تبیان، دستیار زندگی

قورقوری

داستان زیبای بچه قورباغه که از بی آبی رودخانه ناراحته!!!!! با هم این داستان زیبا را بخوانیم...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
قورقوری
آن روز، قورقوری توی دلش یک عالم غصه داشت، چون که رودخانه آب نداشت.

بچه قورقوری ها دلش را که نمی دیدند، فقط آوازش را می شنیدند. از این سنگ به آن سنگ می پریدند و بازی می کردند.
قورقوری هم به آسمان نگاه می کرد.

آن شب هم قورقوری توی دلش یک عالم غصه داشت، چون که رودخانه آب نداشت.
بچه قورقوری ها دلش را که نمی دیدند، فقط آوازش را می شنیدند. چشمشان را بستند و لالا لالا خوابیدند.
قورقوری به آسمان نگاه می کرد.

فردا شد. ابرها آمدند. بارام بارام صدا کردند. اول چِک چِک، بعد شُر شُر باریدند. غصه ها از دلِ قورقوری رفتند. جایش یک عالم خوش حالی آمد. صورت گِردالی اش پر از شادی شد.

قورقوری زیر شُرشُرِ باران دنبال بچه هایش دوید. از این سنگ به آن سنگ پرید.
آواز خواند و صدایش به آسمان رسید.

مطالب مرتبط:
من سبیل دارم
رنگین کمان می آید
مورچه ریزه به مدرسه می رود


کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله -نویسنده: مهری ماهوتی
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.