تبیان، دستیار زندگی

مسافر

شب شده بود و مسافری خسته و گرسنه از راهی دور می آمد ، او ناشناس بود و کسی او را نمی شناخت ، به دنبال جایی برای استراحت می گشت تا این که...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
مسافر
شب بود و مهتاب بود.چشم های مسافر خسته و پر خواب بود.
جلوی در رسید. تق... تق... تق...

صدای صاحب خانه آمد: خوش آمدی بفرما، بنده ی خدا.
مسافر گفت: من بنده ی دا نیستم. آتش را می پرستم.

صاحب خانه گفت: اگر آتش پرستی، مهمان من نیستی.
ماه خجالت کشید و پشت ابر رفت. مسافر توی تاریکی به راهش ادامه داد. قلب صاحب خانه تند تند زد. تالاپ... تالاپ...

ندایی در دلش گفت: بنده ی خدا، من هفتاد ستل آبش دادم، نانش دادم، تو می خواستی فقط یک شب از او پذیرایی کنی.
صاحب خانه از خانه بیرون دوید و به مهمانش رسید. او را به خانه آورد. برایش سفره پهن کرد. ماه تابید و سفره اش را روشن کرد.

مسافر گفت: چرا دنبالم آمدی؟
صاحب خانه از ندای قلبش  برای مسافرگفت: این دفعه قلب مسافر گفت: این دفعه قلب مسافر تالاپ تالاپ زد. او هم خدای مهربان ایمان  آورد.

یک شب مهتابی زیبا بود. دل مسافر پر از محبت خدا بود.
خدایا دل همه ما را پر از مهربانی و عشق کن تا دست نیازمندان را بگیریم...

 مطالب مرتبط:
ببر و مرد مسافر
مهربانی خدا
یک فوت و یک صبر
 
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- نویسنده: مهری ماهوتی
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.