دوچرخهسواری با میکی رونی
وقتی به خانه برگشتم، چرخهای عقب دوچرخهام و ترسِ افتادن از زین دوچرخه با من نبود، صورتم سرخ بود، تنم بوی عرق میداد و لذت دوچرخهسواری با احمد میکی رونی را تجربه کرده بودم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1398/06/03 ساعت 11:50
برخلاف بسیاری از پسرهای کوچه سوخته چنار، دوچرخه نداشتن من ربطی به بیپولی پدرم نداشت. ترس از افتادن از دوچرخه و ضربهمغزی شدن کابوس دوران نوجوانی مادرم و من بود. هر وقت پدرم تصمیم میگرفت برایم دوچرخه بخرد، مادرم ماجرای مرگ پسر کبری خانم را پیش میکشید. آنقدر هم با آبوتاب این ماجرا را تعریف میکرد که هرکس نمیدانست خیال میکرد با چشمهای خودش شاهدِ از دوچرخه به زمین افتادن، ترکیدن سر و پخش شدن مغزش روی آسفالت خیابان بوده است. تنها کسی که از گفتههای او درس عبرت نمیگرفت و از دوچرخهسواری نمیترسید و از صرافت خرید دوچرخه برای من نمیافتاد، پدرم بود که هرچند وقت یکبار بهانهای پیدا میکرد و ایده خرید دوچرخه برای من را پیش میکشید. البته وقتی مادرم با دلخوری میگفت: "خب تو هم حق داری. پدرشی. میخوای بکشیش، بکش!" ریز میخندید و بعد که ناراحتی مادرم بیشتر میشد، بهطور موقت عقبنشینی میکرد تا زمان دیگری برای طرح دوباره موضوع پیدا کند. آخرش هم اگر فکر دایی سهرابم نبود و پیشنهاد خرید دوچرخه کورسی دستهبلند را نمیداد، معلوم نبود تا کی شاهد کشمکش تکراری آنها بودیم. دوچرخه پیشنهادی دایی سهرابم دو چرخ کوچک هم کنار چرخ عقبش داشت که از زمین خوردن راکبش جلوگیری میکرد. البته مادرم تا دوچرخه را ندیده بود و خیالش از ایمنیاش راحت نشده بود، رضایت نداد. بعد از خرید هم شرط کرد از جلو خانه پیشاهنگی آنطرفتر نروم. راستش را بخواهید خودم هم از این خرید و این توصیه بدم نمیآمد. آنقدر تحت تأثیر تعریفهای مادرم درباره مرگ پسر کبری خانم بودم که هر وقت دوچرخهای میدیدم، تنم میلرزید و گمان میکردم هر لحظه ممکن است سوارش از دوچرخه به زمین بیفتد و کارش تمام شود. در مورد خودم وضع از این هم بدتر بود. افتادن از زین دوچرخه و متلاشی شدن سرم در خواب هم رهایم نمیکرد.
شاید اگر احمد آقا را نمیدیدم این کابوس تا ابد با من میماند و هیچوقت لذت سواری دوچرخه ۲۸ را تجربه نمیکردم. اولین باری که او را دیدم چند روزی از خرید دوچرخهام میگذشت. توی محوطهای که مادرم مشخص کرده بود، با احتیاط تمام دوچرخهسواری میکردم. با آنکه مدام دوروبرم را میپاییدم، متوجه آمدنش نشدم. وقتی دیدمش دوچرخه رالی ۲۸ را به دیوار تکیه داده بود و با تعجب نگاهم میکرد. سنش بالای چهل بود و موهایش جوگندمی شده بود. قدش از اندازه معمول کوتاهتر بود و قیافهاش شبیه بازیگر مورد علاقه پدرم، میکی رونی، بود؛ بازیگری که انگار برای هیچکدام از دوروبریهایمان آنقدر مهم نبود که حاضر باشند مثل برت لنکستر، سوفیا لورن، آلن دلون، جان وین و بریژیت باردو عکسش را به دیوار بزنند یا توی کیف پولشان نگه دارند.
از همه عجیبتر مادرم بود که او را «دلقک یه وجه قد» صدا میکرد. آن هم بدون آنکه فیلمی از او دیده باشد. پدرم بیتوجه به این نظرها عکسی از میکی رونی را داخل در کمد چوبی لباسهایش چسبانده بود و هر وقت در را باز میکرد به او سلام میداد. آن روز هم من وقتی احمد آقا را دیدم آنقدر هول شدم که خیال کردم خود میکی رونی است. میخواستم بگویم سلام آقای میکی رونی اما قبل از اینکه دهان باز کنم، با لبخند گفت: میترسی؟" با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: "از دوچرخهسواری میترسی؟" حوصله کلنجار رفتن با او را نداشتم. سر برگرداندم تا بروم که پشت دوچرخه را گرفت و نگذاشت از جام تکان نخورم. خواستم اعتراض کنم که با خنده گفت: "نترس لولوخورخوره نیستم!" در صدا و نگاهش چیزی بود که اعتمادم را جلب میکرد اما از آنجا که مادرم گفته بود با غریبهها حرف نزنم، تصمیم گرفتم بدون آنکه جوابش را بدهم از او دور شوم. همان لحظه پدرم از راه رسید و با دیدن او با لحن دوستانهای گفت: "چطوری میکی؟" بعد انگار که دوستان قدیمی باشند، با او خوشوبش جانانهای کرد. احمد آقا هم وقتی فهمید من پسر آقا ابراهیم هستم، دیگر دست از سرم برنداشت. پدرم که رفت طبق قولی که به او داده بود، مرا از دوچرخهام پایین آورد و وادارم کرد روی زین دوچرخه ۲۸ خودش بنشینم. ترس، رودربایستی و کنجکاوی باعث شده بود حس عجیبی پیدا کنم. دنبال بهانهای میگشتم تا او را از تصمیم ساختن یک دوچرخهسوار حرفهای از من منصرف کنم. اما احمد آقا که از مربیان سرسخت و لجوج بود، بیتوجه به بهانه درس داشتن و نرسیدن پاها به رکاب، با خنده گفت: "آسیا به نوبت. هم پات به رکاب میرسه، هم این خودش یه درسه. نمیتونی احمد میکی رونی رو گول بزنی. تازه راه که بیفتی ترستم می ریزه و همین باعث میشه زودتر یاد بگیری." ترسیدم و خواستم پیاده شوم که نگذاشت و با خنده گفت: "بچهننه هم که هستی! خب از اول میگفتی میترسی. نترس من ترک دوچرخه رو نگه میدارم. تازه زمین خوردن مال مرده. مرد اگه زمین نخوره پا شدن رو یاد میگیره ." نمیدانم چرا با این حرفش آرام شدم و ترجیح دادم همچون شاگردی حرفشنو خودم را به دست تکالیف او بسپارم.
آن روز غروب وقتی به خانه برگشتم، چرخهای عقب دوچرخهام و ترس افتادن از زین دوچرخه با من نبود. صورتم سرخ بود، تنم بوی عرق میداد و لذت دوچرخهسواری با احمد میکی رونی را تجربه کرده بودم . تا مادرم متوجه تغییرات روزبهروز من و دوچرخهام بشود، تبدیل به علاقهمند پروپاقرص دوچرخهسواری و احمد آقا شدم. او که مربی ژیمناستیک هم بود، برای علاقهمند کردنم به این ورزش نیز تلاش زیادی کرد اما من که بیشتر از ورجهورجه کردن، علاقهمند به تماشای بزنبزن توی سالن تاریک سینما بودم، نهتنها به این ورزش روی خوش نشان ندادم، بلکه کمکم دوچرخهسواری را هم ول کردم و احمد آقا نتوانست به قولی که به پدرم داده بود عمل کنید. البته اینکه دوچرخهسوار حرفهای نشدم، باعث نشد از سر زدن و مشورت کردن با او دست بردارم. هر وقت میخواستم کاری بکنم یا تصمیم جدیدی بگیرم سراغش میرفتم. او هم که علاوه بر مربیگری ورزش، توی بانک نامهرسان بود و چک، نامه و بستههای پستی را جابهجا میکرد، همیشه سنگ تمام میگذاشت و راهنمای خوبی بود. توى مثالهایی هم که میزد حداقل یکیاش مربوط به دوچرخه و دوچرخهسواری بود. یادم نمیرود روزی را که برای مشورت درباره ازدواجم سراغش رفتم. عین بقیه وقتهایی که خوشحال بود، کلی سربه سرم گذاشت. به گوشهایم دست زد و گفت دراز شده. ادایم را در آورد که پشت سر زنم در خیابان حرکت میکنم و هرچند وقت یکبار دستبهسینه میایستم و چشم، چشمم میگویم. لودگیاش که تمام شد، فرق سرم را بوسید و گفت: "یار باشید برا هم نه بار! زنجیر نباشید به پای هم. اگرم میخواین باشید، زنجیر چرخ باشید تا زندگیتون بچرخه. یکیشون پا نزنه، اون یکی بشینه ترک! هردو نفری باهم پا بزنید. حسود هم و چیزایی که دوست دارید، نباشید. قرار نیست عین هم بشید. سرک نکشید تو خلوت همدیگه، هر خلوتی خلافی نیست. احترام بذارید به هم و به همه چیزایی که برا تک تکتون با ارزشه!" توی مجلس دامادیام، احمد آقا سنگ تمام گذاشت و پا بهپای بابام و دایی سهرابم رقصید. بعد از آن مراسم کمتر میدیدمش. تا اینکه شنیدم تصادف کرده و توی بیمارستان بستری است. سراغش رفتم. دست و پای توی گچش هم مانع شوخیهای همیشگیاش نبود! تنها تغییر در او، قدرت شنواییاش بود که کم شده بود و همین هم باعث شده بود صدای بوق اتومبیل پشت سرش را نشنود و با دوچرخه به او بزند. وقتی از بیمارستان خارج شد، دیگر اجازه دوچرخهسواری نداشت. خانوادهاش از ترس تصادف دوباره او، دوچرخهاش را به مکان دیگری بردند. از آن به بعد چند باری که اتفاقی دیدمش، در جاهایی بود که دوچرخهسوارها جولان میدادند. همان روزها بود که تصمیم گرفتم باسیمهای مسی برایش دوچرخهای دکوری بسازم. وقتی دوچرخه را به خانهاش بردم، مثل بچهای که اسباببازی موردعلاقهاش را دیده باشد، شاد شد و مرا بوسید. بعد هم وقتی سر جایش نشست، گفت: "هنوزم میترسی؟" گفتم: "نه!" به دوچرخه دکوری توی دستش نگاه کرد و گفت: "پس چرا اصلیاش رو نیاوردی؟"
آخرین بار توی خواب دیدمش؛ خوابی که بیشباهت به اولین دیدارمان نبود. توی مکان نامشخص ولی زیبایی بودیم. من وسط جاده سنگلاخی کنار یک دوچرخه رالی ۲۸ ایستاده بودم و به شیب تندی نگاه میکردم که از زیر پایم میگذشت و تا نقطه نامعلومی پیش میرفت. دوروبر جاده پر از درختان سبز و بوتههای گل بود. یادم نیست از کدام طرف و کِی پیدایش شد اما وقتی دیدمش مثل همیشه میخندید و یکجا بند نمیشد. به من که رسید ترک دوچرخه را گرفت و گفت: "سوار شو." بیهیچ حرفی روی زین نشستم و به روبرو نگاه کردم. ترس از کف سرازیری جاده کنده شد و وارد وجودم شد. از شرم نگاهش نکردم. گفت: "پا بزن ." آب دهانم را قورت دادم و پای چپم را روی رکاب چرخ گذاشتم. دوباره گفت: "پا بزن!" مردد بودم. پرسید: "میترسی؟" بدون آنکه جواب بدهیم، ادامه داد: "هواتو دارم، نترس. تو فقط پا بزن." پای چپم را روی رکاب فشار دادم و دوچرخه از جا کنده شد و از شیب تند جاده پایین رفت. با وحشت به عقب برگشتم، از او خبری نبود. احمد آقا، درختان سرسبز و بوتههای گل پشت مه غلیظی جا مانده بودند.
منبع: مجله کرگدن؛
شاید اگر احمد آقا را نمیدیدم این کابوس تا ابد با من میماند و هیچوقت لذت سواری دوچرخه ۲۸ را تجربه نمیکردم. اولین باری که او را دیدم چند روزی از خرید دوچرخهام میگذشت. توی محوطهای که مادرم مشخص کرده بود، با احتیاط تمام دوچرخهسواری میکردم. با آنکه مدام دوروبرم را میپاییدم، متوجه آمدنش نشدم. وقتی دیدمش دوچرخه رالی ۲۸ را به دیوار تکیه داده بود و با تعجب نگاهم میکرد. سنش بالای چهل بود و موهایش جوگندمی شده بود. قدش از اندازه معمول کوتاهتر بود و قیافهاش شبیه بازیگر مورد علاقه پدرم، میکی رونی، بود؛ بازیگری که انگار برای هیچکدام از دوروبریهایمان آنقدر مهم نبود که حاضر باشند مثل برت لنکستر، سوفیا لورن، آلن دلون، جان وین و بریژیت باردو عکسش را به دیوار بزنند یا توی کیف پولشان نگه دارند.
شاید اگر احمد آقا را نمیدیدم این کابوس تا ابد با من میماند و هیچوقت لذت سواری دوچرخه ۲۸ را تجربه نمیکردم.
از همه عجیبتر مادرم بود که او را «دلقک یه وجه قد» صدا میکرد. آن هم بدون آنکه فیلمی از او دیده باشد. پدرم بیتوجه به این نظرها عکسی از میکی رونی را داخل در کمد چوبی لباسهایش چسبانده بود و هر وقت در را باز میکرد به او سلام میداد. آن روز هم من وقتی احمد آقا را دیدم آنقدر هول شدم که خیال کردم خود میکی رونی است. میخواستم بگویم سلام آقای میکی رونی اما قبل از اینکه دهان باز کنم، با لبخند گفت: میترسی؟" با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: "از دوچرخهسواری میترسی؟" حوصله کلنجار رفتن با او را نداشتم. سر برگرداندم تا بروم که پشت دوچرخه را گرفت و نگذاشت از جام تکان نخورم. خواستم اعتراض کنم که با خنده گفت: "نترس لولوخورخوره نیستم!" در صدا و نگاهش چیزی بود که اعتمادم را جلب میکرد اما از آنجا که مادرم گفته بود با غریبهها حرف نزنم، تصمیم گرفتم بدون آنکه جوابش را بدهم از او دور شوم. همان لحظه پدرم از راه رسید و با دیدن او با لحن دوستانهای گفت: "چطوری میکی؟" بعد انگار که دوستان قدیمی باشند، با او خوشوبش جانانهای کرد. احمد آقا هم وقتی فهمید من پسر آقا ابراهیم هستم، دیگر دست از سرم برنداشت. پدرم که رفت طبق قولی که به او داده بود، مرا از دوچرخهام پایین آورد و وادارم کرد روی زین دوچرخه ۲۸ خودش بنشینم. ترس، رودربایستی و کنجکاوی باعث شده بود حس عجیبی پیدا کنم. دنبال بهانهای میگشتم تا او را از تصمیم ساختن یک دوچرخهسوار حرفهای از من منصرف کنم. اما احمد آقا که از مربیان سرسخت و لجوج بود، بیتوجه به بهانه درس داشتن و نرسیدن پاها به رکاب، با خنده گفت: "آسیا به نوبت. هم پات به رکاب میرسه، هم این خودش یه درسه. نمیتونی احمد میکی رونی رو گول بزنی. تازه راه که بیفتی ترستم می ریزه و همین باعث میشه زودتر یاد بگیری." ترسیدم و خواستم پیاده شوم که نگذاشت و با خنده گفت: "بچهننه هم که هستی! خب از اول میگفتی میترسی. نترس من ترک دوچرخه رو نگه میدارم. تازه زمین خوردن مال مرده. مرد اگه زمین نخوره پا شدن رو یاد میگیره ." نمیدانم چرا با این حرفش آرام شدم و ترجیح دادم همچون شاگردی حرفشنو خودم را به دست تکالیف او بسپارم.
"یار باشید برا هم نه بار! زنجیر نباشید به پای هم. اگرم میخواین باشید، زنجیر چرخ باشید تا زندگیتون بچرخه. یکیتون پا نزنه، اون یکی بشینه ترک! هردو نفری باهم پا بزنید. حسود هم و چیزایی که دوست دارید، نباشید. قرار نیست عین هم بشید. سرک نکشید تو خلوت همدیگه، هر خلوتی خلافی نیست. احترام بذارید به هم...
آن روز غروب وقتی به خانه برگشتم، چرخهای عقب دوچرخهام و ترس افتادن از زین دوچرخه با من نبود. صورتم سرخ بود، تنم بوی عرق میداد و لذت دوچرخهسواری با احمد میکی رونی را تجربه کرده بودم . تا مادرم متوجه تغییرات روزبهروز من و دوچرخهام بشود، تبدیل به علاقهمند پروپاقرص دوچرخهسواری و احمد آقا شدم. او که مربی ژیمناستیک هم بود، برای علاقهمند کردنم به این ورزش نیز تلاش زیادی کرد اما من که بیشتر از ورجهورجه کردن، علاقهمند به تماشای بزنبزن توی سالن تاریک سینما بودم، نهتنها به این ورزش روی خوش نشان ندادم، بلکه کمکم دوچرخهسواری را هم ول کردم و احمد آقا نتوانست به قولی که به پدرم داده بود عمل کنید. البته اینکه دوچرخهسوار حرفهای نشدم، باعث نشد از سر زدن و مشورت کردن با او دست بردارم. هر وقت میخواستم کاری بکنم یا تصمیم جدیدی بگیرم سراغش میرفتم. او هم که علاوه بر مربیگری ورزش، توی بانک نامهرسان بود و چک، نامه و بستههای پستی را جابهجا میکرد، همیشه سنگ تمام میگذاشت و راهنمای خوبی بود. توى مثالهایی هم که میزد حداقل یکیاش مربوط به دوچرخه و دوچرخهسواری بود. یادم نمیرود روزی را که برای مشورت درباره ازدواجم سراغش رفتم. عین بقیه وقتهایی که خوشحال بود، کلی سربه سرم گذاشت. به گوشهایم دست زد و گفت دراز شده. ادایم را در آورد که پشت سر زنم در خیابان حرکت میکنم و هرچند وقت یکبار دستبهسینه میایستم و چشم، چشمم میگویم. لودگیاش که تمام شد، فرق سرم را بوسید و گفت: "یار باشید برا هم نه بار! زنجیر نباشید به پای هم. اگرم میخواین باشید، زنجیر چرخ باشید تا زندگیتون بچرخه. یکیشون پا نزنه، اون یکی بشینه ترک! هردو نفری باهم پا بزنید. حسود هم و چیزایی که دوست دارید، نباشید. قرار نیست عین هم بشید. سرک نکشید تو خلوت همدیگه، هر خلوتی خلافی نیست. احترام بذارید به هم و به همه چیزایی که برا تک تکتون با ارزشه!" توی مجلس دامادیام، احمد آقا سنگ تمام گذاشت و پا بهپای بابام و دایی سهرابم رقصید. بعد از آن مراسم کمتر میدیدمش. تا اینکه شنیدم تصادف کرده و توی بیمارستان بستری است. سراغش رفتم. دست و پای توی گچش هم مانع شوخیهای همیشگیاش نبود! تنها تغییر در او، قدرت شنواییاش بود که کم شده بود و همین هم باعث شده بود صدای بوق اتومبیل پشت سرش را نشنود و با دوچرخه به او بزند. وقتی از بیمارستان خارج شد، دیگر اجازه دوچرخهسواری نداشت. خانوادهاش از ترس تصادف دوباره او، دوچرخهاش را به مکان دیگری بردند. از آن به بعد چند باری که اتفاقی دیدمش، در جاهایی بود که دوچرخهسوارها جولان میدادند. همان روزها بود که تصمیم گرفتم باسیمهای مسی برایش دوچرخهای دکوری بسازم. وقتی دوچرخه را به خانهاش بردم، مثل بچهای که اسباببازی موردعلاقهاش را دیده باشد، شاد شد و مرا بوسید. بعد هم وقتی سر جایش نشست، گفت: "هنوزم میترسی؟" گفتم: "نه!" به دوچرخه دکوری توی دستش نگاه کرد و گفت: "پس چرا اصلیاش رو نیاوردی؟"
آخرین بار توی خواب دیدمش؛ خوابی که بیشباهت به اولین دیدارمان نبود. توی مکان نامشخص ولی زیبایی بودیم. من وسط جاده سنگلاخی کنار یک دوچرخه رالی ۲۸ ایستاده بودم و به شیب تندی نگاه میکردم که از زیر پایم میگذشت و تا نقطه نامعلومی پیش میرفت. دوروبر جاده پر از درختان سبز و بوتههای گل بود. یادم نیست از کدام طرف و کِی پیدایش شد اما وقتی دیدمش مثل همیشه میخندید و یکجا بند نمیشد. به من که رسید ترک دوچرخه را گرفت و گفت: "سوار شو." بیهیچ حرفی روی زین نشستم و به روبرو نگاه کردم. ترس از کف سرازیری جاده کنده شد و وارد وجودم شد. از شرم نگاهش نکردم. گفت: "پا بزن ." آب دهانم را قورت دادم و پای چپم را روی رکاب چرخ گذاشتم. دوباره گفت: "پا بزن!" مردد بودم. پرسید: "میترسی؟" بدون آنکه جواب بدهیم، ادامه داد: "هواتو دارم، نترس. تو فقط پا بزن." پای چپم را روی رکاب فشار دادم و دوچرخه از جا کنده شد و از شیب تند جاده پایین رفت. با وحشت به عقب برگشتم، از او خبری نبود. احمد آقا، درختان سرسبز و بوتههای گل پشت مه غلیظی جا مانده بودند.
منبع: مجله کرگدن؛
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .