تبیان، دستیار زندگی

داوود چرخی

چیزی که داوود ازش سر درنمی‌آورد این بود که توی خواب، زنش صورت نداشت؛ یک سطح صاف از زیر پیشانی‌اش شروع می‌شد و به چانه‌اش که می‌رسید تمام می‌شد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
دوچرخه
تابستان‌ها بازار کسب‌وکار داوود چرخی سکه می‌شد. مدرسه‌ها تعطیل می‌شد و پدر و مادرها برای اینکه بهانه بچه‌ها را ببُرند، دوچرخه‌های کهنه را از توی انبارها می‌کشیدند بیرون. داوود یتیم بود. تا دو سال پیش با مادرش زندگی می‌کرد. دایی‌اش اتاقکی بهشان داده بود. اوایل اجاره‌ای به دایی نمی‌دادند اما بعد که داوود کار و بارش بهتر شد، خودش سر ماه مبلغی به دایی‌اش می‌داد. می‌گفت: "آدم زیر منت باباش هم نباید بره." مادرش که مرد، داوود دیگر طاقت نیاورد توی اتاقکی که بوی نفس مادرش را می‌داد، پا بگذارد. رختخوابش را کول کرد و آورد یک گوشه دکان جمع‌وجورش و بقیه خرت‌وپرت‌هایش را هم گذاشت دم در حیاط دایی، داوود ریزنقش و تکیده اما زبروزرنگ بود. خودش می‌گفت آچارفرانسه است. قرار نبود تابستان آن سال مثل تابستان سال‌های گذشته برای داوود چرخی با شادی و جیب پر تمام بشود. چند شب بود داوود خواب‌های عجیب‌وغریب می‌دهد.


برای او در آن سال‌ها آرزوی داشتن همین دوچرخه درب‌وداغان هم ممنوع بود.

آدم‌ها و جاهایی را می‌دید که به عمرش ندیده بودشان. توی خواب‌هایش زن گرفته بود. یک دوچرخه کار درست گران‌قیمت خریده بود. زنش را سوار کرده بود ترک دوچرخه‌اش و توی خیابان‌هایی پایدان (رکاب) زده بود که برایش ناآشنا بود. اما چیزی که داوود ازش سر درنمی‌آورد این بود که زنش صورت نداشت. یک سطح صاف از زیر پیشانی‌اش شروع می‌شد و به چانه‌اش که می‌رسید، تمام می‌شد. آن روز، تازه دکانش را باز کرده بود و داشت دوچرخه‌های تعمیری تلنبار شده گوشه دکان را می‌گذاشت جلو در که صدای زنانه‌ای توی گوشش پیچید: "سلام آقاداوود." یکه خورد و دستش از فرمان دوچرخه سنگینی که داشت از دکان می‌کشیدش بیرون، کنده شد و دوچرخه ولو شد روی زمین. صدا همانی بود که توی خواب‌هایش شنیده بود. رو برگرداند طرف صدا. چه می‌دید؟ دختری بلندبالا، پیچیده در یک چادر سفید با گل‌های رز نارنجی یکدست دختر از زیر چادر بیرون آمده بود و فرمان دوچرخه بچگانه را گرفته بود، پسرک هشت، نه‌ساله ریزنقشی انگار که ترسیده باشد خودش را به دختر چسبانده بود. داوود از هشت، نه‌سالگی خودش چیزی یادش نمی‌آمد اما حتماً جسم و جانی مثل همین پسرک داشته. دختر گفت: "می‌خوام این دوچرخه رو برامون رو به راه کنین. البته می دونم عمر خودشو کرده." داوود دیگر شکی نداشت که صدا همان صدای توی خواب‌هایش است. گفت: "چشم خانوم." هنوز توی صورت دختر نگاه نکرده بود. دختر راست می‌گفت. دوچرخه عمر خودش را کرده بود. لاستیک‌هایش دریغ از یک‌ذره عاج!  فرمانش تاب داشت و زینش هم باید دور انداخته می‌شد. زیرچشمی به پسرک نگاه کرد. همان‌طور که با دوچرخه ور می‌رفت، چشم‌هایش را بست و سعی کرد هشت، نه‌سالگی خودش را به یاد بیاورد.
برای او در آن سال‌ها آرزوی داشتن همین دوچرخه درب‌وداغان هم ممنوع بود. بچه‌های دایی‌اش دوچرخه داشتند و او فقط می‌توانست دوچرخه‌سواری آن‌ها را توی حیاط ببیند. به خودش جرئت داد. سر بالا کرد و رو به دختر گفت: "خیلی کار داره خانوم ولی درستش می‌کنم." دختر گفت: امروز تا عصر درست می‌شه آقاداوود؟" لحن «آقاداوود» گفتن دختر همان لحن و آهنگ زن بی چهره خواب‌هایش بود. چشم گرداند توی دکان، یک صندلی چرک مرده تاشو ته دكان بود. به دختر گفت: "تشریف داشته باشید، همین حالا روبه راهش می‌کنم. به عصر نمی کشه." تند رفت توی دکان. دستش رفته بود طرف صندلی که دختر گفت: "زحمت نکشین آقاداوود. من کار دارم. غروب میام خدمتتون." دست داوود روی پشتی صندلی ماند.
دختر داشت راه می‌افتاد، انگار که چیزی یادش آمده باشد، برگشت و گفت: "حتماً آمادش کنین آقاداوود. ما داریم میریم سفر " داوود بی‌هوا گفت: "سفر؟!" بعد به خودش آمد و گفت: "به‌سلامتی" دوباره بی‌هوا گفت: "چه مدت ایشالا" دختر گفت: "تا وقتی جیبمون اجازه بده آقاداوود." خندید. خنده‌اش هم خنده زن بی چهره خواب‌هایش بود. دختر گفت: با اجازه آقاداوود." و راه افتاد. داوود جلو دکان ایستاد و آن‌قدر نگاه کرد تا دختر و پسرک همراهش پیچیدند توی کوچه‌ای. به نظرش آمد دختر پیش از پیچیدن توی کوچه برگشته و به او نگاه کرده و لبخند زده بود. داوود چرخی تمام روز با دوچرخه پسرک ور رفت. یکی، دو ساعت از ظهر گذشته بود که دوچرخه حسابی نونوار شد. دیگر دست‌ودلش به کار نمی‌رفت. غر زدن‌های مشتری‌ها را به جان خرید و به همه گفت: "ایشالا فردا." غروب شد. غروب‌ها شد. چشم‌های داوود چرخی خسته شدند از نگاه کردن و انتظار کشیدن. حالا سال‌هاست داوود چرخی و یک دوچرخه نونوار بچگانه چشم‌به‌راه دو نفر هستند.
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .