اهواز
وقتی صدای آژیر قرمز در کوچه و خیابانهای اهواز به صدا در آمد، مردم شهر سر به آسمان دوختند و پرواز پرندههای سپاه دشمن را در آسمان آبی دیدند. بدین ترتیب اهواز، قلب شهرهای جنوبی کشور ناخواسته درگیر ماجراهایی شد که اکنون همه به نیکی از آن یاد میکنند. اهواز مانند مادری مهربان پذیرای هزاران سرباز و بسیجی و سپاهی شد که به جنوب کشور روانه شدند و این مادر مهربان و دلسوز، هرگاه آنها برای استراحت به سویش شتافتند، آنها را در آغوش میگرفت رزمندگان را نوازش میکرد، دست بر موهای آنها میکشید و تر و خشکشان میکرد. و هر غروب، هزاران نفراز این رزمندگان، پس از استراحتی کوتاه در شهر، به سوی جبههها میرفتند و شهر را تا دیداری دوباره بدرود میگفتند. خوزستان و مرکز آن، اهواز، به دلیل وجود مراکز اقتصادی، نفتی و همچنین موقعیت جغرافیایی اهمیت خاصی دارد. عراق با تصرف خوزستان بزرگترین مشکل خود یعنی گسترش و دسترسی به خلیج فارس را حل میکرد. ضمن این که منابع و مخازن بزرگ نفت و کار آن را هم صاحب میشد.
راس ساعت 53/13 دقیقه ظهر روز 31 شهریور 1359 میگهای عراقی با تجاوز به شهر اهواز فرودگاه، سیلو، ماکرو و یوو... را بمباران کردند.
صغری کاظمی روز اول جنگ را خوب به یاد دارد. «اواخر تابستان بود و هوا هم خیلی گرم. ظهر داشتیم ناهار میخوردیم. چند لقمهای که غذا خوردیم، صدای وحشتناک و مهیبی به گوش رسید. همزمان اتاق و در و پنجره به لرزه افتاد. من ترسیدم مادرم خیلی وحشت کرده بود. از سر سفره بلند شدیم. پسرداییام روی پشتبام رفت تا ببیند چه شده، رادیو را بازکردیم. وضعیت قرمز بود. پشتسر هم اطلاعیه میدادند. من به پسرداییام گفتم روی پشتبام خطرش خیلی زیاد است، نرو. او گوش نکرد و رفت. بعد از چند لحظه گفت که فرودگاه را زدهاند.»
به دنبال این تهاجم، نیروی زمینی عراق متشکل از سه سپاه به مرزهای کشورمان هجوم آوردند. صدام به دنبال فتح سه روزه استان خوزستان بود.
در این هجوم، جبهه جنوب اهمیت بسیاری داشت. در حقیقت تلاش اصلی رژیم بعث در این جبهه متمرکز شده بود. اهداف مهمی همچون شهرهای دزفول اندیمشک، اهواز سوسنگرد، خرمشهر و آبادان در این جبهه قرار داشتند. جبهه جنوب و تصرف اهواز بر عهده سپاه سوم عراق گذاشته شد. این سپاه لشگرهای یک و پنج مکانیزه و لشگر 9 زرهی را در اختیار داشت. با این حال، برای شروع جنگ لشگر 3 و 10 زرهی و تیپ 33 نیروی مخصوص را که در سازمان نیروی دریایی قرار داشت، تحت امور خود قرار داشت. سپاه سوم برای رسیدن به اهواز چندین محور را برگزید.
1- محور شلمچه، خرمشهر
2- محور نشوه، جقیر، اهواز
3- محورالعماره، چزابه، بستان، سوسنگرد: این محور از مهمترین معبرهایی بود که عراقیها میتوانستند خود را به اهواز برسانند.
4- محور فکه، شوش، دزفول
ارتش عراق بیشترین تلاش خود را متوجه جبهه جنوب کرده بود و اهواز به عنوان مرکز استان به عنوان هدف اصلی مدنظر بود. آنها توانستند خود را تا حدود 15 کیلومتری جنوب اهواز برسانند. هر چند در محور خرمشهر، با مقاومت جوانان خرمشهری مواجه شدند و نتوانستند تا پل نو جلوتر بیاید. محاسبات نظامیان عراقی، با توجه به مقاومت مردم محلی، سیاهی و ژاندارمری در محور بستان سوسنگرد غلط از آب درآمد و باعث توقف حرکت آنها شد. هر چند که بستان به عنوان اولین معبر ورود عراقیها، بیش از 5روز دوام نیاورد، اما مردم محلی و نیروهای رزمنده، حماسههای فراوانی آفریدند . محسن بن شایع عبیات یکی از ساکنان روستاهای شرق بستان میگوید: «یک افسر بلند قامت که اهل زابل بود نزد ما آمد. او یک تفنگ 106 همراه خود آورده بود. از من پرسید عراقیها کجا هستند. گفتم آن سوی رودخانه در حال زدن پل برای آمدن به این طرف هستند شجاعت و قدرت آن افسر زابلی در حرکات و گفتار و نگاهش نمایان بود. در کنار ساحل رودخانه به ارزیابی تانکهای دشمن پرداخت ما هم از خانهها و پناهگاههای خود بیرون آمدیم تا چگونگی نبرد این دلاور زابلی را ببینیم. او میگفت من برای مردن آمدهام، تسلیم در برابر دشمن مرگبارتر از خود مرگ است. ساعت 11 و 15 دقیقه روز سوم مهرماه 1359 بود جنگ این افسر دلیر با توپ 106 با تانکهای عراقی آغاز شد. تانکها را یکی پس از دیگری به آتش میکشاند. گویا نه تنها یک تن بلکه یک لشکر بود. سه تانک عراقی منفجر شدند.
45 دقیقه جنگ بین آن افسر زابلی و تانکهای دشمن ادامه داشت. سرانجام در ساعت 12 ظهر یکی از موشکها به چپ افسر زابلی برخورد کرد و تفنگ 106 منفجر شد. در همین حال آن افسر شجاعانه به شهادت رسید.»
ولی پس از پایان هفته اول جنگ فرماندهان آنها متوجه اشتباه محاسبات خود شدند فرماندهان عراقی که فتح سه روزه خوزستان را دور از دسترس میدیدند، به فکر چاره افتادند. بنابراین بر آن شدند که ضمن حفظ مناطق اشغالی و از موضع برتر، جمهوری اسلامی را وادار به صلح کنند. اما مسوولین جمهوری اسلامی میدانستند که عراق با توجه به این که قسمتی از خاک ایران و اشغال کرده است میخواهد حرف آخر را در مذاکرات احتمالی بزند. بنابراین به جز تمایل مشروط رییس جمهور وقت سید ابوالحسن بنیصدر- برای مذاکره، کلیه مسوولین متفق القول هر گونه مذاکره با رژیم عراق را تا وقتی که یک سرباز عراقی در خاک ایران است رد کردند.
پس از عقب راندن مدافعان و پشت سرگذاشتن سوسنگرد، پیشروی عراقیها به طرف اهواز شدت پیدا کرد. پس از گذشتن اندک زمانی، آنها به یک کیلومتری حمیدیه رسیدند. در روز هشتم مهر ماه سپاه خوزستان از فعالیت دشمن و عوامل داخلیاش در منطقه عمومی اهواز چنین گزارش داد؛ عراق 500کماندو برای حمله به مراکز مهم به اهواز گسیل داشته که ظاهراً موتور سیکلت دارند. عوامل داخلی با چراغهای چشمک زن مناطق حساس را به دشمن نشان میدهند. نیروهای چپی و منافق و ضدانقلاب در این روز فعالیت چشمگیری در سطح شهر اهواز از خود نشان دادهاند.
روز دهم جنگ یعنی 9 مهر 1359 یکی از روزهای به یاد ماندنی و حماسه ساز برای مردم و جوانان اهواز است در این روز حوادث زیادی در اهواز اتفاق افتاد. در داخل شهر، علاوه بر اجرای آتش توپخانه دشمن، ضد انقلاب و مخصوصاً گروهک خلق عرب و شیوخ اطراف منطقه فعالیت میکردند. در جنوب غربی منطقه عمومی اهواز و در روستاهای اطراف و پشت رود کارون نیز نیروهای دشمن مستقر شده بودند.
در همین حال، انبار لشکر 92 زرهی اهواز به طرز مرموزی منفجر شد. صدای هولناک انفجار و به دنبال آن پرتاب گلولههای توپ موشکهای کاتیوشا و ... به داخل شهر، این شایعه را میان مردم اهواز ایجاد کرد که عراقیها وارد شهر شدهاند و اهواز در آستانه سقوط است.
پوران بختیاری که آن موقعها 13ساله بود، میگوید: «وقتی انبار مهمات لشکر 92 منفجر شد، مادرم که باردار بود از ترس بچهاش را انداخت و همگی ما از این حادثه ناراحت و شوکه شدیم.»
در این زمان اوضاع از طرف حمیدیه هم نگران کننده بود. احتمال قطع جاده مهم اهواز- اندیمشک وجود داشت که خطر اساسی برای شهر اهواز بود. اوضاع بهقدری نگران کننده شده بود که از حضرت امام(ره) کسب تکلیف شد. امام در جواب گفتند: مگر جوانان اهوازی مردهاند؟
سخن تکان دهنده امام به گوش مسوولین سپاه خوزستان، علی شمخانی- فرمانده وقت سپاه- و جلالی- مسوول واحد عملیات سپاه اهواز- و سید بلافاصله جلسهای تشکیل شد. یکی از کسانی که در آن جلسه شرکت داشته، چنین تعریف میکند: «با شنیدن پیام حضرت امام، در محل سپاه اهواز- نزدیک فلکه چهار شیر- جمع شدیم، تعدادمان از 23 نفر تجاوز نمی کرد فرمانده سپاه خوزستان، آقای شمخانی شروع به صحبت کرد. او گفت: زمان مرگ رسیده است.از چه میترسید؟ ما به امام حسین(ع) تأسی میکنیم، هر کسی میخواهد بماند و هر کسی نمیخواهد برود. وقتی صحبت شمخانی تمام شد، به دلیل روشنایی روز مفهومی نداشت که همچون شب عاشورا چراغها خاموش شود. به همین خاطر، قرار شد برای پنج دقیقه چشمانمان راببندیم تا هرکس میخواهد برود، خجالت نکشد. وقتی پنج دقیقه تمام شد و چشمها را باز کردیم، همه مشاهده کردند که هیچکس حاضر به رفتن نشده است.»
با فرا رسیدن شب، 28 نفر به فرماندهی علی غیور اصلی به سمت دشمن حرکت کردند. با رسیدن به نزدیکی دشمن، نیروها دو نفر دو نفر و با فاصله 100 متر از همدیگر، در غرب جاده سوسنگرد اهواز مستقر شدند، در حالی که یک تیپ از لشکر 9 زرهی در شرق جاده مستقر بود، نیروهای داوطلب در غرب جاده مسلح به آر. پی. جی در کمین نشستند.
ساعت 4بامداد از ابتدا و انتهای خط به سوی دشمن اجرای آتش شد. طولی نکشید که نیروهای عراقی شروع به فرار کردند. نیروها در گلبهار به تعقیب آنها پرداختند. با توجه به هماهنگی قبلی با هوانیروز، در گلبهار نقش عمده را هوانیروز بر عهده گرفت و تعقیب دشمن را ادامه داد.
رزمندگان در ادامه تعقیب دشمن، وارد بستان شدند و شهر را آزاد کردند، نیروهای عراقی دراین محور حدود 90 کیلومتر عقب نشینی کردند. در ادامه عملیات، چهار نفر به شهادت رسیدند. فرمانده عملیات، علی غیور اصلی هنگام بازگشت به سوی اهواز به شهادت رسید. پس از این حمله، عراقیها از دروازههای شهر اهواز عقب رانده شدند ولی شهر همچنان تهدید میشد. به طوری که در روز دوازدهم مهر 1359سپاه خوزستان گزارش داد. «اهواز و اطراف آن، همچنان با آتش توپخانه و بمباران دشمن مواجه است.»
پس از عقب زدن دشمن از سوسنگرد و بستان، وضع کلی سوسنگرد آرام شد و عراقیها تا سوییله عقبنشینی کردند. اما ستون دیگر نیروهای عراقی که از راه حقیر آمده بودند، در نزدیکی اهواز سنگر گرفتند. آنها تا شمال اهواز پیش آمده بودند.
روز چهاردهم، جنگ برای مردم اهواز روز ناراحت کنندهای بود. مردم بیپناه شهر با حملات سنگین توپخانه دشمن مواجه بودند. و تلفات قابل توجهای به بار آمد.
اهواز در معرض حملات شدید هوایی بود و نیروهای زمینی دشمن سعی میکردند. از محورهای مختلف خود را به شهر برسانند. ساعت سیزده و سی دقیقه 17 مهر نقاطی از شهر مانند پشت سیلو، اطراف راه آهن ساختمانهای مجاور استانداری و ... مورد اصابت واقع شد و تعدادی مجروح و شهید شدند. سرانجام در روز بیست و دوم مهر 1359 بستان به طور کامل سقوط کرد. به دنبال تصرف بستان، قوای دشمن به سمت سوسنگرد حرکت کردند و قصد تصرف دوبار سوسنگرد را داشتند.
سیامین روز جنگ در حالی شروع شد که خونینشهر، شب را زیر شدیدترین حملات توپخانه و موشکی گذراند. در این روز نیروهای پیاده عراقی تا مسجد جامع پیش آمدند. آبادان نیز همچنان زیر آتش سنگین دشمن قرار داشت.
پس از گذشت 34 روز از آغاز تهاجم ارتش عراق، دفاع قهرمانانه و مظلومانه مدافعان خونینشهر به علت اهمال در پشتیبانی و نبود تجهیزات و امکانات، درهم شکست.
در این زمان فرمانده سپاه خوزستان، نامه گلایهآمیزی به مسوولین کشور نوشت:
«و انزلنا الحدید فیه باس شدید. مسوولین، مسلمین به دادمان برسید این چه سازمان رسمی شناخته شدهای است که اسلحه انفرادی ندارد؟ چه باید بگویم که شاید شما را به تحریک وابدارم؟ این را بگویم که از 150 پاسدار خرمشهر، تنها 30نفر باقی مانده. واقعیت این است که ارتش امروز ما نمیتواند بدون وجود سپاه پاسداران و بالعکس کوچکترین تحرکی داشته باشد. سلاح را به دست صالحین بدهید. ما اصحاب حسین به تعداد زیادی داریم. شهدای 25 روزه ما هنوز دفن نشدهاند. به داد ما برسید... ما نیاز به اسلحه و امکانات داریم. اگر وساطت کنید و ما را به حدید خداوند مسلح سازید، فضرب الرقاب خویش را تا سقوط دولت بعث عراق و دیگر روزمندان و قلدران ادامه خواهیم داد. و گرنه تا آن زمان مبارزه خواهیم کرد که شهید شویم و تکلیف شرعی خویش را به جای آوریم.
و السلام
علی شمخانی
«فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان»
پس از عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا و شکوفایی نیروهای مردمی و سپاهی اولین عملیات بزرگ با نام ثامنالائمه انجام گرفت. از نتایج این عملیات، میتوان آزاد شدن جاده مهم اهواز- آبادان را نام برد.
دومین عملیات ایرانیان به شیوه جدید طریقالقدس نام داشت. در این عملیات، بستان و 70روستای اطراف آن توسط ایرانیان آزاد شد و اهواز از خطر محاصره شدن از این محور خلاصی یافت.
سومین عملیات بزرگ ایرانیان در غرب دزفول انجام شد و هزاران سربازعراقی به اسارت ایرانیان در آمدند. از نتایج مهم این عملیات، خارج کردن شهرهای اهواز، اندیمشک، شوش، دزفول و جاده اندیمشک اهواز از زیر آتش دور برد دشمن بود.
این عملیات فتحالمبین نام داشت. به این ترتیب جاده حیاتی اهواز- اندیمشک از زیر آتش عراقیها خارج شد و مردم اهواز توانستند رفت و آمد آسان و بیدغدغه را تجربه کنند. تا قبل از فروردین 1361 عبور و مرور از این جاده مهم بسیار دشوار بود.
زینب رسولی طرفی میگوید: «سفر در آن روزها خیلی سخت بود. یادم هست که برای مراسم ختم یکی از اقواممان باید به خرم آباد میرفتیم. شب همه خانواده سوار پیکان شدیم و راه افتادیم. در راه، همه جا تاریک بود. هیچ کدام جرات نمیکردیم با هم حرف بزنیم. گاهی گلوله توپی کنار جاده میترکید، از صدای آنها قلب ماهم میخواست منفجر شود. بدتر از همه وقتی بود که به نزدیکیهای شوش رسیدیم. گلولههای توپ کنار جاده زمین میخورد. انگار داشت رعد و برق میشد. هزارتا صلوات نذر کردم تا از آن مهلکه فرار کردیم. هنوز که هنوز است وقتی از آن جاده میگذرم، به یاد خاطرات آن روزها میافتم.»
عملیات بیتالمقدس، تلاش ایرانیان را برای آزادی خوزستان و اهواز از دست عراقیها، کامل کرد. در شب نهم اردیبهشت 1361، کمتر از دو سال پیش از شروع جنگ، 40 هزار نیروی داوطلب و سرباز ایرانی از پنج پل متحرک بر روی کارون عبور کردند و به نیروهای عراقی یورش بردند.
اما نتایج این عملیات باعث شد تا استان خوزستان تا حد زیادی در آرامش قرار بگیرد، آزادسازی شهرهای خرمشهر و هویزه و جاده اهواز- خرمشهر، خارج ساختن شهرهای اهواز، حمیدیه و سوسنگرد و نیز جاده اهواز- آبادان از برد توپخانه دشمن و تامین مرزهای بینالمللی. با این عملیات شمال اهواز آزاد شد و شهر توانست فارغ از نگاه سربازان دشمن تنفس کند. پس از این حمله بزرگ، کم کم مردمی که مهاجرت کرده بودند، به شهر خود بازگشتند. جنگ ادامه پیدا کرد و زندگی در آن حال و هوا برای مردم عادی شد.
از آن پس، شهر اهواز عقبه سربازان و بسیجیهایی شد که برای عملیات به جنوب کشور میآمدند و یا در مرزها با سربازان عراقی رو در رو بودند.
اهواز تا سال 67 را این گونه گذراند. اما شبها و روزهایی هم بود که هواپیماهای دشمن به شهر هجوم میآوردند ومردم به ناچار به پناهگاهها میرفتند و گاه که بمبارانها ادامه پیدا میکرد، چند روزی از شهر بیرون میرفتند و در بیابانهای اطراف سکنی میگزیدند.
به این ترتیب، جنگ به روزهای آخر خود نزدیک شد و سال 1367 فرار رسید.
رژیم عراق در این سالها هیچ گاه نتوانست شهرهای استان خوزستان را تهدید کند تا این که در ساعت 2بعدازظهر 27 تیر 1367 رادیو، خبر موافقت ایران با قطعنامه 598 و آتشبس را اعلام کرد. با اعلام این خبر، گویا جنگ به پایان رسیده بود.
بسیجیان ناباورانه آماده بازگشت به خانه و کاشانه خود شدند. اما تنها سه روز پس از قبول قطعنامه توسط ایران، پخش خبر دیگری رزمندگان را از حرکت بازداشت.
احمد دهقان در خاطرات خود از روزهای بعد از قبول قطعنامه این طور نوشته است: «صدای گوینده رادیو بلند میشود:
- شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! این جا مرکز اهواز است. تا لحظاتی دیگر خبر بسیار مهمی را به اطلاعتان میرسانیم.
میگویند: بعضی از بچههای اهوازی مثل اوایل جنگ با لباس شخصی و آر. پی. جی توی جاده اهواز خرمشهر به عراقیا حمله کردن. مردم گروه گروه میرفتند به طرف عراقیها.»
انتشار خبر پیشروی دشمن به سمت جاده اهواز- خرمشهر یادآور رخدادهای آغاز جنگ بود و بازتاب گستردهای در میان مردم به ویژه استان خوزستان داشت.
با شکلگیری نیروهای مقاومت بعداز ظهر شنبه 1/5/1367، پادگان حمید از اشغال عراقیها خارج شد. این رخداد نظامی که موجب تقویت روحیه نیروهای خودی شد، آغاز شکست نیروهای دشمن بود.
احمد دهقان در ادامه خاطرات خود نوشته است:
«پیک گردان سر میرسد و میگوید بیایید اتاق گردان.
فرمانده شروع به صحبت میکند: بسماللهالرحمنالرحیم. اول از وضعیت فعلی بگم. عراق توی جاده اهواز خرمشهر تا سه راه فتح اومده بود که بچهها عقب شان زدند. لشکر گفته که امشب ساعت ده حرکت کنیم و این طور که گفتهاند به احتمال زیاد باید همین امشب هم کار کنیم.
ساعت 10 میرویم و سوار اتوبوسها میشویم اتوبوسها یکی یکی حرکت میکنند. چشمهایم را که باز میکنم، اتوبوس از خیابانهای اهواز میگذرد. شهر خلوت خلوت است. از دژبانی گذشته و میافتیم توی جاده اهواز- خرمشهر- کنار جاده پر است از تانکهای سوخته. همه چیز حکایت از جنگی سخت در دو سه روز گذشته دارد. بعد از ساعتی میرسیم به ارودگاه کارون اتوبوسها کنار جاده میایستند. قراری دوباره گذاشته میشود و راه میافتیم به سمت مقر جدید لشگر.
ماشینها حرکت میکنند. مقر خلوت میشود. تویوتای ما هم راه میافتد. از تویوتا صدایی به گوش میرسد. گروهی نوحه «این دل تنگم» را میخوانند. آن که در اوایل آمدنم به جبهه میشنیدم و دیگر نشنیده بودم تا حالا.
در خط مقدم پیاده میشویم و در یک ستون حرکت میکنیم. گوشه خاکریز مینشینم فرمانده کاری را که باید انجام دهیم، توضیح میدهد: باید از همینجا شروع کنیم بریم جلو. کل فاصله تا دژ عراقیا دو کیلومتره.
فریاد فرمانده بلند میشود: بچهها حرکت کنید! بچههای روحالله حرکت کنن! راه بیفت! میگویم: ستون حرکت کن پستسر من راه بیفت.
ستون در سیاهی شب حرکت میکند. از خاکریز میروم بالا و آنگاه دشت رو به رویم است. ستون در دشتی که صاف صاف است در حال پیشروی است. به محل سیاهیهای توی دشت نزدیک میشویم. خبری از کمین عراقیها نیست. از کنار تانکهای میگذریم. از دور دست خط سیاهی عمود بر سمت حرکت ما پیدا میشود. سیاهی، دژ عراق است. چیزی در جلو دژ توجهام را جلب میکند، عکس ماه است که در جلو دژ افتاده فکر میکنم شاید شیئی نورانی باشد. لحظهای میمانم. اما آب است، آب!
ستون میرسد تند میدوم طرفش و میگویم، بشین. نگاهم را به دژ عراقیها میدوزم. یکی روی دژ بلند میشود و میایستد. چند نفر دیگر هم میرسند. قلبم تند میزند. یک دفعه روی دژ شروع میکنند به دویدن؛ هر کدام به سویی.
حرکت میکنیم. وارد آب میشویم، صدای پاها در میان آب بلند میشود. صدای انفجاری دوباره از دژ بلند می شود. نیمخیز میمانم برای دیدن دژ. چند نفری فریادزنان به هر طرف میدوند:
... عدو ... عدو...
صدای کرکننده تیربار گرینف بلند میشود؛ همه چیز را پایان یافته میبینم. باید برویم، تا میآیم حرکت کنم، چند تیر، جلوی صورتم به زمین میخورد و خاکها را میپاشد به صورتم، بلند میشوم. تیری سرخ از میان دو پایم- در حالی که شلوارم را سوراخ میکند- رد میشود.
ستون در میان آب حرکت میکند. تیرها از هر طرف میآیند. موشکی از روی سر ستون میگذرد و در میان آبها منفجر میشود. تا کمر در میان آب فرو میرویم، آن قدر تیرها زیاد میشود که لحظهای میخواهم از زیر آب حرکت کنم.
دستهایم را به سمت دژمرزی دراز میکنم. میخواهم در آغوشش کشم. به دژ میرسیم، چنگ در خاک میزنم و بالا میرویم. دست اولین نفر را میگیرم. میآید بالا...»
سرانجام، یک بار دیگر و در آستانه سقوط خرمشهر و اهواز، بسیج عمومی مردم کفههای ترازو را به نفع ایران سنگین کرد و سربازان عراقی را به مرزهای بینالمللی باز گرداند. دولت عراق تنها 24 ساعت پس از شروع عملیات، در ساعت 25/22 روز شنبه از طریق تلویزیون دولتی، با قطع برنامههای عادی، عقبنشینی نیروهای مسلح خود را از منطقه جنوب رسماً اعلام کرد. در حالی که 18 تیپ زرهی و مکانیزهشان را که قدرت اصلی عراقیها را تشکیل میداد، منهدم شد.
به این ترتیب، جنگ 8 ساله پایان یافت و اهواز به عنوان قلب جنگ، با فرزندان میهن خداحافظی کرد. هزاران هزار سرباز و بسیجی و سپاهی با شهر خوبیها خداحافظی کردند و به دیار خود بازگشتند. اما هنوز که هنوز است، هر ساله عده بسیاری از آنها هرگاه فرصتی پیدا میکنند. دوباره به اهواز سفر میکنند. در کنار کارون، چهار را منادری و خیابانهای شهر قدم میزنند و برای همسر و فرزندان خود از آن روزها میگویند روزهایی که خوبیها در خیابانهای شهر اهواز جاری بود.