تبیان، دستیار زندگی

خاطراتی از نقش بیسیم‌چی‌ها در دفاع مقدس در گفت‌وگوی با سردار هادی بصیر

بیسیم‌چی فرمانده دوم عملیات بود

در یک عملیات سردار قربانی که فرمانده لشکر 25 کربلا بود، پشت خط بود و مستقیم با من صحبت می‌کرد. خیلی پیگیر حال برادرم حاج حسین بود. پرسید: «حاجی کجا است؟» گفتم: «حاجی رفت پیش شهید عالی.» گفت: «خبر شهادتش صحت داره؟» گفتم: «بله پیکرش الان پیش من است.» واقعاً هم پیکرش کنار من بود، چون فاصله کمی با هم داشتیم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 
 بیسیم‌چی‌ها در دوران دفاع مقدس
 بیسیم‌چی‌ها در دوران دفاع مقدس همپای فرماندهان در هر عملیاتی حضور داشتند. کد رمز‌ها در حافظه و دستگاه‌های بیسیم روی دوش، هرجا فرمانده می‌رفت همراهی‌اش می‌کردند و نمی‌توانستند قدمی از فرمانده خود دور شوند. آنان امین، رازدار و شجاع بودند. درباره نقش بیسیم‌چی‌ها در دفاع مقدس با سردار هادی بصیر از فرماندهان لشکر ۲۵ کربلای مازندران گفت‌وگو کردیم. او که در سال ۶۰ با ۱۷ سال سن به همراه چند تن از هم‌کلاسی‌هایش تصمیم می‌گیرد به جبهه برود، برادر شهید حاج حسین بصیر از فرماندهان شناخته‌شده مازندران است. دیگر برادرش اصغر بصیر نیز از شهدای دفاع مقدس است. سردار هادی بصیر به عنوان یک فرمانده شاهد شهادت چند تن از بیسیم‌چی‌هایش بوده است.

قلب هر عملیات


همراه همه فرماندهان یک نفر به عنوان بیسیم‌چی حضور داشت که همه رمز‌های فرماندهی دست او بود. وقتی فرمانده گروهان، گردان یا تیپ شهید می‌شد، تا زمانی که جانشین فرمانده در موقعیت قرار بگیرد یا سازماندهی جدید اعلام شود، این بیسیم‌چی بود که در نقش فرمانده عمل می‌کرد. درواقع می‌توان گفت: بیسیم‌چی‌ها فرمانده دوم عملیات بودند. او از طرف فرماندهی رده بالاتر هدایت می‌شد. به او می‌گفتند چه چیزی را به نیرو‌ها ابلاغ کند. او هم منتقل می‌کرد و به نوعی عملیات را اداره می‌کرد. یک بیسیم‌چی مانند یک فرمانده رازدار و کاربلد بود. معمولاً فرد مطمئنی بود. زیرا بیسیم قلب یک عملیات بود. به عنوان مثال اگر رمز‌ها لو می‌رفت، آن عملیات شکست می‌خورد.


بیسیم‌چی‌ای که فرمانده شد


یکی از بیسیم‌چی‌ها به نام محمد تیموریان از آمل در عملیات الی‌بیت‌المقدس فرمانده ما شد. انسان بزرگی بود. می‌گفت: باید همیشه با کد رمز حرف بزنیم، اما برخی مواقع نمی‌شد با کد رمز حرف زد، چون تا بروی کد رمز را نگاه کنی و دستور را بر اساس آن ابلاغ کنی، کار از کار می‌گذشت. در این اینگونه مواقع باید ابتکار عمل را به دست می‌گرفتیم و با توکل بر خدا، دستور را مستقیم ابلاغ می‌کردیم. این فرمانده هم در عملیات همین کار را کرد. کمی بعد هم شهید شد.


بیسیم‌چی شاه داماد


در عملیات والفجر ۱۰ یک بیسیم‌چی به نام ابوالقاسم ابوالقاسمی اهل شاهرود داشتم که ابتدا به عنوان بسیجی حضور داشت، بعد هم سرباز وظیفه شد. در پایان سربازی تسویه‌حساب کرد که برود. قبل از رفتن گفت که مراسم عروسی‌اش نزدیک است؛ شما هم بیایید. گفتم در تدارک یک عملیات بزرگ هستیم، متأسفانه نمی‌توانم بیایم. مکثی کرد و گفت: اگر من در این عملیات باشم بعد از عملیات به عروسی من می‌آیید؟ گفتم اگر عملیات نباشد حتماً می‌آیم. ایشان هم بی‌خیال رفتن شد. با اینکه تسویه‌حساب هم کرده بود، اما رفت کارت جنگی بسیجی گرفت و ماند و در همان عملیات والفجر ۱۰ در سه راه سید صادق به شهادت رسید. ما اینطور نیرو‌هایی را در دفاع مقدس داشتیم.

شهادت در فاو


به هنگام عقب‌نشینی نیرو‌های ما از فاو یک بیسیم‌چی به نام حسین لکایی داشتم. ما آخرین نفراتی بودیم که از فاو خارج می‌شدیم. دستگاه بیسیم روی دوش حسین و گوشی آن دست من بود. بعثی‌ها خیلی به ما نزدیک شده بودند، شاید فاصله ما کمتر از ۱۰۰ متر بود. به‌اصطلاح ما را دنبال کرده بودند و تیراندازی می‌کردند. زیر باران گلوله دشمن در حال دویدن بودیم که ناگهان گلوله‌ای به حسین اصابت کرد و درجا به شهادت رسید. گاهی فرمانده شهید می‌شد و بیسیم‌چی تا رسیدن فرمانده جدید نقش او را برعهده می‌گرفت و گاهی بیسیم‌چی به شهادت می‌رسید و فرمانده تا رسیدن بیسیم‌چی جدید کار او را ادامه می‌داد. حتماً در بین نیرو‌ها چند بیسیم‌چی ذخیره داشتیم. علاوه بر بیسیم‌چی یک نفر به عنوان پیک هم در هر گروهان و گردانی بود. پیک‌ها به نوعی بیسیم‌چی دوم ما بودند که اگر اتفاقی برای بیسیم‌چی می‌افتاد آن‌ها کار بیسیم‌چی را انجام می‌دادند.

بیسیم‌چی رازدار


بیسیم‌چی خیلی به فرمانده نزدیک بود. حتی در تاریکی شب فرمانده را می‌شناخت. فرمانده و بیسیم‌چی نوع راه رفتن یکدیگر را هم می‌دانستند. او باید همیشه دنبال فرمانده می‌رفت حتی نباید یک قدم عقب می‌افتاد. اگر فرمانده را گم می‎کرد آن عملیات به اهداف خودش نمی‌رسید و چه بسا موجب شکست عملیات می‌شد. یعنی همراهی آن‌ها اینقدر اهمیت داشت. آن‌ها همیشه باید کنار هم می‌بودند تا هر لحظه که نیاز بود ارتباط با فرماندهی رده بالاتر برقرار می‌شد. سنگر آن‌ها مشترک بود. بیسیم‌چی همه اسرار فرماندهی را می‌دانست لذا رازدار فرمانده بود. برای همین همه بیسیم‌چی‌ها باید قبلاً به تأیید فرمانده می‌رسیدند. البته نوعاً ارتباط خوبی میان بیسیم‌چی و سایر رزمندگان وجود داشت.

دستگاه بیسیم را به گلوله بستیم


در کربلای ۴ وقتی در محاصره دشمن قرار گرفتیم بیسیم‌چی من به نام بابایی ابتدا کد رمز‌ها را پاره کرد، بعد می‌خواست مستقیم به دستگاه بیسیم شلیک کند تا از بین برود و دست دشمن نیفتد که من مانع او شدم. گفتم تا لحظه آخر ما به بیسیم نیاز داریم و باید همراه ما باشد و فقط وقتی مطمئن شدیم که باید بیسیم را رها کنیم، آن را از بین می‌بریم. همینطور هم شد. آن لحظه بسیار برای من خاطره‌انگیز است و هرگز از یادم نمی‌رود.

پرکارترین رزمنده


وقتی فرمانده به شهادت می‌رسید، بیسیم‌چی باید به فرمانده رده بالاتر اطلاع می‌داد که فرمانده شهید شده است. تا وقتی که فرمانده جدید جایگزین شود، بیسیم‌چی مسئولیت داشت کار فرماندهی را ادامه دهد و فرمان فرمانده بالاتر را به نیرو‌ها ابلاغ کند. همچنین باید وضعیت یگان خودش را هم رصد کند و به فرمانده بالاتر، برای اخذ تصمیم اطلاع دهد تا فرمانده بعدی بیاید و کار را ادامه بدهد. به این دلیل بچه‌های بیسیم‌چی پرکارترین رزمنده‌ها بودند. در خط‌های پدافندی گاهی ما خمپاره می‌زدیم و سیم‌های تلفن قطع می‎شد، این‌ها باید زیر آتش خمپاره و گلوله کیلومتر‌ها راه می‌رفتند تا محل قطعی را پیدا و آن را وصل کنند. خصوصاً در شب‌های عملیات در زیر باران و فرود انواع خمپاره‌ها و توپ‌های دشمن باید تمام توجه خود را به گوشی بیسیم متمرکز می‌کردند تا فرمانی جا نماند. همچنین سیم‌کشی ده‌ها کیلومتر از منطقه نبرد و قرارگاه‌ها به عهده مخابراتی‌ها بود که روزانه با فرود گلوله‌ای این سیم‌ها پاره می‌شدند. این نیرو‌های مخابرات بودند که باید زیر آن آتش و گلوله می‌رفتند و اتصال را دوباره برقرار می‌کردند. کار آن‌ها زمان و مکان نمی‌شناخت، اگر ارتباطات وصل نمی‌شد در روحیه بچه‌ها تأثیر منفی داشت، فرماند هان هم نگران می‌شدند که آیا اتفاقی افتاده یا نه؟ حتماً باید ارتباط برقرار می‌شد تا خیال ما راحت شود.


شهدای پیک و بیسیم‌چی گردان عاشورا


من بعد از کربلای ۴، گردان عاشورا را تحویل گرفتم. شهید محمد اسداللهی اهل امیرکلا به عنوان بیسیم‌چی همراه من بود. شجاع و امین بود که به شهادت رسید. شهید شجاعیان و شهید محمود منتظری از رامیان و شهید حمید اسفندیاری هم از شهدای پیک و بیسیم‌چی بودند، خیلی با آن‌ها ارتباط داشتیم.

شهادت مظلومانه


یک بیسیم‌چی به نام امانی داشتیم که ابتدا بیسیم‌چی شهید عالی بود. بعد بیسیم‌چی برادرم حاج حسین شد. مدت‌ها در کنار برادرم بود. امانی بیسیم‌چی نترس و شجاعی بود. هرگز سختی کار به چشمش نمی‌آمد. وقتی این‌ها را می‌دیدم به وجد می‌آمدم. فکر می‌کردم که خودشان فرمانده هستند. خودش برایم تعریف کرد که در عملیات والفجر ۸، روز‌ها گذشت و چیزی نخورده بودیم، گلو‌ی ما خشکیده بود. یک پاکت شیر پیدا کردم و به حاج حسین دادم، آنقدر گلویش خشک بود که خون می‌آمد، منطقه پر از خاک و دود ناشی از انفجار‌های پی در پی بود که به حلق ما می‌رفت. پاکت شیر را باز کرد، اما لب نزد. آن را به بچه‌ها داد و گفت: شما بگیرید بخورید. این را خودم از زبان امانی شنیدم. بعد‌ها خودش به قافله شهدا پیوست.

در کربلای ۵ خمپاره افتاد داخل سنگر و روده‌هایش از بدنش بیرون زده بود. او را به بیمارستان رساندند، مدت‌ها تحت درمان بود، خیلی هم گمنام از دنیا رفت حتی نمی‌خواستند او را شهید حساب کنند. بعد از جنگ خیلی‌ها اذیت شدند، اما آن‌ها با خدا معامله کردند و ضرر نمی‌کنند.

خاطره بیت‌المقدس ۷


در عملیات بیت‌المقدس ۷ گردان ما مکانیزه عمل کرد یعنی هم نیروی پیاده و هم تانک داشتیم. تانک‌های ما به نقطه‌ای رسیده بودند که دیگر خمپاره‌های ما نمی‌توانست از آن‌ها پشتیبانی کند. چون خمپاره‌ها آتش می‌ریختند و تانک‌ها در پوشش آن پیشروی می‌کردند. نیرو‌ها ایستاده بودند و منتظر دستور جدید بودند. من و بیسیم‌چی باید جلوتر می‌رفتیم تا دستور جدید می‌دادیم. بیسیم‌چی اگر آدم شجاعی نبود نمی‌توانست جلو بیاید. واقعاً کار ما به دقیقه و ثانیه‌ای بند بود. اگر آنجا تعلل می‌کردیم و کمی دیرتر می‌رفتیم، نیرو‌ها و تانک‌های ما در معرض خطر قرار می‌گرفتند. یکی از دلایل موفقیت ما در عملیات‌ها در طول دوران دفاع مقدس این بود که فرمانده جلوی ستون حرکت می‌کرد و این به رزمنده‌ها انگیزه می‌داد. فرمانده زودتر از نیرو‌ها به منطقه عملیات می‌رسید و شرایط را می‌دید و نیرو‌ها را هدایت می‌کرد و بیسیم‌چی‌ها هم همپای فرمانده بودند.


کم‌حرف یا بلبل‌زبان


سید اسماعیل نصراللهی بیسیم‌چی برادر شهیدم اصغر بود. خیلی خوشرو بود، همیشه لبخند به لب داشت. الان که نامش را آوردم، یاد خنده‌هایش افتادم. همیشه متبسم بود، سید اسماعیل در مواقع عادی کم‌حرف بود، آدم فکر می‌کرد زبان ندارد، اما در زمان کار و بحث بیسیم که می‌شد واقعاً بلبل‌زبان بود، اما برعکس در جمع بود اصلاً حرف نمی‌زد و فقط لبخندهایش را به یاد دارم. من معاون برادرم اصغر بودم. یحیی خاکی نیز جانشین او بود. غذا‌هایی که به ما می‌دادند معمولاً لوبیاپلو بود که بچه‌ها معمولاً می‌گفتند ساچمه‌پلو. ما ظرف نداشتیم و غذا را در تابه بزرگی می‌ریختیم و چند نفری دور آن می‌نشستیم. اصغر خیلی اهل شوخی بود و سر غذا خوردن می‌گفت: «آن طرف را ببینید» وقتی همه نگاه‌ها برمی‌گشت، غذا‌ها را جابه‌جا می‌کرد. نصراللهی هم که این چیز‌ها را می‌دید فقط می‌خندید.


بیسیم‌چی‌ای که تکه‌تکه شد


سلمانی از شهدای بیسیم‌چی بود که در والفجر ۴ به شهادت رسید. سحرگاهان و بعد از نماز در سلیمانیه بودیم. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود که بعثی‌ها یک خمپاره زدند که درست کنار ایشان به زمین اصابت کرد و به شهادت رسید. نمی‌دانستیم چطور تکه‌های بدن این شهید را جمع کنیم. بدجوری تکه‌تکه شده بود، آن روز صبح حسابی حالمان گرفته شد.


روزی که بیسیم‌چی شدم


در والفجر ۸ بیسیم دست خودم بود، غواص هم بودم. خودم بیسیم را به دوش گرفتم، چون داخل آب بودیم و نمی‌خواستیم دشمن صدای ما را بشنود، از ته حلق صحبت می‌کردیم. دقیقاً یادم است ۲۰ بهمن‌ماه ۶۴ بود ساعت ۱۰:۱۰، دیدم از طریق بیسیم رمز عملیات قرائت شد، گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم یا فاطمه‌الزهرا (س) یا فاطمه‌الزهرا (س) یا فاطمه‌الزهرا (س)، به پیش رزمندگان اسلام به پیش رزمندگان اسلام». اولین گلوله را خودم با تفنگ ۴۰ میلیمتری شلیک کردم، لحظاتی بعد یک سنگر دشمن روی هوا رفت، بچه‌ها خط اول را تصرف کردند، معبر ما شماره هشت بود و نامش را امام رضا (ع) گذاشتیم؛ تنها معبری بود که ما یک نفر مجروح هم ندادیم و همه بچه‌ها صحیح و سالم آن طرف آب رفتند و مأموریت را کاملاً موفقیت‌آمیز انجام دادند و راه را برای قایق‌هایی که قرار بود برای کمک بیایند باز کردند، احساس می‌کنم آن زمان با چشم دلم امداد الهی را دیدم و لمس کردم. این ما نبودیم که از آب‌های اروند عبور کردیم بلکه ما را بردند، ابتدا که وارد آب شدیم اصلاً فکر نمی‌کردیم آب آنقدر سرد باشد، شرایط سختی داشتیم، اما امداد غیبی به کمک ما آمد.


سخت‌ترین خبر


خبر شهادت برادرم حاج حسین بصیر سخت‌ترین خبری بود که با بیسیم به سردار مرتضی قربانی فرمانده لشکر دادم. در مواقع حساس گوشی بیسیم دست من بود. گاهی باید خبری را خود فرمانده ارسال می‌کرد یا فرمانده رده بالاتر می‌گفت: می‌خواهم مستقیم با فرمانده صحبت کنم. در چنین مواقعی گوشی دست فرمانده بود، اما دستگاه بیسیم روی دوش بیسیم‌چی قرار داشت. در یک عملیات سردار قربانی که فرمانده لشکر ۲۵ کربلا بود، پشت خط بود و مستقیم با من صحبت می‌کرد. خیلی پیگیر حال برادرم حاج حسین بود. پرسید: «حاجی کجا است؟» گفتم: «حاجی رفت پیش شهید عالی.» گفت: «خبر شهادتش صحت داره؟» گفتم: «بله پیکرش الان پیش من است.» واقعاً هم پیکرش کنار من بود، چون فاصله کمی با هم داشتیم. خبر شهادتش به فرمانده لشکر رسیده بود، اما قبلاً چند بار خبر شهادتش هم در کربلای ۵ و هم در کربلای ۸ شایع شده بود، برای همین سردار قربانی می‌خواست صحت خبر را از من پیگیری کند و مطمئن شد که حاجی شهید شده است. این سخت‌ترین خبری بود که با بیسیم مخابره کردم.
منبع: روزنامه جوان