تبیان، دستیار زندگی

پیراهن حسن لباس عقدم شد

یکی از دوستان شهید حسن یزدانی گفت: حسن به اجبار پیراهنش را به من قرض داد و وقتی خواستم آن را برگردانم که قبول نکرد و همان پیراهن لباس عقدم شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 طلبه شهید حسن یزدانی
طلبه شهید حسن یزدانی در تابستان 1348 در شهر کرمان متولد شد. قبل از 6 سالگی، قرآن را نزد مادربزرگ خود آموخت. از 6 تا 11 سالگی دوران ابتدایی را بدون مشکل سپری کرد. پس از طی دوران راهنمایی، برای تحصیل علوم دینی به حوزه علمیه کاشان رفت و سپس تصمیم گرفت به جبهه برود او معتقد بود جنگ دانشگاه عملی است. با اصرار او، پدر و مادر راضی شدند حسن به واحد اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله بپیوندد. او سر انجام در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید. در ادامه خاطراتی از این شهید را می خوانید.

هدیه حسن لباس عقدم شد


تازه با دختر یکی از اقوام عقد کرده بودم، در جبهه با حسن یزدانی همراه بودم. هیچ گاه چهره سرشار از حجب و حیا و نورانی او را که پاکی و پاکیزگی در آن موج می زد فراموش نمی کنم. یک روز می خواستم به مرخصی و دیدن خانواده و همسرم بروم. پول نداشتم و پیراهنم هم کهنه و استین آن قدری پاره بود. به حسن مراجعه کردم و مقدار پول به عنوان قرض طلب کردم.

با گشاده رویی یک پیراهن زیبا که گویا سوغات مکه بود به من داد که بپوشم و با سر و وضع مرتب به دیدن همسرم بروم. وقتی از مرخصی برگشتم پیراهن را شسته و اتو کرده بودم، به او دادم ولی برنداشت، هرچه اصرار کردم نپذیرفت. این پیراهن که یادگار مهربانی و سخاوت حسن بود لباس دامادی من شد.

همین قدر بتوانم عمل کنم خدا را شکر


حقیقتا حسن را نشناختم. او رزمنده ای توانا و عارفی به حق بود. وقتی از جبهه می آمد به او می گفتم بیا برو حوزه و احادیث محمد (ص) و آل محمد (ع) را بیشتر بخوان. می گفت: جبهه دانشگاه عملی احادیث محمد (ص) و آل محمد (ع) است، همین قدر که خوانده ام اگر بتوانم عملا در جبهه پیاده کنم خدا را شکر می کنم.


خدا دشمنان اسلام را کور کرد


قرار بود از اروند بگذریم و به یک ماموریت برویم. من بودم و حسن، جزر شد. سرعت آب زیاد بود. اب ما را به داخل یکی از شط هایی که از وسط نیروهای دشمن می گذشت برد. شب بود، ما هم خسته و نگران بودیم. تا اینکه رسیدیم به یک پل چوبی، محکم خودمان را به ستون های پل چسباندیم. چند دقیقه ای رفع خستگی کردیم. نگهبان عراقی پل متوجه شد از توی آب صدا می آید. حسن به من گفت: فوری از پل به طرف نیروهای خودی حرکت کنیم. حدود شش متر دور شدیم، سرباز عراقی آمد خم شد، زیر پل را با چراغ قوه نگاه کرد. کافی بود کمی دستش را تکان دهد و چراغ قوه روی ما بیفتد. اما به حول و قوه الهی او ما را ندید و رفت دنبال کارش. حسن گفت: «دیدی خدا چگونه دشمن اسلام و قرآن را کور کرد؟!».

حضرت زهرا ما را از امواج نجات داد


یکی از دوستانش نقل می کرد شب عملیات والفجر8 که با رمز یا زهرا (س) شروع شد به آب زدیم. طوفانی سهمگین آب را فرا گرفت. بچه ها بالا و پایین می شدند به اجبار گاهی آب داخل دهانشان می شد. سنگینی اسلحه هم آن ها را آزار می داد. بچه ها با صدای بلند «یا زهرا» می گفتند. با خودم گفتم با این سر و صداها حتما عملیات لو رفته و عراقی ها متوجه می شوند. در همین حال دیدم حسن مثل شیر می غرد و شناکنان به ساحل دشمن می رود، او اولین کسی بود که به ساحل دشمن رسید و پس از عبور بچه ها فریاد زد: «دیدید حضرت زهرا (س) را که چگونه بچه ها را از امواج سهمگین نجات داد؟!»
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس