دوچرخه نام دیگر آزادی است
سیریل در «پسری با دوچرخه» برادران داردن با دوچرخهاش زندگی میکند / تنهایی را نمیشود پر کرد؛ میشود در شب رکاب زد و به چیزی مثل آزادی اندیشید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1398/06/02 ساعت 11:23
آدم، هر آدمی، چگونه با تنهاییاش، با تنها بودنش، کنار میآید؟ گاهی آدم، آدمی مثل ریکا در «کازابلانکا» در کافه خودش، در کافهای به اسم خودش، پناه میبرد به بطریهایی که یکییکی خالی میشوند؛ به بطریهایی که دستکم وقتی سرش به آنها گرم است، از دنیا جدایش میکند. اما کاری نیست که از دست همه بربیاید. سیریل «پسری با دوچرخه چیزی از دنیای بطریها نمیداند. بطری سیریل، چیزی که موریل به آن پناه میبرد، آنچه از این دنیا جدایش میکند، دوچرخهای است که میشود سوارش شد؛ دوچرخهای که سوارش را دور میکنند؛ تنهاییاش را برمیدارد و با خودش میبرد هر کجا که خواست، اما سیریل، سریال «پسری با دوچرخه»، بعدِ این چه خواهد کرد؟ بعدِ اینکه میفهمد در این دنیا، در این چیزی که اسمش را گذاشتهاند زندگی، مثل خیلیهای دیگر، مثل پدرش، راهی ندارد غیر ساختن؟ در شب دوچرخهاش را میراند و میرود. کجا میرود؟ نمیدانیم. جایی که میرود انگار گوشه همین شهر است؛ جایی که امن نیست و امنیت انگار مهمترین چیزی است که سیریل میخواهد. امنیت انگار پیش پدر بودن است؛ پدری که پسر را نمیخواهد و پسری که هر کاری میکند برای رسیدن به پدر. چرا پدر به بودن سیریل رضایت نمیدهد وقتی این اشتیاق را میبیند؟
سیریل «پسری با دوچرخه» عنصر اضافه است؛ مزاحمی ابدی. این پسر روزگار را باید چگونه باید بگذراند؟ چگونه باید از این زندگی فرار کند؟ با دوچرخهای که تنها مونس اوست. دوچرخهای که از پدر هم مهمتر است؛ یادگار پدری که نبودنِ پسر را به بودنش ترجیح میدهد. با دوچرخه است که سیریل میرود؛ هرجا که دوست میدارد؛ خیابانها و کوچه پس کوچههای شهر زیر پای اوست و این تنها مرهمی است که زخمش را بهبود میبخشد؛ هرچند زخمی را که از پدر خورده فراموش نمیکند. از یاد نمیبرد که پدر این دوچرخه دوستداشتنی را فروخته تا قرضش را بدهد. با این همه برای سیریل پدر آنقدر مهم است که وقتی در آشپزخانه رستوران پیش اوست، آرامآرام است حرفهای پدر را گوش میکند. پدر میگوید چارهای نداشته غیر فروختن دوچرخه و سیریل میگوید عیبی ندارد عیب که حتماً دارد؛ چون از ابتدای داستان، از جایی که سیریل خشمگین را میبینیم، بیش از همه پی این است که بفهمد چه بلایی سر دوچرخهاش آمده و پدر چرا این دوچرخه دوستداشتنی را برایش نیاورده، همین است که دوچرخه را به اساس فیلم بدل کرده. با این دوچرخه است که داستان پیش میرود، با این دوچرخه است که سیریل را میشناسیم و میفهمیم برای رسیدن به دوچرخه و رکاب زدن چه میکند.
سیریل فیلم داردنها حرفها را بیجواب نمیگذارد، یکی به دو میکند، بهانه میگیرد، دعوا میکند، کتک میخورد و سرسختیاش را نشان میدهد؛ بیآنکه امیدی به آینده داشته باشد. اما کمکم میفهمد چیزی بهتر از آرامش نیست؛ آرامش است که از او دریغ شده، آنچه را پدر از او دریغ کرده است در سامانتا میجوید؛ محبتی بیدریغ. سامانتای آرایشگر است که سیریل خشمگین را آرام آرام میکند. آرامش خود را به او میبخشد و از ناسازگاریاش ذرهای کینه به دل نمیگیرد. لحظه اولی که سیریل در آن درمانگاه به سامانتا پناه میبرد، آنچه از زبانش میشنویم این است که کمی آهستهتر لطفاً. از همان لحظه اول مهرِ سیریل به دل سامانتا افتاده؛ سامانتایی که جای خالی همهچیز را برای سیریل پر میکند؛ جای خالی پدری را پر میکند که زندگی خودش را به زندگی پسر ترجیح میدهد. ندیدن پسر برایش عادی است. قراری را که سامانتا گذاشته از یاد میبرد. شاد نمیشود از دیدن پسر وقتی در آشپزخانه را باز میکند و او را میبیند. بازی همین جا تمام میشود. همینها است که سیریل را بهتنهایی عادت داده. در بیداری دوچرخه این تنهایی را پر میکند. دوچرخه برای سیریل آزادی است؛ فرار از روزمرگی. آزادی وقتی معنا دارد که دور از جامعه باشیم. چه کسی این جمله را گفته؟ آزادی هم برای سیریل نوعی تنهایی است؛ هرچند کیفیت این تنهایی با تنهایی بودن در خانه و اجتماع یکی نیست: یکی را همیشه ترجیح میدهی به آن دیگری. میخواهی در این خانه نباشی. میخواهی در این اجتماع نباشی. میخواهی بین این آدمها نباشی. میخواهی آدمها تو را نبینند. میخواهی ناپیدا باشی، اما تنهایی سیریل به چیز دیگری هم برای پر شدن نیاز دارد؛ به موسیقیای که حجم تنهاییاش را آشکارکند. هر بار که تنهایی وجودش را پر میکند موسیقی بتهوون به کمک میآید؛ پیانو کنسرتو شماره پنج، تنهایی را نمیشود پر کرد. میشود در شب رکاب زد و به چیزی مثل آزادی اندیشید.
