تبیان، دستیار زندگی

میوچی و خاله نازنین

در زمان های قدیم، در شهر اصفهان، پیرزنی زندگی می کرد. آن قدر خوش اخلاق و مهربان بود که به اون خاله نازنین می گفتند.خاله یک خانه ی کوچک داشت...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
میوچی و خاله نازنین
در باغچه ی حیاطش، درخت خرمالویی بود که در فصل بهار پر از برگ های تازه می شد. پرنده ها روی شاخه های آن می نشستند و برای خاله آواز می خواندند. خاله نازنین هر روز کمی خرده نان و گندم برای پرنده ها می ریخت.

در فصل پاییز که خرمالوها رسیده و شیرین می شدند، گنجشک ها می آمدند و خرمالوها را می خوردند و حتی یک دانه هم برای خاله باقی نمی گذاشتند. خاله عاشق خرمالو بود اما هیچ وقت نمی توانست از خرمالوهای درختش بخورد.

در یک روز گرم تابستان، گربه ی چاق و سفیدی به خانه ی خاله آمد. خاله را دید که به درخت خرمالو نگاه می کند و با خودش حرف می زند. خاله می گفت: «فصل پاییز که میاد، گنجیشکای بلا تمام خرمالوها را می خورن و یه دونه هم برای من باقی نمیذارن. اما عیبی نداره، شاید اگه می دونستند من چه قدر خرمالو دوست دارم، چند تا برام می گذاشتن.»

گربه ی سفید از خاله و خانه‌ی خاله خوشش آمد. از روی دیوار پرید توی حیاط و رفت زیر درخت خرمالو رو به روی خاله ایستاد و گفت: «میو...میو!» خاله نازنین چشمش به گربه افتاد، خندید و گفت:«به به! چه پیشی ملوسی! اسمت چیه؟، گربه گفت: «میو...میو!» خاله نازنین قاه قاه خندید و گفت: «میو اسمته؟ خب من بهت می گم میوچی، آخه خیلی یواش میومیو می کنی.»

بعد هم رفت و کمی شیر توی یک نعلبکی ریخت و توی حیاط جلوی گربه ی سفید گذاشت و گفت: «از حالا اسمت میوچیه، یادت نره ها!، گربه ی سفید گفت: «میومیو!» و شیر را با اشتها خورد و ته نعلبکی را هم لیسید.

از آن روز به بعد میوچی هر روز به خاله نازنین سر می زد و توی حیاط خانه اش می خوابید. او فهمیده که گنجشک ها خرمالوها را می خوردند و چیزی به خاله نازنین نمی رسد.

برای همین تصمیم گرفت کاری کند که خاله بتواند در فصل پاییز خرمالو بخورد. بالاخره خرمالوها رسیدند و نارنجی، درشت و شیرین شدند. گنجشک ها آمدند تا خرمالوها را بخورند اما میوچی دور و بر درخت می گشت، از آن بالا می رفت و آن ها را فراری می داد.
میوچی و خاله نازنین
خاله نازنین وقتی خرمالوهای رسیده را بالای درخت دید، دهانش آب افتاد. یک نردبان آورد و کنار درخت گذاشت و روی آن ایستاد و تا آن جا که دستش می رسید، خرمالوها را چید.

تعدادی از آن ها را هم روی درخت برای گنجشک ها باقی گذاشت و به میوچی گفت: «دستت درد نکنه میوچی. امسال باعث شدی از این خرمالوهای خوشمزه گیر منم بیاد.» بعد هم یکی از خرمالوها را شست و خورد و گفت:« خداجون شکرت! بالاخره امسال با کمک میوچی تونستم از خرمالوهای درختم بخورم و شکمی از عزا در بیارم.»

خاله نازنین از آن خرمالوهای خوشمزه به همسایه هایش هم داد. برای میوچی هم که زحمت کشیده و گنجشک های شکمو را فراری داده بود یک ظرف پر از شیر آورد. میوچی شیرش را خورد و میومیو کرد یعنی:« دستت درد نکنه!» بعد هم روی پشت بام رفت و در آفتاب دراز کشید و خودش را لیس زد.

گنجشک ها که دیدند میوچی دیگر دور و بر درخت نیست، آمدند و خرمالوهای باقی مانده ی روی درخت را خوردند و جیک جیک کنان پرواز کردن و رفتند.

 مطالب مرتبط:
گربه تنها
خرمالو
خاله خانوم

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: ماهنامه نبات
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.