تو چه قدرخوبی
یک داستان زیبا و دوست داشتنی در مورد کمک کردن به یکدیگر. با هم این داستان زیبا را بخوانید و لذت ببرید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1397/10/25 ساعت 08:00
مورچه کوچولو چِک و چیک اشک می ریخت و بدو بدو می رفت. کفشدوزک او را دید.
پرسید: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
مورچه کوچولو گفت: خواب مانده ام. مدرسه ام دیر شده. الان زنگمان می خورد.
کفشدوزک گفت: غصه نخور. بشین پشتِ من تا زودِ زودِ زود برسانمت به مدرسه.
مورچه کوچولو نشست پشت کفشدوزک. کفشدوزک به هوا پرید و زودِ زودِ زود به مدرسه ی مورچه ها رسید.
مورچه کوچولو پایین پرید. اشک هایش را پاک کرد و بُدو بُدو توی کلاس رفت.
مدرسه که تعطیل شد، مورچه یواشکی چیزی را گذاشت توی کوله اش. بعد بُدو بُدو خودش را به لانه ی کفشدوزک رساند. لانه ی کفشدوزک روی گلِ سرخ بود.
مورچه کوچولو از توی کوله اش، آن چیز را بیرون آورد. آن را روی برگِ گلِ سرخ گذاشت. بدو بدو از آن جا دور شد.
کفشدوزک از راه رسید. آن چیز را دید، باز کرد و خندید. مورچه کوچولو شکل او را کشیده بود و زیرش نوشته بود:
ممنون، تو چه قدر خوبی!
مطالب مرتبط:
روباه و غاز
فیل و حلزون
کبوتر و عنکبوت
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله-منبع: ماهنامه رشد کودک