تبیان، دستیار زندگی

هر وقت می‌پرسیدم درجه‌ات چیست، می‌گفت: من یک کارگرم

مادر درحالی که با چشمانی اشک‌بار به تصویر شهید خیره شده، می‌گوید: هر وقت می‌پرسیدم درجه‌ات چیست، می‌گفت: من یک کارگرم و وظیفه‌ام خدمت کردن، الان که شهید شده فهمیدم سرهنگ بوده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 سرهنگ دوم پاسدار مهدی نوروزی

 دوباره در کوچه‌های شهرم عطر شهادت پیچید و حجله‌های شهادت آذین بسته شد، دوباره حال و هوای بهمن و اسفند سال‌های جنگ تداعی شد؛ این خاک با شهادت عهدی ابدی بسته است و هرازگاهی شهیدی از گلزار لاله تقدیم آسمان می‌کنیم.

امروز راهی شدیم تا همدرد خانواده شهدا باشیم، اولین مقصد منزل شهید مهدی نوروزی بود کوچه در عزای فراقش ماتم پوشیده بود و آسمان نیز با بارش شدیدش عزادار شهدای پاک مدافع وطن بود،  صدای شیون برادر برادر از حیاط خانه شنیده می‌شد، بغض توانای استقامت نداشت و اشک همچون باران بر گونه‌ها جاری می‌شد.

مادر همسر شهید در حالی که خوش آمد می‌گفت و صدایش در نمی‌آمد از مهدی گفت‌: مهدی بچه روستای چهارراه بود و برای درس خواندن به سمیرم آمد، در خانه من درس خواند سال پیش‌دانشگاهی بود که دخترم را عقد کرد و گفت: من هم می‌خواهم دامادت باشم و هم پسرت.

وی ادامه داد: من 6 دختر داشتم و پسری نداشتم، مهدی برایم عین پسر نداشته‌ام بود، دوتا از دخترهایم عقب افتاده بودند، وضعیت مالی خوبی نداشتیم و مهدی حامی ما بود.

مادر درحالی که با چشمانی اشک‌بار به تصویر شهید خیره شده، می‌گوید: هر وقت می‌پرسیدم درجه‌ات چیست، می‌گفت: من یک کارگرم و وظیفه‌ام خدمت کردن، الان که شهید شده فهمیدم سرهنگ بوده است.

وی از وابستگی شدید به داماداش برای ما روایت می‌کند: چند بار می‌خواست به مأموریت برود، ولی من اجازه ندادم، پیش سرهنگ می‌رفتم و قسمش می‌دادم که با مأموریتش موافقت نکند، چون پسری نداشتم و همه امیدمان به مهدی بود، اما این بار بدون اینکه من بفهمم اسم نوشته بود و به زنش گفته بود به مادرت چیزی دراین‌باره نگو.

مادر از شب عزیمت مهدی هم برایمان می‌گوید: ما اطلاعی نداشتیم تا اینکه یک‌شب به خانه ما آمد و گفت می‌خواهد به مأموریت برود، بدنم تکان خورد؛ انگار قرار بود اتفاقی بیفتد، با خنده می‌گفت: نمی‌خواهی پیش سرهنگ بروی؟  شب به همراه دخترانم به خانه‌اش رفتیم و تا صبح پیشش بودیم صبح از زیر قرآن ردش کردم و آب پشت سرش ریختم، چند شب پیش تماس گرفت و گفت: دلم برایتان تنگ شده است، مأموریت تمام شده و انشالله برمی‌گردیم.

مادر توان ندارد و با چشمانی اشک‌بار می‌گوید: مهدی لیاقت شهادت را داشت، اما دلم می‌سوزد، همه امیدمان بود حالا نمی‌دانم با دو فرزند یتیمش چه کنم؟ همیشه نگران دوتا دختر عقب افتاده‌ام بودم که بعد از مرگم چه کسی از آن‌ها مراقبت می‌کند، مهدی می‌گفت خودم از آن‌ها نگهداری می‌کنم، وقتی عروسی کرد پدرش گفت پیش خانواده همسرت بمان پسر ندارند، تو پسرشان باش.

خانه غرق در گریه بود و صدای همسری دل‌سوخته که به سختی از حنجره‌اش بالا می‌آمد، و می‌گفت مهدی بدنش سوخته بود و سر نداشت و خواهر زن‌هایی که در فراقش برادر برادر می‌کردند و پسری که پوستر عکس پدر را برداشته بود سیاه‌پوش پدر شده بود، اما در هوای کودکانه‌اش نمی‌دانست که گلچین روزگار گل زندگی‌اش را چیده بود و حالا شانه‌های کودکانه‌اش باید برای زندگی مردانه آماده شود، دقیقه‌ای به چهره مادر می‌نگریست و باز به دنبال کودکانه‌هایش روانه می‌شد.

سرهنگ دوم پاسدار مهدی نوروزی 37 ساله دارای دو فرزند دختر و پسر از گردان 113 امام حسین سمیرم در حادثه تروریستی سیستان و بلوچستان با تنی بی‌سر به شهدا پیوست.

منبع: فارس
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .