‌نگرانی‌شان برای سلامت مربی متخصص‌شان در حوزه موشک و ماهواره باشد یا در قالب نشان دادن چند ثانیه فیلم از جهاد رزمندگان مدافع حرم در هزاران کیلومتر دورتر از مرزهای کشور به بهانه دلتنگی یکی از بچه‌ها برای پدرش.

جان کلام اینکه دل‌های تمام نوجوانان این سرزمین، مثل دل‌های بی‌قرار «محمد مهدی» و «روح الله» و حتی «نصیر» - نوجوان دوست‌داشتنی افغانستانی که به زیبایی، به‌عنوان یکی از سه تفنگدار فیلم درنظر گرفته شده و مخاطب لحظه‌ای میان او و دو قهرمان دیگر تفاوت قائل نمی‌شود- می‌تواند کبوتر جلد همین آب و خاک باشد اگر میدان تجربه‌آموزی برایشان باز باشد، دلشان به قهرمانان واقعی این سرزمین گره بخورد و بزرگترهایی آگاه در کنارشان داشته‌باشند که خود مرد عمل باشند و پا به پایشان تا قله بروند.

و در آخر باید از زبان آقامصطفی، به سازندگان فیلم گفت: «روح‌تون شاد» که پایان‌بندی این فیلم نوجوانانه را به آرمان بزرگ و تاریخی امت اسلام و همه آزادی‌خواهان عالم گره زدید؛ به محو آن غده سرطانی که چیزی به پایان عمرش باقی نمانده و آنقدر حقیر شده که آقا مصطفی به همین اکتفا می‌کند که سنگریزه‌ای به طرف آن پرچم منفور با ستاره 6 ضلعی‌اش پرتاب کند و بگوید: «انشاالله به همین زودی‌ها همین یک تکه پارچه رو هم پایین می‌کشیم تا حساب کار دستشون بیاد.»

از دیگر جذابیت‌های فیلم، پیوند جای‌جای آن با یاد و خاطره قهرمانان همیشگی این سرزمین است؛ بی‌آنکه دیالوگی در این زمینه رد و بدل شود یا رنگ شعار به خود بگیرد.


اینطور است که از روی صندلی سینما بلند می‌شوی درحالی‌که صدای یک قهرمان فراموش‌نشدنی در گوشت زنگ می‌زند؛‌ مرد بزرگی که بعد از عملیات بزرگ فتح خونین‌شهر،‌ در دل شب به آن رزمنده جوانی که از خستگی و بی‌خوابی چند شب گذشته می‌گفت و خودش را برای یک استراحت حسابی آماده‌کرده‌بود، گفت: «آنجا، انتهای افق را می‌بینی؟ من و تو باید پرچم خودمان را در انتهای افق بزنیم. هر وقت به آنجا رسیدی و پرچم را کوبیدی، بعد برو راحت استراحت کن...»
با همین نگاه است که خستگی، توقف و قناعت به اهداف کوچک، بی‌معنا می‌شود. با این نگاه، تیتراژ پایانی فیلم و شعر زیبای "قاسم صرافان" هم جذاب‌تر می‌شود؛ آنجا که بچه‌ها یک‌صدا می‌خوانند: «می‌ریم بالا، بالاتر/ از هر رؤیا، بالاتر/
امروز هر جا که باشیم/ هستیم فردا بالاتر...»
منبع: خبرگزاری فارس
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .