تبیان، دستیار زندگی

من به سوریه می‌روم، تو بمان افغانستان

پس از شهادت پسرم زخم زبان می‌شنیدم در مورد اینکه بچه‌های‌شان را برای پول به سوریه می‌فرستند. خانواده شهدا دل‌شان را گذاشتند کنار دل حضرت زینب (س) چون او هم بعد از شهادت خانواده‌اش، زخم زبان شنید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید کاظم توسلی

 راهی محله پنج‌تن جایی در حاشیه شهر مشهد شدم. قرار بود با زنی صحبت کنم که مدتی است از سرزمین خود مهاجرت کرده و ساکن ایران است. زنی از اهالی افغانستان.  به منزلشان می‌رسم. خانه‌ای با چیدمانی نزدیک به آنچه در ذهنم بود. خانه زنان افغانستانی آنقدر که من دیده‌ام ساده، مرتب و بسیار تمیز است. به محض رسیدن یک لیوان چای آورد. از طعمش معلوم بود ایرانی است. لباس‌های روشنش همخوانی زیبایی با چشمانش داشت. چشمانی که وقت صحبت از فراق به خون می‌نشست. صورت آرامش دلتنگ بود. کلمات را آهسته و با طمأنینه بیان می‌کرد.

وقتی ضبط را روشن کردم و خواستم با معرفی خودش گفت‌وگوی‌مان را شروع کند حتی قبل از گفتن نامش خود را مادر شهید کاظم توسلی و خواهر شهید محمدرضا توسلی معرفی کرد. بعد ادامه داد اسمش فاطمه است و در هرات متولد شده.

*روایتی دیگر از هَزاره نشینان


اصلیتم برای منطقه دور افتاده و شیعه‌نشین «بامیان» افغانستان است. به مردم این منطقه (بامیه) هَزاره‌نشین نیز می‌گویند. شیخ احمدعلی توسلی معروف به «آخوند» روحانی بود و برای ادامه تحصیلش سال ۴۷ به عراق رفتیم. آنجا از طرف دفتر آیت‌الله سیستانی معرفی‌می‌شود تا به بامیان برگشته و در مکتب آقای ضیائی از علمای بنام آن منطقه دروس طلبگی را بگذراند. پدرم بسیار مذهبی بود، در مورد مسائل دینی و رعایت آن خیلی سخت‌گیری می‌کرد. به شدت روی این موضوع حساسیت داشت مبادا روی منبر حرفی بزند که خودش پیش از آن رعایت نکرده باشد. در بین تمام افراد و اطرافیان به اعتقادی بودنش معروف بود. به او می‌گفتند «آخوند». همه تعریف می‌کردند آخوند مرد باخدایی است. درآمد خانواده‌مان از شهریه‌ای بود که پدرم دریافت می‌کرد. 


*با پیروزی انقلاب به ایران آمدیم


آنقدری که ذهنم یاری می‌کند ایشان مقلد آقای خویی بود تا قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۵۷. وقتی امام خمینی به ایران آمدند پدرم در حالی که ازدواج کرده بود و سه فرزند دختر هم داشت به ایران هجرت کرد. هم زمان با ۵ سالگی‌ام ساکن ایران شدیم. ابتدا در قوچان خانه ‌ای اجاره کردیم. سپس به گلشهر مشهد آمدیم و من تاکنون در همین منطقه زندگی می‌کنم. 


*با فوت امام(ره) یتیم شدیم


نمی‌دانم ایشان امام را از کجا می‌شناخت اما در عالم بچگی یادم هست از پیروزی انقلاب اسلامی ایران بسیار خوشحال بود و امام خمینی(ره) را بیش از حد تصور دوست می‌داشت. جالب است بدانید سه ماه بعد از فوت امام(ره) پدرم به رحمت خدا رفت. وقتی خبر فوت ایشان (امام) را شنید دائما گریه می‌کرد و می‌گفت: یتیم شدیم، پدرمان را از دست داده‌ایم. هیچ وقت هم نشد امام خمینی را از نزدیک ببیند.  

پدرم از پنج سالگی به ما قرآن خواندن را آموخت. هفت سالم شد مرا با خودش به آستان قدس برد و اولین قرآن را برایم هدیه گرفت، هنوز هم آن قرآن را دارم و می‌خوانم. خودشان هم به مدرسه آقای محقق رفت و درسش را ادامه داد. 

*محمدرضا شبیه‌ پدرم بود


سال ۶۴ محمدرضا برادرم به دنیا آمد. پدرم از تولد او خیلی خوشحال بود، به هر حال اولین پسرش بعد از سه دختر بود، تا هفت روز‌ش شد، او را عقیقه کرد. محمدرضا بچه شیرینی بود و  از کوچکی اخلاق‌های خاصی داشت، مثلا با اینکه سنش کم بود و خیلی متوجه فضای اطرافش نبود، اما غیرت بسیار زیادی داشت. هر چه بزرگتر می‌شد، به لحاظ اعتقادی بیشتر به پدرم شباهت پیدا می‌کرد. به حجاب بسیار اهمیت می‌داد و مثل پدرم سخت‌گیر بود. با اینکه از ما کوچک‌تر بود، ولی دائم نصیحت می‌کرد و تذکر می‌داد.

*می‌روم حرم امام رضا(ع) قهر کنم


بچه شلوغ‌کاری بود، هر وقت مادرم او را دعوا می‌کرد و می‌گفت چرا اینقدر اذیت می‌کنی، محمدرضا بدون حرفی می‌رفت دم در می‌ایستاد و تا مادرم از او راضی نمی‌شد، داخل نمی‌آمد. یکبار حدودا ۵-۶ ساله بود، مادرم دعوایش کرد، او هم به عادت همیشه جلوی در می‌ایستد. برادر دیگرم که تازه به دنیا آمده بود شیرخشک می‌خورد، آن روز پدرم رفته بود شهر برایش شیرخشک تهیه کند، ما فکر می‌کردیم محمدرضا دم در ایستاده، مشغول کار خودمان بودیم و می‌گفتیم حالا خودش می‌آید داخل، پدرم بعد از دو ساعت آمد، دیدیم دست محمدرضا را هم گرفته، گفت شما اصلا از او خبر داشتید؟ در «تل‌گرد» (محله ای دیگر) او را دیدم، پرسیدم کجا می‌روی؟ گفت: «دارم می‌روم حرم، مامان دعوایم کرده، می‌روم حرم قهر کنم.» پدرم داخل اتوبوس می‌بیند محمدرضا کنار خط راه‌آهن را گرفته و دارد می‌رود.


* باید ازدواج کنی


محمدرضا کوچک بود من ازدواج کردم، وقتی می‌آمدم خیلی به من ابراز علاقه می‌کرد، شاید بیش از بچه‌های هم‌سن و سالش به ما اهمیت می‌داد. من چهارده ساله بودم و همسرم بیست ساله، ایشان از عموزاده‌های پدرم بود، همسرم زودتر از ما به ایران آمده بود، زمان شروع جنگ شوروی در افغانستان. اسمش علی‌حسن بود و در ایران کارگری می‌‌کرد. یک عروسی کوچکی گرفتم، پدرم مخالف انجام مراسم بزرگ بود. من خودم اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم، دوست داشتم درس بخوانم، اما تا چهارم ابتدایی بیشتر مجالش را پیدا نکردم و گفتند باید ازدواج کنی.

پدرم مثل عقیده قدیمی‌ها می‌گفت اگر دختر جوان شود و در خانه بماند گناه دارد. ۳۰ تومان مهریه‌ام. در افغانستان رسم است که اگر خانواده‌ای شیربها بگیرد، به دخترش جهاز می‌دهد، اما اگر خانواده‌ای شیربها نگیرد، خرید جهاز برعهده خانواده داماد است. 

پدرم گفت هر جور خودتان صلاح می‌دانید، البته رسم ما خلاف مردم ایران است که هم دختر می‌دهند، هم جهاز (خنده). خانواده همسرم گفتند ما به شما ۶۰ تومان پول می‌دهیم به عنوان شیربها، خودتان هم جهاز درست کنید.

