نویسندگی یکی از شئون طلبگی است
نویسنده رمان «به نام یوسف» میگوید: طلبگی شئون مختلفی دارد که یکی از آنها نویسندگی است؛ درختی است که هزار شاخه دارد و یکی از شاخههایش نوشتن است. امثال بوعلی، مولوی، شیخ بهایی و علامه حسن زاده شمّههایی از واقعیت طلبگی را به جامعه معرفی کردهاند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1397/10/03 ساعت 09:33
رمان «به نام یونس» روایتی از سفر تبلیغی طلبهای به نام یونس است. سفری که عامل آن یک نذر است و یونس را در فصل زمستان به روستایی دورافتاده کشانده است. این رمان را مدرسه رمان شهرستان ادب سال گذشته منتشر کرده است.
علی آرمین، نویسنده طلبه این رمان که تا پیش از تجربههای نوشتنش بیشتر در حوزه نوجوان بوده در این کتاب تصویر طلبهای را ساخته که در ظاهر باورهایی دارد و در طول رمان شاهد تحول او هستیم. به بهانه این رمان با او به گفتوگو نشستیم.
او از طلبههای داستاننویس گفت و اینکه طلبگی بر داستاننویسی اولویت دارد. او نوشتن و نویسندگی را یکی از هزار اسم الهی دانست. همچنین معتقد بود که بدنه جامعه با واقعیتهای زندگی طلبگی آشنا نیستند و برای همین در این رمان شخصیت اصلی داستانش یک طلبه است.
در ادامه این گفتوگو را میخوانید:
چطور شد بعد از انتشار یکی دو کتاب، سراغ کارگاههای داستاننویسی رفتید و در کارگاههای مدرسه رمان شرکت کردید که حاصل آن این رمان شده است؟
قطعا استادی که سالها تجربه دارد و خم و چم کار دستش است و راههایی را تجربه کرده میتواند کار انسان را بهتر پیش ببرد. من هم واقعا از نویسنده گرانقدر، آقای حمیدرضا شاهآبادی بهره بردم. ایشان توصیهها، راهنماییها و نکتههای دقیق و مفیدی داشتند که خیلی برای ارتقای رمان مفید بود. مثلابه چاه رفتن یونس به توصیه ایشان بود وگرنه من خودم نمیخواستم شخصیت اصلی داستانم به چاه برود ولی ایشان گفتند که این ظرفیت را از دست ندهم و من هم گوش کردم. حالا بعضیها که داستان را میخوانند چاهرفتنِ یونس را از نقاط قوت آن میدانند.
*ظلمات چاه تداعیگر تاریکی شکم ماهی است
چون به چاه اشاره کردید میخواهم از آن رد نشویم. «به نام یونس» و شخصیت اصلی آن منِ خواننده را یاد حضرت یونس(ع) در میان انبیاء انداخت و قصه حضرت یونس(ع) ارتباطی با چاه ندارد در صورتی که خودِ «چاه» در میان قصص قرآنی مابهازایی دارد و با داستان حضرت یوسف(ع) مرتبط است. چی شد یونس وارد چاه شد و یوسف وارد چاه نشد؟ با یک تغییر اسم میتوانستید فضای قصه را بهتر تداعی کنید.
چرا حضرت یوسف (ع) به چاه رفت؟ چون برادرانش به او حسادت کردند و او را داخل چاه انداختند. منشأ به چاه رفتن او کوتاهی خودش نبود و یک آزمون الهی بود، اما در ماجرای حضرت یونس(ع) و رفتنش داخل شکم ماهی، در واقع عملی که خود او انجام داد باعث شد در ظلمت شکم ماهی گرفتار شود. گفتهاند که حضرت یونس(ع) خیلی قومش را نصیحت کرد ولی دید اثری ندارد. بنابراین قوم خود را ترک کرد و خیال کرد که با ترک قوم، تکلیف از گردنش ساقط میشود؛ در صورتی که نباید مردم را رها میکرد و باید به تبلیغ خود ادامه میداد. پیامد این کارش، گرفتاری در ظلمات بود. البته پس از تسبیح توانست کار اشتباهش را جبران کند ولی به هر حال ترک قوم کار درستی نبود و تبعاتی به همراه داشت.
در قسمتی از رمان هم، شخصیت یونس قصدش را برای ترک روستا با «آمنقی» مطرح میکند. آمنتقی ماجرایی برای او تعریف میکند و او را دعوت به صبر میکند ولی یونس بر قصدش پافشاری میکند. در همان هنگام است که سر و صدایی شنیده میشود و ماجرای گم شدن دختر مطرح میشود. در واقع یونس از همانجا گرفتار ظلمات میشود. ظلماتی که در چاه وجود دارد میخواهد تاریکی شکم ماهی را تداعی کند.
*در داستان اشارهای به کارمند بودن یونس نکردهام
در «به نام یونس» میخوانیم که شخصیت «یونس» بر اساس یک نذر به سفر تبلیغی برود. آیا در واقعیت هم چنین امکانی برای طلاب وجود دارد که یک نفر بعد از بیست سال بخواهد سفر تبلیغی برود و حوزه این امکان را برایش فراهم کند یا فقط در عالم داستان چنین اتفاقی را شاهد هستیم؟
ماه مبارک رمضان، در بین طلاب حال و هوای خاصی دارد. مدارس سطح عالی حوزه و برخی مدارس دیگر تعطیل هستند؛ مگر محیطهای اداری و دانشگاهی. در داستان هم اشارهای نکردم که «یونس» کارمند است و لذا رفتن به تبلیغ برایش فراهم است.
من هم نمیگویم کارمند بوده، ولی منظورم این است که او از فضای حوزه دور است و ارتباط مستقیم و پیوستهای با حوزه ندارد، به طور کلی طلبه داستان با آن تصویری که از عموم غالب حوزویان سراغ داریم متفاوت است.
کارهای طلبگی فقط تحصیل و تدریس نیست، ممکن است کسی به کار پژوهشی و تالیف مشغول باشد. به هر حال، عموم طلاب معمّم، در ماه رمضان دوست دارند تبلیغ بروند. اصلا طلبهای که گاهی به خاطر مشکلی تبلیغ نمیرود اذیت است و گویا او از اصل و رسالتش دور شده است.
*بدنه مردم با واقعیت طلاب آشنا نیستند
امروز شاید اگر بخواهیم واقعگرایانه با مقوله طلاب مواجه شویم این است که پایگاه مردمی قدرتمندی در جامعه ندارند. اما در این داستان میبینیم که خیلی تلاش میشود آنها را مانند انسانهای عادی نمایش دهید و این نحوه نمایش در روایتها و داستانهای طلاب دیگر هم دیده میشود، در صورتی که تصویر قدیسمآبانه از طلاب و روحانیون برای امروز نیست و مردم امروز از اساس چنین برداشتی از طلاب ندارند که حالا در داستان بخواهیم تصویری واقعنما ارائه کنیم. به نظرم این مدل روایت کردن برای سالهای دهه ۷۰ است، به نظر خودتان چنین نوع روایت و نحوه نمایشی دیر نیست؟
امروز قدرتمندترین پایگاه برای طلاب است. حالا ممکن است کسی این حزب باشد یا آن حزب؛ کاری به این مطلب ندارم ولی به هر حال تاثیرگذارترین و مورد اعتمادترینِ مردم، همین الان هم روحانیها هستند. تقدس روحانیت چیزی نیست که ساختگی باشد. آنها جانشینان انبیا هستند. در قرآن آمده است که در قیامت از همه انسانها سوال میکنند که آیا نذیری برای شما نیامده بود و همه میگویند بله، آمده بود. الان 1400 سال است که پیامبری نیامده است، پس چرا همه میگویند ما نذیر داشتهایم؟! این نذیرانی که خداوند با آنها حجت را بر همه عالم تمام کرده است، همین طلاب هستند که فرستادگان عامّ الهیاند. پس تقدّس با روحانیت هست؛ چه کسی به آن توجه داشته باشد و چه نداشته باشد که البته خیلیها هم توجه دارند.