منبع: مجله کرگدن؛
آدم، هر آدمی، چگونه با تنهاییاش، با تنها بودنش، کنار میآید؟
سیریل «پسری با دوچرخه» عنصر اضافه است؛ مزاحمی ابدی. این پسر روزگار را باید چگونه باید بگذراند؟ چگونه باید از این زندگی فرار کند؟ با دوچرخهای که تنها مونس اوست. دوچرخهای که از پدر هم مهمتر است؛ یادگار پدری که نبودنِ پسر را به بودنش ترجیح میدهد. با دوچرخه است که سیریل میرود؛ هرجا که دوست میدارد؛ خیابانها و کوچه پس کوچههای شهر زیر پای اوست و این تنها مرهمی است که زخمش را بهبود میبخشد؛ هرچند زخمی را که از پدر خورده فراموش نمیکند. از یاد نمیبرد که پدر این دوچرخه دوستداشتنی را فروخته تا قرضش را بدهد. با این همه برای سیریل پدر آنقدر مهم است که وقتی در آشپزخانه رستوران پیش اوست، آرامآرام است حرفهای پدر را گوش میکند. پدر میگوید چارهای نداشته غیر فروختن دوچرخه و سیریل میگوید عیبی ندارد عیب که حتماً دارد؛ چون از ابتدای داستان، از جایی که سیریل خشمگین را میبینیم، بیش از همه پی این است که بفهمد چه بلایی سر دوچرخهاش آمده و پدر چرا این دوچرخه دوستداشتنی را برایش نیاورده، همین است که دوچرخه را به اساس فیلم بدل کرده. با این دوچرخه است که داستان پیش میرود، با این دوچرخه است که سیریل را میشناسیم و میفهمیم برای رسیدن به دوچرخه و رکاب زدن چه میکند.
سیریل فیلم داردنها حرفها را بیجواب نمیگذارد، یکی به دو میکند، بهانه میگیرد، دعوا میکند، کتک میخورد و سرسختیاش را نشان میدهد؛ بیآنکه امیدی به آینده داشته باشد. اما کمکم میفهمد چیزی بهتر از آرامش نیست؛ آرامش است که از او دریغ شده، آنچه را پدر از او دریغ کرده است در سامانتا میجوید؛ محبتی بیدریغ. سامانتای آرایشگر است که سیریل خشمگین را آرام آرام میکند. آرامش خود را به او میبخشد و از ناسازگاریاش ذرهای کینه به دل نمیگیرد. لحظه اولی که سیریل در آن درمانگاه به سامانتا پناه میبرد، آنچه از زبانش میشنویم این است که کمی آهستهتر لطفاً. از همان لحظه اول مهرِ سیریل به دل سامانتا افتاده؛ سامانتایی که جای خالی همهچیز را برای سیریل پر میکند؛ جای خالی پدری را پر میکند که زندگی خودش را به زندگی پسر ترجیح میدهد. ندیدن پسر برایش عادی است. قراری را که سامانتا گذاشته از یاد میبرد. شاد نمیشود از دیدن پسر وقتی در آشپزخانه را باز میکند و او را میبیند. بازی همین جا تمام میشود. همینها است که سیریل را بهتنهایی عادت داده. در بیداری دوچرخه این تنهایی را پر میکند. دوچرخه برای سیریل آزادی است؛ فرار از روزمرگی. آزادی وقتی معنا دارد که دور از جامعه باشیم. چه کسی این جمله را گفته؟ آزادی هم برای سیریل نوعی تنهایی است؛ هرچند کیفیت این تنهایی با تنهایی بودن در خانه و اجتماع یکی نیست: یکی را همیشه ترجیح میدهی به آن دیگری. میخواهی در این خانه نباشی. میخواهی در این اجتماع نباشی. میخواهی بین این آدمها نباشی. میخواهی آدمها تو را نبینند. میخواهی ناپیدا باشی، اما تنهایی سیریل به چیز دیگری هم برای پر شدن نیاز دارد؛ به موسیقیای که حجم تنهاییاش را آشکارکند. هر بار که تنهایی وجودش را پر میکند موسیقی بتهوون به کمک میآید؛ پیانو کنسرتو شماره پنج، تنهایی را نمیشود پر کرد. میشود در شب رکاب زد و به چیزی مثل آزادی اندیشید.
منبع: مجله کرگدن؛
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .