تبیان، دستیار زندگی

نگاهی به فیلم«ناگهان درخت» ساخته صفی یزدانیان

ناگهان مرگ؛ تکاملی که هیچگاه شکل نمی‌گیرد

«ناگهان درخت» داستان زندگی مردی میانسال به نام فرهاد است که پیمان معادی نقش آن را بازی می‌کند؛ قصه فیلم از زبان خود او و در قالب اعتراف در پیش یک روانشناس بیان می‌شود.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مصطفی ساجدی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
ناگهان درخت

ناگهان درخت را می توان پازل مشترک میان صفی یزدانیان به عنوان کارگردان و پیمان معادی به عنوان تهیه کننده دانست. یزدانیان که پیش از این «در دنیای توی ساعت چند است؟» را به عنوان اولین اثر بلند خود ثبت کرده بود، اکنون فیلمی را به جشنواره فرستاده که پیمان معادی کارگردان «بمب، یک عاشفانه آرام»، تهیه کنندگی آن را بر عهده دارد؛ پس طبیعی است که در ناگهان درخت منتظر یک عاشقانه با نمادهای سیاسی-اجتماعی باشیم.

«ناگهان درخت» داستان زندگی مردی میانسال به نام فرهاد است که پیمان معادی نقش آن را بازی می‌کند؛ قصه فیلم از زبان خود او و در قالب اعتراف در پیش یک روانشناس بیان می‌شود.

ناگهان درخت را می‌توان فاقد هویت مشخص دانست. ریتم و روند فیلم در ابتدا نوید فیلمی خوش ریتم و تا حدی مناسب برای تفریح را می‌دهد. به تصویر کشیدن فضای پیش از انقلاب، علاقه دختر-پسری در کودکی، بی دست و پا بودن کودک نیز به تقویت این گمان کمک می‌کند تا جایی که مخاطب منتظر یک «نهنگ عنبر» دیگر یا اثری شبیه «خوابم می‌آد» است اما به یکباره این ساختار فرو می‌ریزد و مخاطب مجبور است مابقی فیلم را در فضایی کسل کننده ببیند و در پایان این سوال ایجاد می‌شود که اصلا چرا کودکی در فیلمنامه گنجانده شده است؟

شخصیت‌ها ارتباط مشخصی با یکدیگر ندارند و ورود و خروج‌شان به فیلم بی‌ربط و کاملا بی‌دلیل است. فیلم حتی در ته مایه‌های طنز که امیدوار بودیم با حضور مهراب قاسم‌خانی بیشتر مشاهده شود، ناتوان است که اوج آن را می‌توان در خلا دو سه دقیقه‌ای نبودن پلیس و هل دادن خودرو توسط شخصیت اصلی فیلم دانست.

فیلم «ناگهان درخت» از یک آشفتگی رنج می‌برد و آن محور نداشتن داستان است؛ یا اگر بخواهیم بهتر بگوییم، نه شخصیت اصلی داستان توانسته نسبت خودش با آدم‌های اطراف را تعریف کند و نه منطق روایت داستان آنچنان قرص و محکم است که بیننده بداند که چه اتفاقی افتاده. رفت و برگشت های شخصیت اصلی داستان، بی هیچ منطقی شکل می‌گیرد که مهم‌ترین آن به زندان افتادن فرهاد است. مجموعه این بی منطقی‌ها موجب می‌شود تا مخاطب که فیلمی آشفته را دیده، در پایان با سوال‌های زیادی سالن را ترک ‌کند، سوالاتی که پاسخ مشخصی ندارند؛ شخصیت اصلی چرا می‌خواهد برود و نقش مهتاب در زندگی او چیست؟ چرا دستگیر می‌شود و چرا بازجویی می‌شود؟ از چه چیز فرار می‌کند و اصلا این شخصیت کیست؟

شاید این سوال پیش بیاید که چرا فیلمساز به گذشته این مرد پنجاه ساله مراجعه می‌کند و اساسا قرار است چه تصویری از او به نمایش بگذارد؟ پاسخ به این سوال را باید بگذاریم به پای حرف مهمی دارد که در برداشت‌ دوم از فیلم، کارگردان به دنبال رسیدن به آن است. بیان یک جمله در پلان ابتدایی فیلم، می‌تواند گره اصلی باشد، آنجا که شخصیت اصلی داستان که مردی میانسال است و در آستانه پنجاه سالگی قراردارد، می‌گوید «بالاخره زاییدم، خودم زاییدمش!» اجزای این فضا و نور به گونه‌ای ایست که گویی قرار است فضای بعد از مرگ را به تصویر بکشد.

کارگردان با شخصیت اصلی فیلم و پیوندش با دوران زندگی‌اش در دوران پیش از انقلاب می‌خواهد تکامل او را که نماد جامعه ایران است را  به تصویر بکشد؛ اما نمایش نوستالژی‌ها دوست داشتنی از شهر رشت و تصاویر آن دوران و طی زمان تا میانسالی که هیچ تغییر در شخصیت فرهاد صورت نگرفته، عملا نشان دهنده تکاملی است که در جامعه ایران شکل نمی‌گیرد و روز به روز بدتر می‌شود. حتی آن هنگام که شخصیت اصلی فیلم احساس شجاعت می‌کند تا خودش آینده‌ای را که در انتظار او بوده(فرزند) را نجات دهد ، به درختی برخورد می‌کند و ناگهان مرگ؛ این مهم‌ترین خروجی ترکیب معادی با یزدانیان است.