البته من خیلی به این مسأله دامن نزدهام که یک روحانی هم مثل انسانهای دیگر است و نباید مردم خیال کنند خیلی مقدس است. شاید فقط یک جای داستان چنین مسالهای مطرح شده بود.
این که به خود آن فرد بستگی دارد ولی اینکه ما در داستان اصرار کنیم که ببینید این هم آدم است و مانند آدمهای دیگر تمایلاتی دارد در داستان محل ندارد مگر اینکه تصور کنیم مخاطب امروز چنین نگاهی به فرد روحانی ندارد. پرسش من بر سر این است که چه اصراری بر این داریم که این را در داستان تکرار کنیم؟
اگر فکر میکنید سطح جامعه بالاتر رفته و این موضوعات را متوجه میشود که خیلی خوب است، ولی تصور من این است که اینطور نیست. مثلا وقتی یک روحانی به سفر تبلیغی میرود و سختیهایی را متحمل میشود بسیاری او را درک نمیکنند و خیال میکنند همه چیز برایش فراهم است و کار خاصی انجام نمیدهد و تنها نمازی میخواند و منبری میرود. بدنه مردم با واقعیت طلاب آشنا نیستند و از سختیهای آنها در زندگی خبر ندارند، و اوضاع را بالاتر از آن چیزی که هست تصور میکنند.
پس برای همین یونس را اینطور نشان دادید تا مخاطب بداند که مقصر اتفاقات عالم این طلاب نیستند و خودشان هم مشکلاتی دارند؟
البته ببینید بِگِل و کرّات روستاهای خاصی هستند و نمیتوان گفت که اینها نماد مردم عادی جامعهاند. فشارهای آنها بر روحانی و پسزنی آنها نسبت به روحانی یک مقدار افراطی است. عمدا این کار را کردهام تا یونس را بپزم. به هر حال سختیهاست که اصل وجود آدمها را رو میکند وگرنه در شرایط عادی که همه تقریبا مثل هم رفتار میکنند و اتفاق و ارتقای خاصی هم پیش نمیآید.
*فصل اول معرفیکننده کل داستان است
ورود رمان یک ورود متفاوتی است و میبینیم که اهالی گیر کرده در برف که در مینیبوس بودند با ترفندی که یونس به کار میبندد راه را پیدا میکنند. این اتفاق میتوانست برای یونس یک کرامت باشد اما در ادامه داستان ما این اتفاق را شاهد نیستیم بلکه ورق برمیگردد و همهچیز علیه یونس میشود. میخواهم بگویم که این اتفاق باید در روستا دهان به دهان میچرخید ولی این اتفاق نمیافتد و قصه از فصل دوم، روند دیگری پیدا میکند و حتی آن شخصیتی که یونس قرار است در خانه او بماند هم کاری میکند که او روستا را ترک کند. چرا روند فصل اول را ادامه ندادید و هدفتان از فصل اول و آوردنش چه بود؟ به تعبیری روند فصل اول داستان علیه باقی داستان است.
فصل اول برای من، تمهیدی برای گشایش داستان و معرفی برخی شخصیتها و یک اتفاق برای گسترش داستان بود. در واقع فصل اول ماکتی از کل داستان است. همانطور که در تمام داستان اهالی علیه یونس هستند و او را اذیت میکنند، در فصل اول هم همین را میبینیم. حتی وقتی مشکلی برایشان پیش میآید به جای راههایی که ممکن است یونس به آنها نشان دهد دنبال رفتارهای خرافی هستند و از آنها کمک میگیرند. فصل اول در واقع معرفیکننده کل داستان است.
اما اینکه یونس آنها را از برف نجات داد میتوانست در روستا بچرخد و به گوش برسد ولی این اتفاق نیفتاد.
وقتی که جو سنگینی علیه یک نفر باشد، باید خیلی کار کرد تا آن فضا عوض شود. باید زمان بگذرد تا دلها به سمت او جذب شود. یک روزه و یک شبه و با یک اتفاق همه چیز درست نمیشود.
*چوپان نماد کسی است که چیزی دارد و نمیداند از آن چطور استفاده کند
در فصل اول شخصیت «بهارک» معرفی میشود و در یک قاب به خواننده نشان داده میشود. اما دیگر اثری از او نیست تا اینکه در یک سوم پایانی وارد میشود و ماجرای عشق و علاقه چوپان به بهارک را خواننده میبیند. به نظر میرسد میشد این ماجرا از همان اول پا به پای دیگر اتفاقات جلو بیاید و اینطور با عجله در داستان طرح نشود انگار که ناگهان یادتان افتاده که این شخصیت در داستان هست و میتواند بخشی از بار داستان را به دوش بکشد.
شاید خیلی جریان یونس و درگیریهای او آنقدر برایم مهم بود که نمیخواستم رابطه دیگری همعرض او وارد داستان شود. البته چوپان اول کار معرفی میشود.
اما خبری از رابطه او با بهارک نیست تا اینکه خودش با یونس حرف میزند و یونس به او توصیه میکند پاپیش بگذراد و حرف دلش را بزند.
بله، درست است. ببینید در اول داستان کسی که چیزی دارد و نمیداند چطور از آن استفاده کند همین چوپان است. کبوتر دارد و نمیداند چطور از آن برای پیدا کردن راه استفاده کند. یونس به او آموزش میدهد که چطور با کبوترش راه را پیدا کند و پیدا میکند. در اواخر داستان هم باز، یونس داشتههایش را به یاد او میاندازد و باعث میشود پا پیش بگذارد و به خواستگاری بهارک برود. البته فرمایش شما درست است. بهتر بود این خط را کمکم پیش میبردم و رها نمیکردم.
*سعی کردم متنی بنویسم که مخاطب را اذیت نکند
در زبان این رمان شاهد یک تفاوتهایی هستیم که انگار نویسنده برای آن وقت گذاشته و خواننده از خواندن آن حس خوبی پیدا می کند. چقدر برای ساخت این زبان وقت گذاشتید؟
برای زبان این کتاب تلاش کردم و برایم اهمیت داشت. تلاش من این بود بتوانم یک متن خوب بنویسیم. مثلا سعی کردم تشبیهها غیرتکراری باشد. روی زبان، مخصوصا بعضی قسمتهایش وقت گذاشتم وسعی کردم متنی باشد که مخاطب را اذیت نکند.
لهجه شخصیتهای این کتاب کجایی است؟
به خاطر دلایلی، نخواستم خیلی جغرافیای دقیقی در کتاب داشته باشم. البته فضای شخصیتها و محیط را در یک سفری تبلیغی دیدهام و یک مرتبه هم حین نوشتن رمان، با هزینه شهرستان ادب، به آنجا رفتم و به جزئیات رفتار اهالی روستا و فضا دقت کردم تا بتوانم در رمان بهتر پیادهاش کنم.
*پایان این داستان هم باز است هم نیست!
در این رمان ما با یک پایانباز روبهرو هستیم. خواننده در پایان تکلیفش درباره اتفاقات داستان مثل سرگذشت دختر یونس و ... روشن نمیشود.
از یک جهت پایان رمان باز نیست و از یک جهت باز است. دغدغه من در این داستان این نیست که دختر یونس مریض شده و در پایان شفا بگیرد. دوست داشتم مخاطب برگردد و به موضوع آن فکر کند و حرف نویسنده را پیدا کند. آن چیزی که میخواستم بگویم، یعنی تحول شخصیت یونس، رخ داده بود و تمام شده بود و پایان بازی به این معنا وجود ندارد. ولی آن چیزی که مخاطب تصور میکند، که همان شفای دختر یونس بوده، در این داستان اتفاق نمیافتد و خب داستان از این جهت پایانش باز است.
*انگیزه دست ماست اما نتیجه دست خداست
خب اگر با مریضی دختر یونس روبهرو نبودیم که این سفر تبلیغ و به طور کلی ماجراهای داستان را نداشتیم.
در روایتی هست که حضرت موسی(ع) بهخاطر آتش به کوه طور رفت و پیغمبر شد و بازگشت. انگیزه دست ماست اما نتیجه دست خداست. به همین خاطر به نظرم انگیزه را از نتیجه باید جدا کرد. مخاطب میخواست از سرگذشت دختر یونس سر دربیاورد، ولی فکر میکنم اتفاقات مهمتری هم برای یونس افتاد که مخاطب باید بیشتر به آنها فکر کند.
تغییر زمانها و موقعیتها و به عبارتی فلاشبکها در ذهن راوی موفق بود. دراینباره هم توضیح دهید.
این پیشنهاد را آقای شاهآبادی دادند که این فلشبکها را در ذهن راوی و در دل داستان قرار دهم. سعی کردم که این موضوع مرتبط با روند داستان باشد و بیربط و ناگهانی اتفاق نیفتد.
تعدد شخصیت در کتاب شما توجه برانگیز است تا جایی که گاهی خواننده اسم برخی از آنها را ممکن است فراموش کند. حتی برخی از آنها در حد اسم باقی میمانند و بیشتر معرفی نمیشوند. حس نکردید تعداد شخصیتهای داستانتان زیاد است؟
فکر نمیکنم به شخصیتهای کتاب کم پرداخته باشم یعنی اگر کم پرداخت شده به همین اندازه قرار بود در داستان نقش داشته باشند. عادل کسی نیست که به همه به یک اندازه بدهد؛ بلکه باید به هر کس به اندازه نیازش داد.
حرف من این نیست که خوب پرداخت نشدند. منظورم این است در محیط بسته روستا این تعدد اسامی و شخصیت میتواند زمینه سردرگمی خواننده را فراهم کند.
سعی کردهام در داستان کارکرد داشته باشند؛ البته ممکن است در بعضی موارد موفق نبوده باشم.
*چاه تمام تکیهگاههای یونس را از او گرفت
درباره کارکرد تصویر پایانی داستان هم توضیح میدهید، که شخصیت متحول شده یونس در شب قدر پای آن چاه میرود و آنجا نجوا میکند.
وقتی انسان از ظلمتی به نوری وارد شود، شبیه یک تولد است. یونس از ظلمات چاه دوباره متولد شد. انسان، محل تولدش را دوست دارد. چاه بود که تمام تکیهگاهها و چیزهایی که یونس فکر میکرد کمکش میکنند را از او گرفت و همانجا بود که همهکاره بودن خدا و سجده واقعی، بدون حضور دیگران را تجربه کرد. شاید به همین خاطر بود که در آخرین تصویر هم کنار چاه رفت.
*نویسندگی یکی از هزار اسم الهی است
طلبه داستاننویس یا داستاننویس طلبه؟
طلبگی شئون مختلفی دارد که یکی از آنها نویسندگی است. طلبگی درختی است که هزار شاخه دارد و یکی از شاخههایش نوشتن است. امثال بوعلی و مولوی و سعدی و شیخ بهایی و علامه شعرانی و علامه حسن زاده شمّههایی از واقعیت طلبگی را به جامعه معرفی کردهاند. استاد درس خارج و قرآنم، حجت الاسلام و المسلمین محمدی است که خیلی به گردنم حق دارند و خیلی از مضامین داستانهایم را مدیون ایشانم. ایشان میگفتند تا طلبه هزار اسم از اسمهای الهی را کسب نکند، طلبه نمیشود. نویسندگی یکی از این اسمهاست و تا رسیدن به مقصد راه طولانی است.
*در حوزه علمیه کسی را ندیدهام که بگوید رمان و داستان بد است
طلبههای داستاننویس بین طلاب چقدر ارج و قرب دارند و آیا این تصور درست است که حوزه خیلی روی خوشی به طلاب داستاننویس نشان نمیدهد؟
واقعیت این است که تاکنون کسی را در حوزه ندیدهام که بگوید رمان و داستان بد است. خیلی از اساتیدم، برخی مسئولین، برخی امام جمعهها، یعنی کسانی که من با آنها مرتبط بودهام، وقتی میفهمیدند که من رمان مینویسم، نه تنها اشکالی نگرفتند بلکه تشویق و تعریفم کردند.
*رمان فلسفه عمومی است
برآیند شما از داستاننویسی طلاب چیست و به نظر خودتان آینده آن به چه صورت است؟
به نظرم رمان فلسفه عمومی است، حداقل بخشی از رمانها این تعبیر برایشان صادق است یعنی هم لذت خواندن را منتقل میکنند و هم یک دیدگاه و یک دریچه تازه را به مخاطب هدیه میدهند. یک روحانی فاضل وقتی فهمید رمان مینویسم گفت «پایینیها که بالا نمیآیند، باید بالاییها پایین بروند» شب قدر، تفاوتش با شبهای دیگر این است که همیشه از ما میخواهند که بالا برویم ولی در شب قدر بالاییها پایین میآیند و عظمتش را خدا میداند. در مورد رمان طلاب هم میتوان گفت که معارف بلندی که در قرآن و روایات هست، برای فهم عموم به صورت درسی و مکتبی سخت است. ولی وقتی در قالبی به نام رمان، با تمام ملاکهای هنری و فنیاش، ارائه شود، جذابیتش دو چندان است. قرآن کتاب عادیای نیست. حرفهای عادیای ندارد. پر از پتانسیل و بدیع بودن و حرفهای جدید است. رمان برای عمومی کردن این مطالب وسیله عجیب و پرتوانی است. البته منظورم این نیست که تمام معارف قرآن را میتوان در قالب رمان ارائه کرد ولی به هر حال خیلی از مطالب را میتوان با این وسیله ارائه کرد. طلاب گنجینهای محتوایی دارند که اگر فن را هم یاد بگیرند، میتوانند شگفتی بیافرینند؛ البته منظورم طلبهای است که از نظر فکری و محتوایی به حوزه و معارف غنی آن وصل باشد.
آیا داستان میتواند حال و روز بشر را بهتر از این کند و او را از این تنگنا خارج کند و راه را نشان دهد؟
قاعدتا نویسنده نواقص دنیای کنونی را بهتر میبیند. این نقصها را بیان میکند و برای رفع آنها راهکار ارائه میدهد. و این یعنی کمک به بشر برای پیشرفت مادی و معنوی.
*تا انسان بر کره خاکی زندگی میکند داستان شکل میگیرد
برخی بر این باورند که داستان به پایان خط رسیده و دیگر جلوتر از این چیزی نیست. شما نظرتان چیست؟
داستان، در واقع مستند تخیلی زندگی انسان است. تا انسانی بر روی کره خاکی زندگی میکند، داستانی دارد و داستانهای تخیلی هم شکل میگیرد. وقتی میتوان گفت داستان تمام شده که پیشرفت بشر تمام شود که آن روز هم هیچ وقت نخواهد رسید. قدرت بشر، فوق تصور است. انسانِ الان با انسان یک میلیارد سال پیش چقدر تفاوت دارد؟ حالا تصور کنید انسان امروز با انسان یک میلیارد سال آینده چقدر متفاوت میشود. ما آیندهای در پیش داریم که به تصورمان هم نمیگنجد. بشر بهترین مخلوق خداست و آینده برایش کاملا روشن و امیدوار کننده است؛ هر چند ممکن است در این طی طریق، دستاندازها و چالشهایی هم برایش پیش بیاید که اینها البته گذراست. شاعر شیرین سخن حافظ شیرازی آینده را چه زیبا ترسیم کرده است:
یوسف گمگشته باز آیدبه کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
منبع: خبرگزاری فارس/ حسام آبنوس