تبیان، دستیار زندگی

سی و هشتمین سالروز شهادت مصطفی چمران، مرد رویاها

چند روایت از یک انسان

۳۱ خرداد یادآور مردی است که برای رسیدن به معشوق در دهلاویه، تقریباً یک دور کره زمین را چرخید؛ از ایران به آمریکا و از آنجا به مصر، سپس لبنان و بعد دوباره به ایران بازگشت، حوادث بسیاری را تجربه کرد و سرانجام به شهادت رسید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
شهید چمران

«مصطفی چمران» اگرچه نام آشنایی برای همه ما ایرانی‌هاست و از نسل اول تا نسل چهارم انقلاب تصویر او را دیده یا نوشته‌های او را خوانده‌اند، اما ستاره گمنامی است روی زمین. از آن دسته آدم‌ها که در آسمان مشهورترند و قدرشان شناخته نشد. دکتر چمران اگرچه در آمریکا تحصیل کرد، اما هیچ‌گاه مصداق «فرار مغزها» آن‌چنان نشد که تعبیر رایج امروز است. برعکس او مصداق واقعی «ففروا الى الله » بود. کسی که برای وصال خدا از هرچه بود دل کند؛ از مال و مقام و خانواده و فرزند دل کند و همه خویش را فدای مظلومان و مستضعفان زمین کرد. او با این که می‌توانست بهترین زندگی را در معتبرترین ادارات دولتی آمریکا داشته باشد. به گفته خودش تصمیم گرفت تا آمریکایی‌ها از معلومات و دانشش علیه بشر مظلوم و مسلمان استفاده نکند. چمران دکترای فیزیک پلاسما داشت، اما طبیب قلب‌های کودکان یتیم جبل عامل بود و اسلحه‌ای که به دست گرفت اسلام را از تبعه لبنان تا دهلاویه ایران یاری کرد. اگرچه گفتن از چمران و آنچه او انجام داده بسی دشوار بود، اما سعی شد تا در ایام سالگرد شهادتش چهار روایت از زندگی او برای خوانندگان این شماره انتخاب شود.


خبر پیروزی انقلاب امام خمینی و مردم ایران آن‌قدر برای همه مسلمان‌ها شادی‌بخش بود که بتواند مصطفی را بعد از حدود دو سه دهه دوری، به ایران بازگرداند.


روایت اول؛ شهادت


از چند روز پیشش به قول معروف رزمنده‌های دفاع مقدس «نوربالا می‌زد». با این که سرتاپایش گل‌آلود بود، پوتین‌هایش کاملاً گلی بود، خستگی از تمام بدنش می‌بارید و روی سر و رو و ریش بلندش خاک نشسته بود، اما چهره‌اش مثل ماه می‌درخشید. نزدیک سحر بود که خبر رسید «ایرج رستمی» فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسیده است. فرمانده‌ای که همه گمان می‌کردند او از ابتدا که عضو بسیج شده، یکی مثل بقیه بچه بسیجی‌ها از نیروهای مردمی بوده، اما او ارتشی بود؛ سروان ارتشی که به عضویت بسیج درآمده بود تا بعد از تشکیل ستاد جنگ‌های نامنظم همراه دیگر بچه‌ها بجنگد.

۳۱ خردادماه سال ۱۳۶۰ برای دهلاویه روز غریبی بود. خبر شهادت ایرج همه خصوصاً آقا «مصطفی» را تکان داد. رفت دنبال پیکر او، اما چند ساعت بعد خبری در دهلاویه، سپس در ایران و بعد در لبنان پخش شد که همه را اندوهگین کرد. «مصطفی چمران» به شهادت رسید. ترکش خمپاره ۶۰ از پشت سر آمده و سر را شکافته بود. کمک‌های اولیه روی او هم اگرچه در بیمارستان سوسنگرد انجام گرفت، اما در آمبولانسی که قرار بود او را به اهواز برساند به شهادت رسید و روحش به اعلی‌علیین رفت.

