من که رفتم خونهٔ بخت...
گاهی برای ازدواج باید کمی ورزش کنید و بتوانید با یک دورخیز مناسب از روی موانع احتمالی سر راه بپرید. من توانستم این کار را کنم. شما هم می توانید.

منم به امید اون آیندهٔ روشن، هر بار که بحث ازدواج پیش می اومد، حرف رو عوض میکردم و میگفتم: حالا حالاها باید کارکنم و شرایط اقتصادی مناسبی فراهم کنم. نمی شه دختر مردم رو با دستخالی خوشبخت کنم. تا اینکه یکبار طی یک عملیات استراتژیک، مادرم از من خواست تا شب را منزل مادربزرگ بگذرونم. من هم که روحم از ماجرا خبر نداشت، قبول کردم.
وقتی رسیدم، مادر جون با همان لبخند همیشگی با یک سینی چایی وارد اتاق شد و با گفتن «خوب چه خبر مادر؟» اولین قدم عملیاتی را برداشت. منم بیخبر از همهجا گفتم: خبر خیر و سلامتی.
مادرجون گفت: مادر آگه خبر خیره پس چرا ما بیخبریم؟
گفتم: نه از اون خبرها؛ یعنی خبر خاصی نیست. مادرجون اخماش رو در هم کشید و گفت: یعنی چی مادر؟ آقاجونت وقتی هم سن و سال تو بود، عمهٔ بزرگت دنیا اومد. پدرت هم وقتی هم سن تو بود ازدواج کرد، آخه تو چرا اینقدر تنبلی؟
تازه داشتم میفهمیدم، ضیافت امشب در اصل جلسهٔ توجیهی من بود برای ازدواج. من هم که خیالم بابت تصمیمی که برای آیندهام گرفته بودم، جمع بود و میدانستم بیدی نیستم که با این بادها بلرزم، با خنده گفتم: آخه مادرجون زمان شما فرق میکرد، شما زندگی تون را در یک اتاق منزل پدرشوهرتون شروع کردید. پدر من هم که تا چند سال طبقهٔ بالای همین خونه زندگی میکرد اما من که نمی تونم. می دونید اجارهٔ یک خانهٔ کوچیک چنده؟
دوستم که چند ماه پیش ازدواج کرد، پول یک سال کارش رو برای خرید حلقه و طلا و مخلفات داد. تازه شب یلدا از من پول قرض گرفت تا برای عروس خانم شب چله ای ببره.
خونه و خرید عروسی و گرفتن جشن ازدواج و... هفت خوان رستم رو باید رد کنم. رستم بودم و به جنگ دیو سیاه میرفتم، دردسرش کمتر بود. باور کنید رستم هم تو این مشکلات کم میآورد.
مادر جون، کمی از توتهای همیشگیاش تعارف کرد. لبخند روی لباش نقشبست که حس کردم اولین حملهٔ من با یک ضد حملهٔ قوی روبهرو خواهد شد. گفت: پس تو مشکلی با ازدواج کردن نداری، نگران خونه و طلا و جشن عروسی هستی. درسته؟
منم گفتم خوب اینها خیلی مهمه! مادرجون گفت: مشکل تو اینه که به خدا و وعده هاش اعتقاد نداری! ایمانت کم شده مادر.
خدا خودش وعده داده که از فضلش بینیاز می کنه. تو هم که اهل کار و تلاشی. سالم و سرحالی. کار میکنی و زندگیت رو میسازی. خدا رحمت کنه آقا جونت رو. وقتی باهم ازدواج کردیم، تکیهمون قدرت بازوی آقاجونت بود و ایمانی که میگفت: هر آنکس که دندان دهد، نان دهد.
البته منم توقع زیادی نداشتم. هر دو در سن کم شروع کردیم و کنار هم زندگیمون رو ساختیم. آخه وقتی سنت بره بالا، برفرضم که همه چی داشته باشی، تازه بخوای تشکیل خانواده بدی، دیگه دلودماغی برات نمی مونه. فاصله سنیت با بچهات اونقدر زیاد می شه که حوصلهٔ بازی باهاش رو نداری. آدم تو جوونی هم زبون می خواد. تو جوونی همراه میخواد. یک زن خوب باایمان، می تونه پا به پات بیاد تا باهم به همهچیز برسید. اول باید به کم قانع باشید.
گفتم خوب همین دیگه مادرجون. قربونت برم. اون زنی که بخواد با کمترینها با من شروع کنه، آخه از کجا پیدا میشه!
مادر جون گفت: پیدا می شه! چند مورد خوبرو مادرت برات پیداکرده که فردا وقتی رفتی خونه باهم حرف میزنید و به امید خدا یکی که شرایطش بیشتر با تو هماهنگ بود رو تماس می گیره و میرید خواستگاری. وقتی دارید باهم حرف میزنید، میگی بهش که اول راهی و قول میدی تمام تلاشت رو بکنی تا خوشبختش کنی. این روزها دختر قانع کم نیست. شما پسرها میترسید پا پیش بذارید. پدرت هم کمکت می کنه. تو یا علی بگو. بقیش رو بسپار به خدا و بعدشم ما خانمها.
شاید باور نکنید اما نفهمیدم چجوری مادرجون اون شب با حرفاش نظرم رو تغییر داد. منم تا چند ماه بعد با یک دخترخانم مؤمن و با اصالت عقد کردم. یکسالی عقد کرده بودم تا کمی پساندازم بیشتر شد. با وام ازدواج و کمک پدرم و کادوهای اطرافیان که همش به صورت نقدی بود، یک آپارتمان کوچیک رهن کردیم. البته در خرید طلا و چیزهای دیگه، همسرم خیلی با من راه اومد. منم همیشه قدردانش هستم.
نمی خوام بگم مشکلات اقتصادی وجود نداره اما می شه از اونا رد شد، می شه تشکیل خانواده داد و از کم شروع کرد به شرطی که باور داشته باشید که خدا به وعده هاش عمل می کنه.
همراهان عزیز، با توجه به گسترش سامانه همسان گزینی تبیان، لازم است جهت استفاده از خدمات همسانگزینی یا مشاوره اپلیکیشن همدم را از طریق لینک زیر دریافت و نصب نمایید، این سامانه در سراسر کشور فعال است.
بخش همسان گزینی تبیان