شاهزاده روم
"قسمت دوم"
...و داستان شاهزاده روم به آنجا رسید که ملیکه در خواب دید که پیامبر (صلیاللهعلیه واله وسلم) و بعد از ایشان، امیرالمومنین و دیگر امامان و سپس حضرت عیسی (علیهالسلام) و شمعون در قصر امپراطوری نشستند.جمله ای قرائت شد و سپس شاهزاده، ملیکه را به عقد امام حسن عسگری (علیهالسلام) که پدر بزرگوار امام زمان هستند، درآوردند.
در این هنگام، در قلب ملیکه، نوری میدرخشید و در سینهاش آرامشی موج میزد و احساس اطمینان خاطر داشت.
- خداوندا! تو را به قطره قطره بارانی که بر زمین می چکد و حیات و زندگی بر خاک می بخشد، سوگند می دهم که شرار این هجران را به شور وصلش تبدیل کن.
از بیم جان رویا و خوابش را با کسی در میان نگذاشت و این موهبت الهی را در خاطر نگه داشته و پاسش می داشت که یوسف (ع) نیز از ترس جان، خوابش را از برادران پنهان می کرد. اما روز به روز آتش پنهان عشق، مشتعل تر می شد و سرمایه صبر و قرارش را بر باد می داد، محبت آن امام در تمام وجودش اثر گذاشته بود.
هر طبیبی که در روم نامی داشت، به بستر معالجت احضارش کردند و هرچه طبیبان بیشتر کوشیدند کمتر نتیجه بردند.
امپراطور بیزانس چاره ای نداشت، مگر تسلیم در برابر سرنوشت.
آیا براستی بیماری شاهزاده روم را علاجی نیست!
قیصر، بزرگ روم که چندی است از بیماری شکوفه قصرش سخت مستاصل و درهم افتاده است، بر بالین او با دلی شکسته و صدایی لرزان از او چنین می خواهد:
ای نور چشم من اگر در سر آرزویی داری، بگو، تا به آن جامه عمل پوشم.
و شاهزاده از پادشاه می خواهد که از شکنجه و آزار از اسیران مسلمان دربند رومیان،دست بردارند و غل و آزادشان کنند تا شاید به برکت این مهربانی با اسرای مسلمان، پروردگار مهربان به شاهزاده،سلامتی ارزانی دارد.
و چون پادشاه چنین کرد و عده ای از مسلمانان را آزاد کرد، شاهزاده اندکی بهبودی یافت و چند لقمه غذا خورد. از این اتفاق دل امپراطور چنان به شادی گرایید که دیگر اسیران مسلمان را عزیز و گرامی داشت.
چند روزی گذشت و شاهزاده هر شب به امید آنکه شاید در خواب، سیمای زیبا و نورانی امام حسن عسگری(ع) را ببیند در بستر می خوابید. ولی آن شب نیز به صبح می رسید و سپیده بر می دمید و چشمان شاهزاده از غم فراق بی فروغتر می گشت و حسرت دیدار هماره بر دلش چنگ می زد و آسمان چشمانش هماره بارانی بود.
چهارده شب بدان امید گذشت و چهارده سپیده و صبح در آن حسرت و اندوه بر دمید و شاهزاده هنوز حسرت دیدار می کشید.
اما ستاره بختش دوباره بعد از چهارده شب درخشید و آسمان دلش مهتابی شد و سرمای درون سینه اش به گرمی گرایید.
او آن شب صدای حوریان بهشتی را می شنید که نام مبارک و دلنشین بانویی مجلله را با حمد و ثنا و تمجید و ستایشی دلنشین، زمزمه می کردند و در هر زمزمه گامی پیشتر به خداوند آفرینش، تقرب می جستند.
او این بار در دل آرزویی تازه داشت و در سر خیالی دیگر می پروراند.
- خداوندا! کاش می شد این بانوی مهربان را که نامش را حوریان بهشتی نجوا می کنند و از نسیم حضورش، عطر بهشت می ریزد، فقط برای یک لحظه می دیدم تا عاشقانه بر خاک پایش بوسه زنم.
به راستی این بانوی نورانی کیست که مریم مقدس(ع) نیز تا این اندازه برای شاهزاده نوجوان، عزیز و دوست داشتنی نبود!
آری. او خوب می دانست که حتی مریم مقدس هم از خداوند خواسته است تا در بهشت خدمتگزار این بانوی مجلله باشد.
شاید آن شب ملیکه زیرلب ذلکر«یا فاطمه، یا فاطمه» را زمزمه می کرد تا در عالم خواب به زیارت این بزرگ بانوی آفرینش توفیق یابد و تقدیر خداوند سرنوشتش را چنین رقم زدا که خیلی زود به آرزویش برسد.
شاهزاده در عالم خواب دید که حضرت فاطمه زهرا(س) به دیدنش تشریف آورده است و مریم مقدس(ع) به همراه هزار حوری بهشتی،حضرت فاطمه(س) را همراهی می کنند.
بارخدایا! این همه نشان از آن دارد که این شاهزاده خانم نوجوان، دوشیزه امپراطوری روم تا چه مقدار نزد تو عزیز است که کوثر قرآن، فاطمه زهرا(س) آنگونه دوستش دارد که به دیدنش آمده است تا بر او مهر ارزانی دارد و دست مادری بر سرش کشد.
مریم مقدس، با کمال ادب در حضور فاطمه اطهر(س) لب به سخن گشود:
ملیکه جان! این خاتون بهترین زنان عالم و مادر همسرت امام حسن عسگری(ع) است. گویی هنوز سخن مریم(س) به پایان نرسیده بود که ملیکه دیگر تاب نیاورد و مثل کودکی معصوم خود را به دامن بانوی قرآن، فاطمه زهرا(س) انداخت.
ای عزیز دل پیغمبر(س) و ای همدرد شبهای بی ستاره علی(ع)! ای که نامت بر آسمانیان فخر می فروشد و بر خاک نشینان، محبت ارزانی می دارد.
ای فاطمه (س) جان! بر قلب شکسته ام ترحمی کن و بر زخم سینه ام مرهمی بگذار که آرزوی دیدار فرزند دلبندت امام حسن عسگری(ع) جانم را چنان فرسوده است که در آتش هجرانش می سوزم و دیگر از ادامه زندگانی قطع امید کرده ام.
اگر این جدایی و دوری بخواهد باز هم بین من و آن بزرگمرد الهی فاصله بیندازد، مرگ را با جان و دل می خرم تا شاید هنگامه جان دادن، دل آن امام عزیز به حال من نرم شود و برای لحظه ای هم که شده، چشمهایم به جمال مبارکش روشن گردد و آنگاه در آرامشی ابدی بیاسایم.
پس برای رضای خداوند اگر می خواهی خواهرم مریم از تو خوشنود گردد و فرزندم امام حسن عسگری(ع) به دیدنت بیاید تا در ساحل آرام و سایه مهربانیش آرام شوی، باید به آخرین دین الهی گواهی دهی و به رسالت پیامبر خاتم (ص) شهادت گویی.
شاهزاده بی آنکه لحظه ای درنگ کند، بر توحید خداوند متعال و رسالت پیامبر اکرم(ص) و ولایت امیرالمومنین (ع) شهادت داد.
این خود از بزرگی و عظمت شانش حکایت می کرد که تقدیر خداوند بر این مقرر شده بود تا این شاهزاده 13 ساله به دست برترین بانوی آفرینش و محبوبترین انسان، نزد خداوند- فاطمه زهرا(س)- ایمانش را به آئین اسلام اظهار کند و مسلمانیش را آشکار گرداند.
بانوی زنان بهشت، فاطمه اطهر(س) شاهزاده را در آغوش گرفته و به سینه چسبانید و دلداریش داد و آنگاه او را به دیدار فرزند نازنینش امام حسن عسگری(ع) بشارت فرمود.
ادامه دارد...
با اندکی تغییر.نوشته سید حسن مومنی