تبیان، دستیار زندگی

«وقتی رنگ‌ها می‌میرند»

نویسنده مجموعه داستان مرگ رنگ مدینه فاضله اش را به نمایش گذاشته است هر چند که در داستانی که معنا گراست و تا به این اندازه در ساخت نشانه کار شده است. صحبت از اصول داستان‌نویسی کار بیهوده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

 داستان«مرگ رنگ»

لیلا غلامی از داستان‌نویسان معاصر بر مجموعه داستان «مرگ رنگ» نوشته مائده مرتضوی یادداشتی نوشته است متن این یادداشت به شرح زیر است:

مرگ رنگ مجموعه داستانی متشکل از یازده داستان کوتاه به قلم  مائده مرتضوی به رشته تحریر در آمده است. از میان داستان های این مجموعه، داستانی که نام مجموعه هم از آن گرفته شده است، داستانی است به نام  «مرگ رنگ». داستانی که برخلاف دیگر داستان های به چاپ رسیده در مجموعه همچون داستان‌های «تک و توک قرمز» و یا حتی «دایره بنفش» که درون مایه‌ای از انقلاب کشورمان دارد، هم منسجم‌تر است و هم حرفی در خور برای گفتن دارد.

 این داستان در واقع حامل دردی است که این روزها جامعه انسانی را در خود فرو برده. داستان با خودکار آبی خالی شروع می شود. وقتی که رنگ تمام کرده و عریان می شود. وقتی که آنچه را داشته به نمایش گذاشته و دیگر چیزی برای گفتن ندارد.

در گذشته‌های دور برای نشان‌دادن تقدس و مقدس بودن چیزی یا کسی از رنگ آبی استفاده می‌کردند. با گذشت زمان این رنگ جای خود را به رنگ زرد داد. حال می‌بینیم که در نقاشی‌ها صورت ائمه و یا اطراف صورت حضرت مسیح (ع) و مریم مقدس را با رنگ زرد یا هاله ای از نور زرد نشان می‌دهند. حال برگردیم به داستان، نویسنده در اینجا ذات انسا ن‌ها را مقدس شمرده البته به رنگ اولیه و دست نخورده‌اش که حالا خالی شده و دیگر چیزی از آن باقی نمانده است و فقط می‌توان برای آن دلسوزاند. در واقع «مرگ رنگ» از همین جا شروع می‌شود. شروعی خوب برای وارد شدن به داستان در همان پاراگراف اول.

داستان با جزئیات شروع می‌شود. راوی صبح همان روز تمام شدن خودکار تار می‌بیند. پدر و مادرش هم تار می‌بینند و از پیر چشمی می‌گویند.

نویسنده از همان اول دو شخصیت پدر و مادر و در ادامه برادر راوی را وارد داستان می‌کند. حال دو سوال پیش می آید:

۱-کارکرد ورود این شخصیت‌ها در داستان چیست؟

۲ اگر حذف شوند آیا مشکلی برای داستان پیش می آید؟

من برای پیدا کردن جواب سوالم گذری میزنم به زیر متن داستان. راوی کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود. برای دیده شدن به پیشنهاد خانواده لباس پر رنگ‌تر می‌پوشد. کمرنگ شدن را بیماری می‌پندارد. به اینترنت و ویکی پدیا پناه می‌برد. آنقدر کمرنگ می‌شود که دیگر به چشم نمی‌آید. در نهایت کاملا ناپدید می‌شود. وارد دنیایی تازه می‌شود با دنیای تازه عجین می‌شود. آنقدر در دنیای تازه اش فرو می‌رود که دیگر دنیای رنگی را فراموش می‌کند. دنیایی که همه خاطرات رنگیش را فراموش می‌کند جز پلاستیک خودکار آبی، که با تمام شدن رنگش دنیای او هم بی‌رنگ شد.

راوی می‌نویسد و وقتی که تمام خودکار را نوشت با بیرنگی خودکار خودش را بی‌رنگ دید.   نقاب از روی خود برداشته. آن رنگ و لعابی را که باعث می‌شد خود بی‌رنگش را پشت زیبایی‌های پایان‌پذیر و تمام شدنی رنگی پنهان کند، دیگر وجود ندارد. تمام لعابش را روی کاغذ خالی کرده و حالا تنها خودش است و خودش، که هر روز بی‌رنگ تر و بی رنگ‌تر می‌شود. دیگر چیزی برای نمایش دادن ندارد. همه آنچه که بود منتقل شده. برادرش در ویکی پدیا به دنبال دلیل کمرنگ شدنش می‌گردد ولی متوجه می‌شود که کسی در دنیا اینگونه نیست. در واقع می‌خواهد بگوید هیچ کس نمی‌تواند تمام و کمال خود را خالی کند. همیشه یک چیزهایی هست که باید پنهان بماند. هنوز در وجود همه، رنگی برای پنهان‌شدن بی‌رنگی وجودشان وجود دارد.

مردم برای دیدن راوی پلک می زنند. شیشه عینک تمیز می‌کنند چون باور ندارند که کسی خود خودش باشد. خودش را در آینه فروشگاه نگاه می‌کند. گویا از بیرنگی‌اش می‌ترسد. جلوی آینه می ایستد به این امید که به بی‌رنگی روز قبلش نباشد. ابا دارد از این بی‌رنگی. ولی در روز سوم که کاملا شفاف می‌شود آن وقت است که خودش را می‌پذیرد.

حال به دو سوال‌مان برگردیم. بله، وجودشان لازم است. هر چند از لحاظ قواعد داستان‌نویسی کم پرداخت شده‌اند ولی لازمند، آن هم به همین مقدار. پدر روزنامه می‌خواند. مادر مثل پدر پیر چشمی دارد. زن و شوهر سرد و گرم روزگار را چشیده‌اند، مطلع‌اند. برای بی رنگی فرزندشان نگرانند. پدر پیشنهاد پوشیدن لباس های رنگی‌تر می‌دهد تا بیرنگی‌اش به چشم نیاید. می‌خواهد که او را در لفافه نگه دارد. مادر آب هویچ دستش می‌دهد. انگار می‌خواهد بگوید دنیا را بهتر ببین. خودت را با رنگ‌هایت بپذیر. بی رنگی به کارت نمی‌آید. برادر که هم نسل اوست از رفتار و حالش هیجانی می شود. می خواهد مشهورش کند، برایش صفحه ویکی پدیا درست می کند. ولی هنگام عکس انداختن انگار که دستش بلرزد او را تار نشان می دهد. در واقع او هم نمی تواند خود واقعی راوی را نشان بدهد. با همه این‌ها در نهایت همه فراموشش می‌کنند. صدایش را نمی شنوند. صدای پایش را با صدای بادی که به پرده‌ها می خورد اشتباه می گیرند. حتی برادرش جایگاهش را(اتاقش را) تصاحب می‌کند و در نهایت به فراموشی سپرده می‌شود آن هم توسط اولین افراد ارتباطی‌اش با جهان خارج یعنی خانواده.

راوی به این نتیجه می رسد که «این همه سال الکی برای دیده شدن زور می‌زدم» ولی باز در آینه به دنبال تجملات رنگی سابقش می‌گردد. این نشان از کشش راوی به سمت پیشینه‌اش دارد. انگار هنوز ترس از بی رنگی کامل در او وجود دارد اما تنها چیزی که می‌بیند برق بیرنگی است. لعاب رنگیش ترک بر می‌دارد. با وضعیت جدید سازگار می‌شود و غرق در خواب وارد دنیایی جدید می شود. چیز هایی را می‌بیند که تا به حال به خاطر رنگی بودن ندیده و حس‌شان نکرده است. دنیایی که در آن باد این پارچه حریر شفاف را می‌بیند. دیگر لازم نیست از گرمای تابستان عرق کند. هر جا فشفشه های نورانی گرما را ببیند از آنجا دور می‌شود. نت‌های شیشه‌ای و براق موسیقی را می‌بیند. در واقع وارد دنیای واقعی خودش می‌شود. دنیای جدیدش را دنیای بی واسطه‌ای می‌یابد که در آن همه واقعیات را بدون واسطه درک می کند یک شکلی از تصوف. راوی در اینجا به شکلی شعار گونه وارد یک بحث فلسفی عمیق می‌شود. آنجا که می‌گوید: نمی‌دانستم بخش زیادی از هستی در همین نیستی‌ها مخفی شده و من این جهان تازه و مخفی بی‌رنگ را دوست داشتم.

من تصور می‌کنم که نویسنده با این دنیای بی رنگی مدینه فاضله اش را به نمایش گذاشته است. البته این داستان اگزیستانسیالیسم و تجربه‌گرایی را هم به چالش می‌کشد که صحبت از آن را به اهل فن می‌سپارم. در پایان باید گفت که در داستانی که معنا گراست و تا به این اندازه در ساخت معنا و نشانه کار شده است. صحبت از اصول داستان‌نویسی کار بیهوده‌ای است.

منبع: مهر