وقتی مادرم برایم جهاز خرید و مرا برای انتخاب بعضی از وسایلم می‌برد، کم‌کم به ازدواج علاقمند شدم، قبلش وقتی پدرم مخالفت مرا می‌دید گفت اینها از اقوام ما هستند و باید آنها را قبول کنی، چون آنها را می‌شناسیم، خانواده خوبی هم هستند.
من همسرم را به دلیل همان ارتباط فامیلی بارها دیده بودم، اما واقعا اینکه بگویم موقع ازدواج دوستش داشتم، نه، اینطوری نبود، چون از اساس، ازدواج کردن را دوست نداشتم. آن زمان‌ها اینگونه نبود دختر و پسر بنشینند با هم جدا صحبت کنند. محمدرضا وقتی که من عروسی کردم و از آن خانه رفتم خیلی گریه کرده بود، می‌گفت چرا خواهرم را شوهر دادید، من دلم برای او تنگ می‌شود. 

سال ۶۷ ازدواج کردم و کمی دورتر از منزل مادرم خانه گرفتیم، البته همسرم وضع بدی نداشت و ما از همان ابتدا مستأجری نرفتیم، البته پدر و مادرش هم با ما زندگی می‌‌کردند. همسرم تک‌پسر بود. دو سال بعد از ازدواجم، یعنی سال ۶۹ محمد به دنیا آمد و پس از او خدا به ما ۶ فرزند دیگر هم داد، فرزند دومم هم شهید کاظم است و بعد یگانه، قاسم، هاشم، امیرعباس و میکائیل. 


*نمی‌دانم چطور نامش شد کاظم


فرزند اولم را پدرم نامگذاری کرد، اما برای نام کاظم نمی‌دانم چه شد که گفتند برویم آقای ضیائی سر کتاب باز کند و اسمش را بگوید. وقتی رفتند آنجا سر کتاب که باز کردند، نام کاظم را برایش انتخاب کردیم. کاظم متولد سال ۷۲ بود. کاظم تا اول راهنمایی درس خواند، اما پدرش مجبور شد برای مدتی به افغانستان برگردد، برای همین کاظم درس را رها کرد و برای تأمین معاش ما مشغول به کار شد. همسرم آنجا زمین‌هایی داشت که مجبور بود برای تعیین تکلیف وضعیت سند آنجا اقدام کند.

*بچه شیطان و شوخی بود


وجود کاظم واقعا برای ما برکت داشت. بسیار اهل شوخی و خنده بود، هر چیزی را به شوخی می‌گرفت. یکبار وقتی کلاس اول می‌رفت با بچه‌ها شلوغ کرده بودند. با محمدرضا دایی‌اش از بچگی اُخت بود. وقتی محمدرضا می‌خواست آنها را ساکت کند، به خنده می‌گفت جوجه ماشینی! چه می‌گویی؟ بچه شیطانی بود. علاقه‌شان به همدیگر عجیب بود، با اینکه تفاوت سنی زیادی داشتند. 

وقتی محمدرضا شهید شد، ما هم به افغانستان رفته بودیم. ما نتوانستیم برای مراسم محمدرضا بیاییم. سال ۹۵ به خاطر شهادت کاظم به ایران برگشتیم. سال ۸۷ هم دوباره به کشور خودمان برگشته بودیم. 


*می‌دانستم به سوریه می‌رود


وقتی خبر شهادت محمدرضا را دادند خیلی بی‌تابی می‌کردم، من می‌دانستم او به سوریه می‌رود، البته اولش بی‌خبر بودم، تا اینکه عید سال نو مادرم از ایران برایم سوغات فرستاده بود، یک تکه پارچه سبز هم بین سوغات بود، تعجب کردم و با خودم گفتم مگر مادرم کجا رفته بود که برای من پارچه سبز می‌فرستد. وقتی تلفنی با او صحبت کردم و قضیه را پرسیدم، گفت محمدرضا به سوریه رفته بود و این پارچه سبز را از آنجا تبرک آورده بود. تبرکی حرم حضرت زینب(س) است. فکر می‌کنم سال ۹۳ بود. محمدرضا چهار بار به سوریه اعزام شده بود، دفعه چهارم به شهادت رسید. او از سال ۹۲ اعزام شده بود و سال ۹۳ شهید شد. 

*هفت روز بعد از شهادتش پیکر او را آوردند


محمدرضا ازدواج کرده بود، اما بچه‌دار نشد. او پنج سال زندگی کرده بود و هر بار می‌پرسیدم چرا بچه نمی‌آوری؟ می‌گفت خودم بچه هستم. تازه تصمیم داشت بچه‌دار شود، اما خدا نخواست. او در حلب شهید شد و یک دست و یک پایش هم نبود. آنطور که من شنیدم، صورتش سالم بود. هفت روز بعد از شهادتش پیکر او را آوردند و در بهشت رضا(ع) دفن شد. 

یکبار یکی از اقوام در افغانستان نزدیک عید قربان بود که من ختم قرآن گرفتم، این رسم هر ساله‌ام بود، اقوام‌مان زودتر از من باخبر شده بودند و همان روز به من هم خبر دادند. کاظم بسیار گریه می‌ کرد و اصلا حالتش تغییر کرده بود، گاهی پتو رویش می‌انداخت و خودش را به خواب می‌زد، اما متوجه می‌شدم که دارد گریه می‌کند، پتو را کنار می‌زدم و دلداری‌اش می‌دادم، او می‌گفت دایی رفت و ما را تنها گذاشت. با اینکه چند سال از هم دور بودند، اما محبت‌شان نسبت به همدیگر کم نشده بود. مراسم چهلم محمد را به همراه یگانه و پسر کوچکم پاسپورت گرفتیم و به ایران آمدیم. 


*کاظم دائما حرف‌های عجیب و غریب می‌زد


کاظم دائما حرف‌های عجیب و غریب می‌زد، دلش برای رفتن به سوریه پرواز می‌‌کرد، دائم می‌گفت مادر! تو شش پسر داری، یکی را در راه خدا بدهی چه می‌شود؟ می‌گفتم مادر من جلوی کسی را نمی‌گیرم، هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. اصلا فکر نمی‌‌کردم که او تصمیم به رفتن دارد. 


*خوابش را تعریف کرد دلم یکجوری شد


چند ماهی گذشت، ماه شعبان بود، یک روز از خواب بلند شد و گفت مادر دیشب یک خواب عجیبی دیدم، تکیه‌کلام کاظم مادر بود و همیشه مرا مادر صدا می‌کرد. گفت: «خواب دیدم به یک بیابانی رفتم که خانه‌هایش خراب است، صدای تیر و تفنگ می‌آید، وقتی به آنجا رسیدم محمدرضا را دیدم. او هم تا مرا دید به آغوش کشید و گفت، کاظم جان تو هم آمدی؟ خوش آمدی! بعد از مدتی دایی از نظرم پنهان شد، عده‌ای دست‌های مرا بستند و بردند جایی که تعداد دیگری هم آنجا اسیر بودند. یک نفر شمشیر دستش بود و به من گفت: زانو بزن! بعد پرسید وصیت آخرت چیست، به خودم گفتم من هنوز داماد نشدم چه وصیتی می‌توانم داشته باشم. در حال زمزمه‌کردن بودم که شمشیر را برد بالا گردن مرا بزند، فریاد زدم یا شهید کربلا و همانجا از خواب بیدار شدم دیدم در خانه هستم.» خوابش را برایم تعریف کرد دلم یک جوری شد. گفتم: مادر خدا نکند کسی دست‌های تو را ببندد و با شمشیر به تو حمله کند، خواب دیدی، مهم نیست.

*مادر می‌خواهم بروم ایران


دو سه ماه گذشت، یک روز کاظم گفت مادر می‌خواهم بروم ایران. با تعجب پرسیدم: «ایران می‌خواهی بری چکار؟! گفت: دوستانم در ایران کار پیدا کردند منم می‌خواهم بروم آنجا کار کنم.»

او در افغانستان کارش گچ‌کاری بود، گفتم تو اینجا بیکار نیستی برای چه می‌خواهی بروی؟ گفت: نه من با آنها هماهنگ کردم. یک شب دیگر نزدیک اذان با عجله آمد گفت: «مادر کیف باشگاه من کجاست، می‌خواهم بروم. بلیت گرفتیم برای مرز نیمروز، وسایلش را جمع کرد و خداحافظی کرد. خداحافظی‌اش خیلی عجیب بود. دستی سر و روی برادر کوچک‌ترش کشید، او را چندبار بوسید. گفتم: کاظم جان نرو اما تصمیمش را گرفته بود. پدرش با رفتن او مخالفتی نداشت فقط موقع رفتن پرسید تهران چه خبر است؟  گفت: هماهنگ کردم باید بروم برای کار.

فردا صبحش ساعت 10 زنگ زد و گفت الان در نیمروز هستیم و ظهر می‌رسیم مرز. شما به من زنگ نزن هر وقت بشود خودم تماس می‌گیرم. چند ساعت بعد مادر یکی از دوستانش آمد گفت، پسرت کجا رفته؟ گفتم برای چه این حرف را می‌زنی؟ گفت کاظم در یکی از گروه‌هایی که با دوستانش دارد حلالیت طلبیده و التماس دعا داشته. گفتم رفته سمت ایران برای کار.

یک هفته از  او خبر نداشتیم، یک زیارتگاهی در هرات، منطقه شیعه نشین «جبرئیل» است. به خاله پدرش گفتم بیایید با هم برویم زیارت سید مرتضی، دو رکعت نماز بخوانیم. سفره صلوات هم نذر کرده بودم که با خودم بردم آنجا. داشتم صلوات می‌فرستادم گوشی‌ام زنگ خورد، کاظم بود. گفت مادر رسیدم تهران.گفتم خدا را شکر به سلامتی. 


* اگر گوشی را جواب ندادم یعنی رفتم


یک ماهی تهران بود و با هم در تماس بودیم. خواهرم در مشهد زندگی می‌کرد، یک شب تماس گرفت گفت: «فاطمه پسرت به من زنگ زد و گفت: می‌خواهم بروم سوریه. گفتم خانواده‌ات خبر ندارند، چطور این تصمیم را گرفتی؟ هر چه صحبت کردم نرود آخرش گفت: شوخی کردم جدی نگیر. فردا تماس بگیر اگر گوشی را جواب ندادم یعنی رفتم» چون با لحن شوخی گفته بود خواهرم جدی نگرفته بود.

می‌گفت حالا امروز هر چه تماس می‌گیرم گوشی را جواب نمی‌دهد، گفتم نکنه رفته! ما هم هر چه تماس گرفتیم جواب نداد.

*۴۰ روز بی‌خبری


حدود 40 روز بعد خودش از سوریه تماس گرفت. گفت: «مادر من سوریه هستم، حلالم کن. الان آمدم زیارت حضرت زینب (س) گوشی هم ندارم از یکی از دوستانم گوشی را گرفته‌ام شما را از نگرانی درآورم. می‌دانم در این مدت چه حالی داشتید. سر فرصت دوباره تماس می‌گیرم.»

اصلاً به زبانم نیامد او را دعوا کنم یا گله کنم از اینکه مرا بی‌خبر گذاشته و رفته. آن تماس خیلی کوتاه بود. گفت: خیلی نمی‌توانم صحبت کنم. همان تماس شد صحبت اول و آخر ما در سوریه. 8 ماه از او بی‌خبر بودم. بعد از زیارت به سمت عملیات می‌رفتند در عملیات «تدمر» به شهادت می‌رسد. در این 8 ماه از هر جا می‌توانستم سراغ او را گرفتم اما همه بی‌خبر بودند. می‌گفتم نه خودش آمد نه خبری. خواهرم رفته بود پیگیری گفته بودند چون از تهران اعزام شده ما نمی‌توانیم در مشهد خبری از او بگیریم.


*پیکر شهدا را پس از ماه‌ها از زیر آفتاب به عقب برگشت


برج 12 سال ۹۴ پیکرش را آورده بودند. پیکر پسرم با پیکر پسر یکی از دوستان قدیمی‌مان آمده بود و مادر آن شهید به مادرم اطلاع داده بود. پدر همان شهید پیگیری کرده بود که پرونده کاظم را پیدا کنند. از روی پرونده متوجه شده بودند. منطقه عملیاتی آنها دست دشمن مانده بود و بعد از چند ماه آنجا آزاد شد و توانستند پیکر شهدا را پس از ماه‌ها از زیر آفتاب به عقب برگردانند.


*خواهرم گفت باید بیایی ایران


شب شهادت حضرت زینب (س) پیکرش را آورده بودند حرم امام رضا (ع) به مادرم اطلاع دادند، سال 95 بود. من دائماً در تماس بودم تا سراغی از پسرم پیدا کنم. خواهرم وقتی از ماجرا با خبر شد برای اینکه مرا اول به ایران بکشد بعد خبر را بدهد، گفت: «می‌گویند ما به شما اطلاعی نمی‌دهیم باید حتماً خانواده‌اش بیایند.» وقتی اینجوری گفت فهمیدم باید بروم. رفتم سفارت ایران در کابل. آقایی که مسئول بود و از ماجرا خبر داشت گفت ممکن است کارتان طول بکشد، باید با همه خانواده‌تان بروید. با خودم گفتم حتماً خبری است که این‌جوری اصرار دارند ما همگی به ایران برویم. با همه خانواده‌ام به ایران آمدیم، همسرم اطلاع داشت اما من هنوز بی‌خبر بودم. دخترم رفته مسجد می‌گفت مادر وقتی روضه حضرت زینب(س) را خواندند دلم خیلی برای کاظم تنگ شده بود.

دو ماه طول کشید تا ما به ایران برسیم اول ماه رمضان بود. به خواهرم گفتم حالا کجا برویم؟ گفت: جایی لازم نیست بروید عده‌ای از مسئولین می‌آیند اینجا به شما اطلاع بدهند، آنجا دیگر فهمیدم احوالی از کاظم نیست. چند لحظه بعد عده‌ای از مسئولین فاطمیون آمدند و خبر را دادند. بعد از شنیدن خبر حال خودم را نمی‌دانستم. فقط گفتم کاظم لیاقت شهادت را داشت چون آدم خوبی بود.

* این روزها برایت یادگار می‌ماند


بچه خوش‌طبع و شوخی بود. گاهی با من شوخی می‌کرد و شانه‌های مرا فشار می‌داد. می‌خندیدم، می‌گفتم نکن استخوانم را شکستی. می‌خندید می‌گفت این روزها برایت یادگار می‌ماند. بعد از شهادت پسرم زخم زبان‌هایی را می‌شنیدم در مورد اینکه بچه‌هایشان را برای پول به سوریه می‌فرستند. من فکر می‌کنم مدافعان حرم دعوت‌شده هستند وگرنه پسر من در کشور خودمان کار داشت. خانواده شهدا دلشان را گذاشتند کنار دل حضرت زینب (س) چون او هم بعد از شهادت خانواده‌اش زخم زبان شنید، حرف‌های این آدم‌ها برایم اهمیتی ندارد. نبود کاظم برای ما خیلی دردناک است چون از لحظه‌ای که وارد خانه می‌شد مدام مادر مادر می‌کرد. گاهی خواهر و برادرهایش می‌گفتند چقدر تو بچه‌ننه هستی. گاهی می‌گفتم مادر ازدواج کن! می‌گفت یک دختر خوب و خوشگل و خانم و پول‌دار برایم بگیر. می‌خندیدم می‌گفتم چنین دختری چرا باید زن تو بشود؟ می‌گفت دلش هم بخواهد، من یک چیزی هستم که کسی قدر مرا نمی‌داند و بعد می‌خندید.


*من به سوریه می‌روم تو در افغانستان بمان


عموی پدرش در جنگ شوروی به شهادت رسیده بود. پسرش هم سال‌ها در اردوی ملی افغانستان مشغول بود. گاهی به او می‌گفتم کاظم فکر رفتن به سوریه را دارد با او صحبت می‌کرد و می‌گفت  ما یک شهید دادیم کافی است تو اگر می‌خواهی جهاد کنی به اردوی ملی بیا. هر جایی بخواهی ترا می‌گذارم اما پسرم می‌گفت من به سوریه می‌روم و آنجا جهاد می‌کنم تو در افغانستان بمان و اینجا.کاظم همیشه می‌گفت مادر اگر افغانستان رهبری مثل امام خمینی داشت ما هم الان وضعیت‌مان مثل ایران خوب بود. مردم افغانستان مردمی خوب و زحمتکش هستند اما رهبر خوبی ندارند.

منبع: فارس