روایت دوم؛ داستان فرار یك مغز


خانه‌شان در پامنار خیلی کوچک بود؛ آن‌قدر که شش برادر مجبور بودند در یک اتاق دو در سه بخوابند. آخرین نفر هم مصطفی می خوابید، چون تا دیروقت مشغول خواندن درس بود. درس؟ مگر می‌شد توی این خونه کوچک که برادرهای دیگر هم خوابیده بودند، درس خواند؟ مصطفی را شب‌ها زیر تیر چراغ‌برق توی کوچه می‌شد پیدا کرد. آنجا درسش را می‌خواند، آخر شب می‌آمد خانه و آخرین نفر می‌خوابید، صبح هم از همه زودتر بلند می‌شد.

دکتر چمران

هرچقدر زندگی سختی داشت، او سخت‌کوش‌تر بود. تحصیلات متوسطه را در «البرز» و «دارالفنون» گذراند و بعد توانست در ۲۱ سالگی با رتبه ۱۵ در دانشکده فنی دانشگاه تهران قبول شود. الکترومکانیک خواند و شاگرد ممتاز شد. بورس تحصیلی گرفت و به آمریکا رفت. برادر بزرگترش عباس هم پیش از او به آمریکا رفته بود. تجربیاتش را به مصطفی منتقل کرد تا بتواند راحت‌تر زندگی کند و درس بخواند. کارشناسی ارشد مهندسی برق را که از «تگزاس ای اند ام» گرفت، به دانشگاه برکلی کالیفرنیا رفت. آنجا هم درخشید؛ آن‌قدر خوب که پایان‌نامه‌اش را کتاب آموزشی سال‌های بعد کردند. مصطفی حالا اولین مسلمانی بود که دکترای فیزیک پلاسما می‌گرفت. مصطفی نخبه‌ای که برای اولین و آخرین بار در تاریخ همه دانشگاه‌ها نمره ۲۲ را گرفته بود، به استخدام آزمایشگاهی در آمد که زیر نظر سازمان دولتی «ناسا» آمریکا قرار داشت. آزمایشگاهی که در آن قرار بود به پیشرفت صنایع نظامی و هسته‌ای ایالات‌متحده آمریکا کمک شود.

دوره تحصیل مصطفى البته با رخدادهای بسیاری همراه بود. به خاطر مبارزات سیاسی که با رژیم پهلوی کرده بود و به‌واسطه فعالیت‌هایش در انجمن‌های دانشجویی ایرانیان مقیم آمریکا، بورسیه تحصیلی‌اش قطع شد. سال ۱۳۴۱ یعنی درست همان روزهای ابتدایی نهضت امام خمینی - که آن روزها به حاج‌آقا روح‌الله هم معروف بود - او جزء کسانی بود که در تظاهراتی که به خاطر ورود شاه به آمریکا ترتیب داده شده بود، شرکت کردند. گمان کرده بودند از آن آدم‌های بی‌عرضه است که اگر پول نداشته باشد، چند وقت بعد دست از پادراز تر برمی‌گردد ایران، اما نابغه بود و از همان ترم اول دانشگاه توانسته بود دستیار تحقیق و آموزش اساتید دانشگاه شود. از همین‌جا هم مخارجش را تأمین کرد. در گزارش‌های ساواک آمده بود که او اگرچه با حکومت پهلوی مخالفت می‌کند، اما عقایدش مذهبی است و به شیوه چپ‌ها (توده‌ای‌ها) مخالفت نمی‌کند.


۳۱ خردادماه سال ۱۳۶۰ برای دهلاویه روز غریبی بود. خبر شهادت ایرج همه خصوصاً آقا مصطفی» را تکان داد. رفت دنبال پیکر او، اما چند ساعت بعد خبری در دهلاویه، سپس در ایران و بعد در لبنان پخش شد که همه را اندوهگین کرد.

