تبیان، دستیار زندگی
حجت الاسلام عبدالله ضابط روحانی پاك سیرتی بود كه بعد از جنگ هر چه از او شنیده می‌شد، نام و یاد شهدا بود. خاطراتی كه می‌خوانید نقلی است از خانواده و دوستان او و یكی از راویان بسیجی دوره دوم كه خود خاطراتی از ایشان داشته و تنظیم متن را نیز انجام
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید ضابط،راوی نور

شهید ضابط

حجت الاسلام عبدالله ضابط روحانی پاك سیرتی بود كه بعد از جنگ هر چه از او شنیده می‌شد، نام و یاد شهدا بود. خاطراتی كه می‌خوانید نقلی است از خانواده و دوستان او و یكی از راویان بسیجی دوره دوم كه خود خاطراتی از ایشان داشته و تنظیم متن را نیز انجام داده است.

وارد جلسه شد. نشست كنار یكی از برادران. اولین بار بود می‌دیدمش. با خودم گفتم، باز هم استاد نداشتند، روحانی دعوت كرده‌اند. بلند شد، شروع كرد به صحبت...

غوغایی در دلم به پا شد. همه فریاد می‌زدند و گریه می‌كردند...

باورم نمی شد، همان روحانی ساده این چنین جمع را به هم بریزد.

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ

گفتم: حاج آقا خیلی كار می‌كنید. دیر وقت است. جواب داد: آنقدر كار كنید كه موقع رفتن به پیشگاه خدا، پشیمان نباشید كه كم كار كرده‌اید، جوابتان این باشد كه دیگر رمق نداشتم كار كنم.

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ

خسته می‌آمد خانه، دیر وقت. با این حال یك ساعت مانده به اذان صبح بلند می‌شد و نماز می‌خواند. بعد از نماز هم بیدار می نشست و خیلی آرام قرآن می‌خواند.

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ

از اروند برمی‌گشتیم. توی اتوبوس ایستاده بود و بلندگو را گرفته بود دستش. یك مشت عكس از جیبش درآورد و گفت: عكس شهدا را همراه داشته باشید. هر جا لازم شد دربیاورید و نشان بچه‌ها دهید و در مورد شهدا صحبت كنید. خودش هم شروع كرد: این شهید سرش از بدنش جدا شده، این شهیدی است كه وقتی در قبر می‌گذارندش می‌خندد...بعد هم عكس‌ها را داد دست یكی از بچه‌ها. عكس‌ها دست به دست می گشت. حال و هوای بچه‌ها عوض شده بود، شب، عكس شهدا، ذكر خاطره...

تصادف كه كرد، رساندندش بیمارستان. پرستار جیب‌هایش را گشت، مانده بود این آدم كیست كه جیبش به جای محتویات معمولی هر جیبی، پر است از عكس شهید.

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ

امیرحسین یك ساله را نشانده بود روی پایش و بازی می‌كرد... یكدفعه او را زمین گذاشت و گفت: شهید همت، وقتی توانست از زن و بچه‌اش دل بكند، خدا قبولش كرد...

چند ماه بعد، خدا قبولش كرد.

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ

یكی از فرماندهان می گوید حاج آقا ضابط برایش تعریف كرده: یكبار كه با كاروانی آمده بوده اردوی جنوب، سید مرتضی آوینی را خواب می‌بیند. به سید می گوید: دوست داشتم وقتی زنده بودید می‌دیدمتان. سید هم می‌گوید: نگران نباش فردا 8 صبح بیا پل كرخه!

صبح كه می‌شود در درستی خواب شك می‌كند ولی بالاخره می‌رود روی پل كرخه. ساعت 5/8 می‌رسد. منتظر می‌شود، می‌بیند خبری نیست. سربازی جلو می آید و می‌گوید: شما منتظر كسی هستید؟ می‌گوید: بله منتظر رفقیم هستم. می‌گوید: رفیقت چه شكلی است؟ می‌گوید: موهای جو گندمی دارد، عینك هم می‌زند. سرباز می‌گوید: رفیقت تا ساعت 8 منتظرت شد نیامدی. بعد مشخصات تو را به من داد و گفت بگویم برایتان كنار پل چیزی نوشته.

رفت كنار پل. سید نوشته بود: فلانی، آمدیم.نبودی، وعده ما بهشت(سید مرتضی آوینی)!

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ

نزدیك عید بود. حاج آقا را تنها و پابرهنه دیدم توی طلائیه. با خودم گفتم: یا فلانی مجرد است یا اگر هم متأهل است حتماً با خانواده‌اش مشكل دارد، به خاطر این یكی دو ماهی كه جنوب است.

بعد از شهادتش، خانواده‌اش را آورده بودند بازدید از مناطق جنگی. توی دوكوهه خانواده‌اش را دیدم. زهرای 6 ساله، دختر حاج آقا، حسابی خود را می‌پوشاند. بیرون هم كه می رفت پوشیه می‌زد. خواستم تشویقش كنم. گفتم: زهرا خانم، آفرین! چه حجاب خوبی داری! من هم دوست دارم مثل شما باشم!

نگاهم كرد و گفت: خوب دوست داشتن نداره، حجابت را رعایت كن!

تو دلم گفتم: خدا رحمتت كند حاج آقا!

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ

داشت سخنرانی می‌كرد. گفت: برآنیم با تأسی به سیره شهیدان والا مقام در مقابل طوفان تهاجم فرهنگی دشمن، نسل جوان و آینده را با ابعاد وجودی شهیدان حق و فضیلت آشنا سازیم...

یادم افتاد مقام معظم رهبری چند وقت قبلش گفته بودند: خاطره شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگه‌داشت!

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ

بالاخره مزارش را پیدا كردم، توی بهشت ثامن. هنوز سنگ نداشت. با انگشت روی خاكش نوشتم: شهید حاج عبدالله ضابط. بلند شدم، رفتم زیارت و برگشتم. نوشته‌ام نبود.

صدایش یكدفعه ذهنم را پر كرد. آن شب كنار اروند می‌گفت: شهید گمنام كسی است كه انتخاب كرد گمنام بودن را!

منبع:سایت راویان