جان زهره ندارد که بماند بی تو
مناجات خواجه عبدالله انصاری
الهی آتش یافت با نور شناخت آمیختی و از باغ وصال نسیم قرب بر انگیختی، با آتش دوستی آب گل سوختی تا دیده عارف را دیدار خود آموختی.
الهی کشیدید آنچه کشیدیم همه نوش گشت چون آوای قبول شنیدیم، دانی که هرگز در مهر شکیبا نبودیم و به هر کوی که رسیدیم حلقه در دوستی تو گرفتیم و به هر راه که رفتیم بر بوی تو آن راه بریدیم، دل رفت مبارک باد، گر جان برود در راه پسندیدیم.
الهی عنایت تو کوه است و فضل تو دریا. کوه کی فرسود و دریا کی کاست؟ عنایت تو کی جست و فضل تو کی وا خواست؟ پس شادی یکی است که دوست یکتاست.
الهی از کرم تو همین چشم داریم و از لطف تو همین گوش داریم. بیامرز ما را که بس آلوده ایم به کردار خویش.
بس درمانده ایم به وقت خویش، بس مغروریم به پندار خویش، بس محبوسیم در سرای خویش، بازخوان ما را به کرم خویش، باز ده ما را به احسان خویش.
دل کیست که گوهری فشاند بی تو یا تن که بود که ملک راند بی تو
واله که خود راه ندارد بی تو جان زهره ندارد که بماند بی تو
مناجات خواجه عبدالله انصاری
مطالب مرتبط :
بادا روزی که باز رهم از زحمت حوا و آدم