تقریباً از همان روزهای ابتدایی دانشجویی فعالیت سیاسی کرده بود و بعد از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ مصمم شده بود که باید در شیوه مبارزه‌اش تغییراتی دهد. دیگر امریکا جای ماندن نبود. فعالیت در مهم‌ترین شرکت‌های دولتی امریکا او را به نتیجه‌ای رساند که گفته بود: «در صورت ماندن در آمریکا برای امپریالیسم کار می‌کنیم و آمریکایی‌ها از نیرو و معلومات ما استفاده می‌کنند. پس بهتر است دانشجویان به ایران برگردند و تا آنجا که مقدور است به ایرانیان خدمت کنند». مصطفی البته به خاطر فعالیت‌های سیاسی‌اش اگر به ایران برمی‌گشت حتماً زندانی می‌شد. خودش خوب می‌دانست و آماده هم بود. گفته بود: «اگرچه پرونده ما در ایران سپاه است و از تمام فعالیت‌های ما اطلاع دارند، ولی با این حال من ترجیح می‌دهیم در ایران کار کنم با این که می‌دانم اگر روزی خبری شود یا کسی کاری بکند، فوراً سراغ ما خواهند آمد، بدون این که ما مقصر باشیم و بدون این که دخالتی در موضوع داشته باشیم دچار زندان و شکنجه خواهیم شد، مثل مهندس بازرگان و سایرین، ولی باید بگویم باز بهتر است برای ایران کار کرد» خواست بازگردد، ولی آیت‌الله طالقانی توصیه کرده بود که فعلاً به ایران نیاید.
مصطفی تصمیمش را گرفته بود: مقصد بعدی «مصر» بود.

شهید چمران

روایت سوم؛ حکایت شمع و پروانه


کار شمع سوختن و روشنی بخشی است، وجودش بی‌قرارانه می‌سوزد و آب می‌شود، اما به اطرافش نور می‌تاباند، اما پروانه را هم مگر این خاصیت هست؟ پروانه هم می‌تواند بی‌قرار باشد و عاشق، دور شمع بسوزد، اما نمی‌تواند نور بتاباند. حتی اگر بخواهد به شعله شمع نزدیک شود هم عاقبتش هم از بین رفتن است.

مصطفی گویی که همیشه در گوشه ذهنش یک «شمع» روشن را می‌دید که نور کوچکش بر تاریکی و ظلمت دنیای اطراف غلبه پیدا می‌کند. اما پروانه...

اولین بار که مصطفی را دید، دانشگاه برکلی بود. سخنرانی مصطفی در انجمن اسلامی دانشجویان در آمریکا، بعدها این آشنایی بیشتر شد تا این که ظاهراً یک روز این «تامسن هیمن» دختر مسلمان آمریکایی بود که به مصطفی پیشنهاد ازدواج داده بود. مصطفی ابتدا از این پیشنهاد شوکه شد. قرار بود چند روز فکر کند. برخلاف او که دیگر اصلاً نیازی به فکر کردن نداشت، مصطفی به تامسن گفت زندگی کردن با او خیلی دشوار است، گفت او فقط این دو سه سال زندگی او در آمریکا را دیده، راست هم می‌گفت. دختر آمریکایی که نمی‌دانست مصطفی روح بی‌قراری دارد و هر جا که رنج می‌بیند و مظلومی، شمع وجودش شعله می‌کشد هرچه بود بالاخره مصطفی راضی شد با او ازدواج کند. نامش را تغییر داد و «پروانه» گذاشت. آن‌ها خیلی زود صاحب چهار فرزند شدند: «روشن»، «رحیم»، «علی» و «جمال». رابطه مصطفی و پروانه با هم خیلی خوب بود، آن‌قدر که زبانزد اطرافیان شد. مصطفی همسرش را خیلی دوست داشت و همسرش او را.


سال ۱۳۴۱ یعنی درست همان روزهای ابتدایی نهضت امام خمینی - که آن روزها به حاج‌آقا روح‌الله هم معروف بود - او جزء کسانی بود که در تظاهراتی که به خاطر ورود شاه به آمریکا ترتیب داده شده بود، شرکت کردند.


کیلومترها آن طرف‌تر از آمریکا، اتفاقاتی در کشورهای مسلمان رخ می‌داد که مصطفی را بی‌تاب می‌کرد. ستم حکومت پهلوی به مردم در ماجرای ۱۵ خرداد، ظلم اسرائیل به مردم فلسطین و طوری شده بود که دیگر مصطفی ماندن را تاب نمی‌آورد. نه اینکه مشکلی شخصی داشته باشد؛ نه، او که در بهترین ادارات دولتی شخصی داشته باشد؛ نه او که در بهترین ادارات دولتی امریکا استخدام شده بود و آن‌قدر نخبه بود که بتواند گلیم خودش را از آب بکشد. مصطفى تحمل ستمی را نداشت که به مسلمان‌های مظلوم شده بود. تصمیمش را گرفت برای کمک به آن‌ها قید زندگی راحت و آسوده در ایالات‌متحده را بزند و به مصر برود.

پروانه تا مصر با او همراه بود. بعد از مصر قرار شد مصطفی به دعوت «امام موسی صدر» به لبنان برود تا مدیر مدرسه‌ای شود که کودکان یتیم شیعه جبل عامل را در خود سکونت داده بود. پروانه به دنبال شمع تا لبنان هم رفت، اما سختی بیش از حد زندگی در این کشور کار خودش را کرد. پروانه دیگر امکان ماندن نداشت.

مصطفی باید بین کودکان یتیم شیعه لبنان و کودکان خودش، بین شمع روشنی‌بخش بودن ظلمت و تاریکی آن روزهای لبنان با شمع زندگی پروانه بودن یکی را انتخاب می‌کرد. انتخاب کرد. تصمیمش را گرفت. پیش از ازدواج هم به همسرش گفته بود که زندگی با او سخت و دشوار است، مصطفی تصمیم گرفت بماند و لبنان را بسازد. پروانه تصمیم گرفت برود. پایان تلخ این زندگی را خداحافظی غمبار فرودگاه بیروت رقم زد.

بعدها مصطفی در لبنان با دختر دیگری آشنا شده کسی که به نظرش رسید خود روشنی‌بخش است، خستگی‌ناپذیر نیست و نمی‌نشیند. «غاده» و مصطفی به توصیه امام صدر با هم ازدواج کردند و تا پایان حیات دنیایی چمران با هم بودند.

روایت چهارم؛ به‌سوی خدا فرار کن


مصطفی از آمریکای دهه ۶۰ میلادی، یعنی جایی که «رؤیای زندگی» خیلی‌ها بود مهاجرت کرد. اول به مصر رفت. سال ۱۳۴۳ بود که با همکاری او و ۳۰ نفر دیگر، گروهی به نام «سماع» یعنی «سازمان مخصوص اتحاد و عمل» تشکیل شد. هدف آن یادگیری و آموزش مبارزه چریکی و مسلحانه با حکومت پهلوی بود.

مصطفی و دوستانش فعالیت‌هایشان را دو سال ادامه دادند. ابتدا کارها خیلی خوب پیش می‌رفت. او پیش از سفرش توانسته بود با نماینده مصر در کنسولگری سوئیس ارتباط‌هایی برقرار کند و از طریق او با «جمال عبدالناصر» هم‌صحبت کند. سال ۱۳۴۵ به دلیل رشد ناسیونالیسم عربی در مصر و اختلافاتی که با دولت مصر به وجود آمد و نهایتاً آن‌ها مجبور به مهاجرت از مصر به لبنان شدند. سفری سخت و ظاهراً دریایی، جنگ شش روزه که اتفاق افتاد، روابط ایران و لبنان به هم‌ریخت دولت لبنان آن‌قدر به مصطفی و دوستانش فشار آورد تا آن‌ها مجبور به خروج از این کشور شدند و گروه هم از بین رفت.

شهید مصطفی چمران

مصطفی دوباره به آمریکا بازگشت. مدتی مشغول کار و تحصیل بود تا این که روزی از روزهای سال ۱۳۵۰، تماسی او را برای همیشه از آمریکا به سمت دیگر کره زمین کشاند، تماس‌گیرنده کسی نبود جز سید موسی صدر روحانی ایرانی که به لبنان رفته بود تا وضع نامطلوب شیعیان آنجا را درست کند و آن‌قدر محبوب شده بود که به او «امام صدر» می‌گفتند.

قرار شد چمران از آمریکا به گوشه‌ای در دنیا برود که به جبل عامل معروف بود. مصطفی به لبنان رفت و مدیر مدرسه صنعتی جبل عامل شد. مدرسه جبل عامل پر بود از کودکان یتیم و بی‌سرپرست شیعه لبنان، جایی که بچه‌ها هیچ پناهی جز خدا، امام صدر و مصطفی نداشتند شمع وجود مصطفی حالا دنیای تاریک بچه‌ها را روشن می‌کرد. او بی‌قرارانه برای آن‌ها می‌سوخت و عاشق چنین سوختی بود. با این که پروانه و بچه‌هایش هم آنجا بودند، اما خجالت می‌کشید بچه‌هایش را جلوی آن‌ها ببوسد و نوازش کند، همان مدرسه و سختی‌های آن منطقه بود که پروانه را از مصطفی و مصطفی را از باقی تعلقات دنیایش جدا کرد. حالا او بود و بچه‌ها، «خدا بود و دیگر هیچ نبود» هشت سال مدیریت مدرسه تنها کار او در لبنان نبود. او و امام صدر «جنبش امل» را تأسیس کردند و بعد برای آموزش نظامی به مبارزان ایرانی در لبنان و البته به جوانان شیعه لبنان، شاخه نظامی «حرکه المحرومین» را هم تأسیس کرد. به غیر از کلاس‌های نظامی و چریکی کلاس‌های درس اندیشه اسلامی را هم راه می‌اندازد. امام صدر، شیخ مهدی شمس‌الدین و (علامه) «محمدحسین فضل‌الله» معروف‌ترین مدرس آن دوره‌ها بودند.


مصطفی دوباره به آمریکا بازگشت. مدتی مشغول کار و تحصیل بود تا این که روزی از روزهای سال ۱۳۵۰، تماسی او را برای همیشه از آمریکا به سمت دیگر کره زمین کشاند،


یک روز که منطقه شیعه‌نشین «نبعه» در محاصره فالانژها بود، دست به کار خطرناکی زد. زره‌پوش ارتش را برداشت و تنهایی خود را به منطقه رساند. فالانژیست‌ها فهمیده بودند زره‌پوشی به آنجا رسیده، چند دقیقه بعد آن را متوقف کردند و خواستند در را باز کنند، اما چمران که داخل ماشین بود آن‌قدر سفت در را گرفت که گمان کردند دربسته است. از داخل شیشه کوچک هم به داخل زره‌پوش نگاه کردند، اما کسی را ندیدند. چند ساعت بعد چمران گزارش‌های خود از منطقه را جمع کرده بود. باید از منطقه بیرون می‌آمد، گذرنامه فرانسوی را که در دست داشت برداشت و سوار اتومبیل ارمنی‌هایی شد که امکان تردد داشتند. ایست بازرسی که رسیدند، شروع به صحبت با لهجه فرانسوی کرد. آن‌ها به گمان این که او از فرانسه آمده، اجازه تردد ماشین را دادند و به‌این‌ترتیب از نبعه بیرون آمد. گزارشی از وضعیت شیعیان را برای امام صدر فرستاد و با پزشکان بدون مرز هم مکاتبه کرد تا به وضع این منطقه رسیدگی شود.

در همین اثنا بود که انقلاب اسلامی ایران پیروز شد. خبر پیروزی انقلاب امام خمینی و مردم ایران آن‌قدر برای همه مسلمان‌ها شادی‌بخش بود که بتواند مصطفی را بعد از حدود دو سه دهه دوری، به ایران بازگرداند. او و ۹۰ نفر دیگر، از لبنان به ایران آمدند تا با امام دیدار کنند و بعد به لبنان بازگردند، دیدار که تمام شد، امام به او توصیه کرده بود که بماند، بقیه به لبنان بازگشتند، اما مصطفی ماند. آمریکا، مصر، لبنان و حالا ایران، ایران یعنی زادگاهش جای جدیدی بود که باید در آنجا می‌بود. غائله کردستان که شروع شد، مأموریت گرفت تا با فرمانده نیروی زمینی ارتش یعنی ولی‌الله فلاحی» که بعدها شهید شد، قرار شد ماجرا را ختم کنند. با درخواستی که او از طرف دولت موقت از امام کرده بود، قرار شد سپاه و ارتش به کمک آن‌ها بیایند. مدتی بعد هلیکوپترهای ارتش رسیدند و کار به خیر و خوبی تمام شد، اتفاقی هم که در پاوه افتاده باورنکردنی بود. مصطفی و فلاحی در شهری بودند که به دست شورشی‌ها افتاده بود و فقط یک خانه یعنی جایی که آن‌ها در آنجا بودند، داشت مقاومت می‌کرد و نهایتاً با پیام امام خمینی و فرار شورشی‌ها کار به پایان رسید.

شهید چمران

دانشجوی برکلی، دکترای فیزیک، کارمند اداره دولتی ناسا، چریک مصر و لبنان، آبان ۱۳۵۹ او اولین وزیر دفاع ایران شد، وزارت دفاع شروع سختی از جنس دیگری بود. از یک‌سو گروه‌های چپ‌گرایی چون سازمان مجاهدین خلق (منافقین) که هنوز آن ماجراهای خونین دهه ۶۰ را به وجود نیاورده بودند. مدام از این می‌گفتند که ارتش به‌صورت کلی باید منحل شود، از سوی دیگر در داخل مجلس نیز آدم‌هایی بودند که تنها راه چاره جلوگیری از کودتاهای احتمالی را انحلال کلی ارتش و اخراج نیروهای آن می‌دانستند و از جهتی کودتاهای ختنی شده‌ای چون کودتای نقاب که به کودتای نوژه معروف شد نیز خطری برای گروه‌های نظامی ایران محسوب می‌شد. چمران هم باید بخشی از بدنه ارتش را پاک‌سازی می‌کرد و هم مثل امام معتقد بود که ارتشی‌ها پای انقلاب ایستاده‌اند و نباید همه آن‌ها را زیر سؤال برد. او در وزارت دفاع که بود، نزدیک به دوازده هزار نفر را پاک‌سازی کرد و بعد تا توانست جلوی افراط برخی نماینده‌های مجلس را گرفت که قصد زیر سؤال بردن همه ارتشی‌ها را داشتند.

جنگ تحمیلی آغاز شد چمران که در مصر و لبنان آموزش‌های نظامی چریکی بسیاری دیده و نیروهای شبه‌نظامی بسیاری را تربیت کرده بود، اینجا هم‌دست به ابتکار جدیدی زد. استاد جنگ‌های نامنظم» چیزی بود که او می‌خواست. سوسنگرد که برای بار دوم توسط عراقی‌ها محاصره شد، فقط تعداد کمی از رزمنده‌ها توانستند وارد شهر شود. چمران و امام‌جمعه آن روزهای تهران یعنی آیت‌الله خامنه‌ای که در جبهه سوسنگرد فعال بود توانستند طی برنامه‌ریزی‌هایی که کردند، شهر را با کمک نیروهای رزمنده آزاد کنند. مصطفی در این آزادسازی از ناحیه ران دچار جراحت شد، اما خیلی زود حالش خوب شد و کارش را ادامه داد. او را در اهواز خصوصاً نزدیکی سوسنگرد و دهلاویه زیاد می‌شد دید ۳۱ خردادماه سال ۱۳۶۰ برای دهلاویه روز غریبی بود. خبر شهادت ایرج همه خصوصاً «آقا مصطفی» را تکان داد. رفت دنبال پیکر او، اما چند ساعت بعد خبری در دهلاویه، سپس در ایران و بعد در لبنان پخش شد که همه را اندوهگین کرد. مصطفی چمران» به شهادت رسید. ترکش خمپاره 60  از پشت سر آمده و سر را شکافته بود. کمک‌های اولیه بر روی او هم اگرچه در بیمارستان سوسنگرد انجام گرفت، اما در آمبولانسی که قرار بود او را به اهواز برساند به شهادت رسید و روحش به اعلی‌علیین رفت.

منبع: همشهری جوان؛
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .