تبیان، دستیار زندگی

داستان عبدالمالک

کسی که دوست نداشت عبدالمجید صدایش بزنند

چهارم اسفندماه سال ۱۳۸۸ بود که خبر دستگیری «عبدالمالک ریگی» به مهم‌ترین خبر آن روزهای کشور تبدیل شد. اتفاقی که نه خود او و نه دیگر سیستم‌های اطلاعاتی نمی‌توانستند چگونگی آن را حتی تصور کنند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
نرگس آبیار

 تا آن روز اگرچه نام ریگی و ترورهایی که او در ایران، بخصوص در زاهدان و سیستان و بلوچستان انجام داده، در گوشه ذهن همه مردم بود اما هنوز آن‌طور که باید بزرگی جنایات او و گروهش شناخته نشده بود. چند روزی از آغاز اکران فیلم جدید خانم نرگس آبیار گذشته است. فیلمی که برای اولین بار در قالب یک پروژه بزرگ سینمایی به روایت این داستان می‌پردازد. شاید بد نباشد قبل از تماشای فیلم، از ابتدا داستان ریگی و خانواده‌ای را که در آن بزرگ شده است، بررسی کنیم. طبیعی است که به دلیل محدودیت‌های فیلم‌نامه و ملزومات درام شاید در طول مدت فیلم این امکان برای سازندگان آن فراهم نباشد تا خط سیر این داستان را از ابتدا به انتها تعریف کنند. کاری که در این پرونده سعی کردیم به آن جامه عمل بپوشانیم.

از همه جا رانده

عبدالمجید ریگی که بعدها با نام عبدالمالک مشهور شد، از طایفه بزرگی بیرون آمد که از یکسو در ایران و در سوی دیگر در پاکستان بود. نوجوانی‌اش را در مدرسه‌ای سپری می‌کرد اما به دلیل دعواهای مکرر اخراج شد. کمی بعد خود را به گروهی موسوم به «جماعت تبلیغ» نزدیک کرد تا بتواند با تبلیغ اهل سنت در روستاها، جایی بین آن‌ها پیدا کند اما به خاطر سواد کمی که داشت از آنجا هم طرد شد. مدرسه دینی «گشت» سراوان جای دیگری بود که عبدالمالک سراغ آن رفت اما در آنجا نیز موفق نبود و از آنجا هم اخراج شد. شاید عبدالمالک فکر این همه اخراج را هم نمی‌کرد اما بعد از تکرار این اتفاق معلوم بود که از او آدم دین‌دار و عالم درنمی‌آید.

او اولین اقدامات جدی‌اش را در نوزده‌سالگی آغاز کرد؛ چاقوکشی نخستین چیزی بود که به آن شناخته شد و به همین دلیل نیز به زندان افتاد که البته بعدها برای بزرگ کردن نامش، خود را زندانی سیاسی معرفی می‌کرد. او در همان سنین نیز اسلحه به دست می‌گرفت. عبدالمالک به دنبال بعضی علمای بزرگ اهل تسنن در ایران رفت تا نظر آن‌ها را جلب کند اما آن‌ها به خاطر تفکرات تند و غیردینی ریگی توجه ویژه‌ای به او نکردند. همین مسئله باعث رویگردانی او از علمای اهل سنت شد و بعدها، یعنی وقتی‌که سرکرده بزرگ‌ترین گروهک تروریستی دهه ۸۰ شد، آن را در قالب کینه و انتقام‌جویی نشان داد.

گروهی که می‌گفتند سربازان خدا هستند

اواخر دهه ۷۰ شمسی به پاکستان رفت تا تحصیلش در مدرسه «فاروقیه» را که یک مدرسه سلفی بود، ادامه دهد. هم آنجا بود که با تکفیر تشیع آشنا شد. در مدت دو سالی که در فاروقیه درس می‌خواند، بارها آدم‌های شبه‌نظامی را دیده بود که به آن‌ها «القاعده» و «طالبان» می‌گویند. کم‌کم از آن‌ها خوشش آمد و با آن‌ها ارتباط برقرار کرد. سال ۱۳۸۰ که به «بگرام» افغانستان رفت، توانست به مدت دو ماه آموزش نظامی چریکی سنگینی را پشت سر بگذارد و به این شیوه به‌صورت رسمی عضو القاعده شود. عبدالمالک می‌خواست عقاید سلفی‌اش را در مدرسه دیگری که از نظر تفکر به وهابی‌های سعودی وابسته بود، کامل‌تر کند. او دوباره به پاکستان و شهر «کویته» برگشت و سه ماه هم در مدرسه‌ای که القاعده ترتیب داده بود، دروس س لفی را به اتمام رساند. ۱۱ سپتامبر که اتفاق افتاد، وسایلش را جمع کرده و دوباره به زاهدان برگشت تا این بار با کمک برادرانش و برخی دوستان و کسانی که می‌شناخت، یک گروه سی‌وهفت نفره را تشکیل دهد. او و گروهش به مدت دو ماه برای طالبان افغانستان می‌جنگند، اما در زمستان سال ۱۳۸۰ و در منطقه قندوز دستگیر می‌شوند. بهار ۱۳۸۱ بعدازاینکه تعهد می‌دهد که دیگر از طالبان و القاعده حمایت نکند، به همراه برادرانش آزاد می‌شود.

عبدالمالک که شکست سنگین روحی خورده بود، وقتی به زاهدان بازگشت تصمیم گرفت خودش گروهی را تأسیس کند تا بتواند به نیروهای انتظامی منطقه آسیب وارد کند. اولین اقدامات مسلحانه‌اش را با همکاری گروه‌های قاچاق مواد مخدری آغاز کرد که دل‌خوشی از نیروهای انتظامی و مواد مخدری آغاز کرد که دل‌خوشی از نیروهای انتظامی و امنیتی ایران نداشتند. پس از مدتی به کمک تأمین مالی آن‌ها گروهش را به وجود آورد که به «جندالله» مشهور شد. اعضای جندالله عموماً از برادران عبدالمالک تشکیل شده بود؛ از کوچک‌ترین برادر که نوجوان بود تا بزرگ‌ترینشان که خودش بود. جندالله در ابتدا ادعا می‌کرد برای دفاع از حقوق ملی و مذهبی قوم بلوچ و اهل سنت تشکیل شده است و در ظاهر قرار بود حق مردم بلوچ را بستاند اما این ادعاها آن‌قدر دروغ بود که کم‌کم طایفه خودش یعنی طایفه ریگی و بعد اهالی مظلوم بلوچستان را از نام عبدالمالک ریگی و گروه جندالله متنفر کند. رفته‌رفته نام گروهش نیز به «جنبش مقاومت ملی ایران» تغییر می‌کرد تا در پشت آن، تغییر ماهیت گروه نیز آشکار شود. گروهی که به هیولای تروریستی بزرگی تبدیل شده بود، ایران و پاکستان را با ترورهای متعددش ناامن کرده بود. ترورهایی که طی آن مردان، زنان و کودکان بی‌گناه بسیاری فقط به جرم این کشته شدند که ایرانی و حامی جمهوری اسلامی ایران هستند. از اولین اقدامات آن‌ها که بریدن گوش دو هندی مقیم زاهدان و گروگان گرفتن یکی از آن‌ها برای گرفتن چند میلیون پول از خانواده‌شان بود تا بزرگ‌ترین حملات تروریستی دهه ۸۰ در خاک ایران درنهایت سه سال فاصله بود.

فاز جدید، فاجعه تاسوکی

۲۷ اسفندماه سال ۱۳۸۴ که مردم در تکاپوی نو شدن سال بودند، خبری ایران را عزادار کرد. گروهک ریگی در منطقه‌ای از مسیر زابل به زاهدان به نام «تاسوکی» چند ماشین را متوقف کرده و بعد آن‌ها را آتش زده بود. از شنیدن این خبر تا انتشار ویدئوی آن از سوی جندالله در اینترنت فاصله کوتاهی بود. حادثه‌ای که ۲۲ نفر شهید شدند، شش نفر مجروح شده و هفت نفر نیز گروگان گرفته شدند که بعضی از آن‌ها نیز بعدها به شهادت رسیدند. خبر هولناک واقعه تاسوکی بیزاری مردم بلوچستان و طایفه ریگی از گروه جندالله و عبدالملک را بیشتر می‌کرد تا اینکه شعله نفرت از آن‌ها در عملیات تروریستی جاده بم کرمان به اوج خود رسید. حالا دیگر همه سیستان و بلوچستان از شیعه تا اهل تسنن، گروه تروریستی ریگی را «جند الشیطان» می‌نامیدند.

البته آن‌ها دیگر فقط یک گروه تروریستی معمولی یا کوچک قاچاق مواد مخدر نبودند بلکه این گروه علاوه بر ناامن ساختن مرزهای ایران و پاکستان، هم با اسرائیل و آمریکا ارتباط داشت و از آن‌ها پول می‌گرفت و هم عربستان سعودی آن‌ها را تأمین مالی و از همه مهم‌تر حمایت معنوی می‌کرد. اگر ریگی و گروهش در روزهای ابتدایی ادعای حمایت از طوایف بلوچ را داشتند، حالا با تفکر تند وهابی با آن‌ها نیز دچار مشکل و دشمنی شده بودند.

 

نرگس آبیار


آخرین پرواز، پرواز پیشکک

 ارتباط گروه تروریستی جندالله با لندن، دوبی و آمریکا ادامه داشت تا اینکه «عبدالحمید ریگی» برادر عبدالمالک که یکی از اصلی‌ترین اعضای این گروه بود، از سوی اطلاعات پاکستان به ایران تحویل داده شد. دستگیری عبدالحمید هم از این جهت اهمیت داشت که تقریباً نفر دوم جندالله است و هم در دل خود ماجرای دراماتیک عجیبی داشت، ماجرایی که از جنوب شهر تهران شروع می‌شد و با گلوله‌ای در پاکستان به پایان می‌رسید. عبدالحمید بعد از مدتی در سوم خردادماه سال ۱۳۸۹ در زندان مرکزی زاهدان اعدام شد. از دستگیری او حدود یک سال می‌گذشت. عبدالمالک تصمیم داشت «ریچارد هالبروک»، نماینده ویژه اوباما در افغانستان را ببیند که مدتی در قرقیزستان ساکن بود. پاسپورت جدیدی با نام «عبدالمجید» گرفت و از افغانستان به دوبی رفت تا از آنجا با پروازی به قرقیزستان برود. حتی در مخیله عبدالمالک هم نمی‌گنجید در پروازی که قرار است تا ساعاتی بعد در «پیشکک» فرود بیاید، نیروهای وزارت اطلاعات ایران حضور داشته باشند. یک روز پیش از پرواز یعنی سوم اسفندماه، وقتی وزارت اطلاعات از این سفر مطمئن شده، عملیات را به ارتش جمهوری اسلامی ایران واگذار کرد. طراحی و اجرای عملیات برای زنده دستگیر کردن او فقط کمتر از چهار ساعت در پایگاه یکم تهران، هشتم اصفهان و نهم شکاری بندرعباس انجام گرفته بود. این عملیات آن‌قدر جدی بود که نیروی هوایی حتی احتمال حضور و دخالت جنگنده‌های آمریکایی را هم پیش‌بینی کرده بود. دقایقی از پرواز می‌گذشت. هواپیمای بوئینگ ۷۳۷ هواپیمایی قرقیزستان وارد آسمان ایران شد. سه فروند جنگنده ارتش جمهوری اسلامی آن را محاصره کرده بودند اما خلبان هواپیما توجهی نکرده بود. خلبان دنای آلفا که نام مستعار یکی از همان جنگنده‌ها بوده، با شلیک رگبار آن را مجبور به فرود در فرودگاه بندرعباس می‌کند. آدم‌هایی که مسافر هواپیما بودند همان‌قدر شوکه شده بودند که عبدالمالک شده بود. آن‌ها نمی‌دانستند کسی که دستبند زده و از هواپیما پیاده شد، بزرگ‌ترین جنایتکار دهه ۸۰ است. دستگیری عبدالمجید یا همان عبدالمالک در شبکه‌های خبری دنیا سروصدای زیادی بپا کرد و چند ماه بعد یعنی ۳۰ خردادماه سال ۱۳۸۹ او اعدام شد. او عبدالمجید به دنیا آمد ولی دوست نداشت عبدالمجید بماند، او رفته‌رفته تبدیل به عبدالمالکی ش د که می‌شناسیم.

حكایت یک عاشقی نام

عبدالحمید ریگی بیش از همه‌چیز با واقعه تلخ تاسوکی گره خورده است. کشتار دردناکی که زن، بچه، پیر و جوان قطار شدند و با شلیک گلوله‌های تروریست‌های گروه ریگی به شهادت رسیدند. بعدها که عبدالحمید دستگیر شد، معلوم شد او مأمور آن حادثه بوده است. عبدالحمید اما کارش به همین‌جا ختم نمی‌شد. او از یک حکایت عاشقانه وارد جندالله شده بود و درنهایت از شیطانی‌ترین عضوهای این گروه بود.

حمید یا همان عبدالحمید که در بازار زاهدان عطر فروشی داشت، یک روز دیده بود جوانی به مادر و دختری توهین می‌کند. سراغ جوان رفته و با او برخورد کرده بود و بعد از آن مادر و دختر خواسته بود به مغازه عطر فروشی‌اش آمده و از او خرید کنند.


اواخر دهه ۷۰ شمسی به پاکستان رفت تا تحصیلش در مدرسه «فاروقیه» را که یک مدرسه سلفی بود، ادامه دهد. هم آنجا بود که با تکفیر تشیع آشنا شد.


همین اتفاق باعث آشنایی او با دختری شد که نامش «فائزه» بود و در جنوب تهران زندگی می‌کرد. بعد از مدتی حمید به تهران آمده و با هر زحمتی که شده، توانسته بود فائزه را از خانواده‌اش خواستگاری کند. او که خود را حسابی عاشق‌پیشه نشان می‌داد، اولین رفتار عجیبش را با اجبار فائزه برای فرار از تهران به زاهدان نمایش داده بود. خانواده فائزه هم اگرچه از این اتفاق ناراحت شده بودند اما صدایشان درنیامده بود. تا مدتی همه‌چیز خوب پیش می‌رفته؛ هم رابطه حمید و فائزه مناسب بوده و هم دوباره رفت‌وآمدشان به تهران بیشتر شده تا اینکه اتفاقی باعث تغییراتی در رفتار حمید می‌شود. عبدالحمید با مشکلات مالی مواجه شده و سراغ برادرش عبدالمالک رفته بود. برادری که هنوز کسی نمی‌دانست دقیقه چه می‌کند و به خاطر پول خوبی که به دست آورده بود بین بعضی‌ها آبرویی داشت. عبدالمالک هم که درسش را در مدارس سلفی خوانده بود، از اینکه برادرش با دختری شیعه ازدواج کرده بسیار ناراحت بود و همین باعث می‌شود هم او را تحقیر کند و هم رفته‌رفته با تفاسیر تند سلفی و دروغ از قرآن روی او تأثیر بگذارد. عبدالحمید که در ابتدا به صحبت‌های برادرش اهمیتی نمی‌داد، گمان نمی‌کرد بعد از مدتی آن‌قدر به برداشت‌های سلفی از دین تن بدهد که به خاطر بزرگ‌ترین جنایت‌هایی که کرده بود، به‌عنوان جانشین عبدالمالک هم شناخته شود. برادر فائزه که متوجه تغییر رفتارهای عبدالحمید شده، از سوی عبدالمالک ربوده شده بود. بعد از چند روز گروهک جندالله سر او را بریده و فیلم آن را از شبکه العربیه پخش کرده بودند. پایان داستان عاشقی او و دختری که بیش از هزار کیلومتر سفر کرده بود تا او را خواستگاری کند، در پاکستان رقم می‌خورد، آن هم با گلوله‌ای که از اسلحه او در خواب به‌صورت فائزه شلیک می‌شود.


تفاوت میان ما و آن‌ها

علیرضا خوشکام | ریگی را طبعاً بیشتر و بهتر از اسامه بن‌لادن می‌شناسیم؛ عملیات تروریستی‌اش را درک کرده‌ایم. مضاف بر اینکه «جندالشیطان» برای ما مثل «القاعده» فقط یک نام تکرارشونده در خبرها نبوده است. به بهانه دستگیری‌اش هم به کشور دیگری حمله نکرده‌ایم و این‌طور نیست که جنازه‌اش را از هواپیما وسط اقیانوس انداخته باشیم! (بر فرض اینکه قبول کنیم که آن شکلات پیچ مذکور، نعش اسامه بوده است. آن طرف اما فیلم ساختند در مورد اینکه چه زحماتی از سوی سربازان گمنام پرچم ستاره نشان کشیده شد تا این غده تروریستی از روی کره زمین محو شود. «سی دقیقه بعد از نیمه شب» فیلمی از کاترین بیگلو ساخته سال ۲۰۱۲. مخاطب فیلم در این بازی دزد و پلیس، طرفدار پلیس است و حتی با شکنجه کردن آدم بدها هم کنار می‌آید و حق می‌دهد به بایدی که خشونت به خرج دهند اما برعکس آن‌ها ما استاد فرصت سوزیم ولی انصاف بدهید که این هم هنری است که برای مخاطب ایرانی در قالب یک فیلم سینمایی، تجربه همذات پنداری با تروریست‌ها را فراهم کنیم، اشکشان را ببینیم و در عصبانیت از دست نیروهای مرزبانی با شخصیت اصلی داستان همراه شویم که چرا برادر نوجوان عبدالحمید را کشتند و باعث شدند کنترلش را از دست بدهد. نیروهای امنیتی مملکت را (همان‌ها که از قضا سفارش فیلممان را داده‌اند) موی دماغ قهرمان‌های داستانمان نشان دهیم و یکی در میان اعتقادات انقلاب اسلامی را از سوی تروریست‌ها تکرار کنیم، شب عملیات و در دهان عبدالمالک ریگی، بدون اشاره به کمک‌های آمریکا به این گروهک نفرین شده. داستان ساده است. با دو فیلم سفارشی در رابطه با وقایع تاریخ معاصر - و مشخصاً تروریست‌ها - طرفیم. هر دو پرخرج و با پرداخت حرفه‌ای. یکی در باب غیرت ملی و اعتقاد به آرمان‌های یک دولت، دیگری رومنسی جنایی (که مایه‌های اکشن نیز دارد) و قرار است اعتقادات یک ملت را برچسب بنیادگرایی بزند و باعث بدبختی و ترور بداند. عجیب که همان‌ها اولی را سفارش داده‌اند، در واقعیت حامیان تروریست حاضر در فیلم دوم بودند و نشانی هم از ایشان یافت نمی‌شود. حقا که کارشان را بلدند. یک‌بار دیگر تأکید کنم که تعجب نکنید اگر برادر فائزه (که جوانی ایرانی است و قرار است در فیلم جایگاه «شهروند معمولی» را داشته باشد) مرگی گروتسک و دهشتناک داشته باشد اما کشته شدن برادر تروریست‌ها (که عضو گروهک هم شده و فعال است به‌مراتب دراماتیک‌تر روایت شود. دلیل این موضوع را ضعف اندیشه فیلم‌ساز میدانم و نه تسلطش بر بیان سینمایی.
شبی که ماه کامل شد

اولین و از معدود نشانه‌های تغییر منفی قهرمان داستان، ریش بلند کردن اوست. فائزه بعد از مدت‌ها شوهرش را دیده و مخاطب هم بو برده که خبرهایی است و آن فضای عاشقانه قرار است از بین برود و اولین واکنش، ابراز انزجار فائزه از ریش عبدالحمید است. این را بگذاریم در کنار شنیدن گزاره‌های مرتبط با غیرت ناموسی از زبان عبدالمجید عبدالمالک) و نقد تمدن غرب و مدرنیته در شب عملیات، آن هم بدون هیچ‌وجه فراق و تفاوتی که نشان از انحراف فکری ایشان داشته باشد. مسئله فیلم، سلفی گری و وهابی مسلکی است یا زاویه داشتن و متفاوت بودن چه در ظاهر و چه در عقیده با غرب؟ در واقع از نظر فیلم‌ساز، انحراف فکری ریگی، صرف معتقد بودن است!

دوربین بی‌هویت» اصطلاحی است در توصیف روایت این فیلم، بی‌هویت از این نظر که مشخص نیست طرف فائزه هستیم یا عبدالحمید. با عبدالحمید شروع می‌کنیم و به سرانجام می‌رسیم اما در میانه ماجرا روایت سمت فائزه را می‌گیرد. و همین مسئله درباره مأموران امنیتی نظامی ایرانی... رخ می‌دهد.

تفاوت آن‌ها و ما در نحوه استفاده از ظرفیت‌هاست. از هیچ قهرمان و اسطوره می‌سازند و ما حماسه‌های مقاومتمان و نشانه‌های بطلان دشمنانمان را به‌راحتی می‌سوزانیم و بعضاً به عکس خود تبدیل می‌کنیم.

منبع: همشهری جوان
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .