تبیان، دستیار زندگی

ترجمه سروش حبیبی از «شب‌های روشن» داستایفسکی در پله ۲۹ نشر

بیست و نهمین چاپ «شب‌های روشن» داستایفسکی با ترجمه سروش حبیبی منتشر شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

 داستایفسکی

نشر ماهی بیست و نهمین چاپ «شب‌های روشن» با عنوان فرعی «یک داستان عاشقانه از خاطرات یک رویاپرداز» نوشته اثر ماندگار فئودور داستایفسکی و ترجمه سروش حبیبی را با شمارگان هزار و ۵۰۰ نسخه، ۱۱۲ صفحه و بهای ۹ هزار و ۵۰۰ تومان منتشر کرد. نخستین چاپ این کتاب در سال ۱۳۸۹ در دسترس مخاطبان قرار گرفته بود.داستایفسکی این داستان را در سال ۱۸۴۸ نوشت که در زمره نخستین آثار او محسوب می‌شود.

«شب‌های روشن» داستان یک راوی اول شخص بی‌نام و نشان است که در شهر زندگی می‌کند و از تنهایی و این که توانایی متوقف کردن افکار خود را ندارد، رنج می‌برد. این شخصیت مثالی از یک انسان خیالباف دائمی است که در ذهن خود زندگی می‌کند، در حالی که خیال می‌کند پیرمردی که همیشه از کنارش رد می‌شود اما هرگز حرف نمی‌زند یا خانه‌ها، دوستان او هستند. عنوان کتاب به یک پدیده فیزیکی اشاره دارد. در تابستان، در نواحی شمالی کره زمین نزدیک به قطب شمال، به علت زیادی عرض جغرافیایی شب تا صبح هوا مثل آغاز غروب روشن است.

این داستان در چهار شب روایت می‌شود. شب اول را به توصیف شب‌های زیبای سن‌پترزبورگ می‌گذراند. شب‌هایی که تابحال در همه آن‌ها تنهایی را به غایت تجربه کرده‌است و بجای هم‌صحبتی با یک دوست و معشوقه، دیوارهای شهر و خانه‌ها و آدم‌هایی که نمی‌شناسد برایش همراه و همدل بوده‌اند.

پسر جوان بیان می‌کند که چگونه در نهایت تنهایی خود با دختری به نام ناستنکا آشنا می‌شود. او در حال قدم زدن ناگهان متوجه فریادهای دختری می‌شود که توسط مردی مورد آزار قرار گرفته ‌است. پسر، ناستنکا را از دست آن مرد نجات می‌دهد و با گفت‌وگویی صادقانه و احساسی راه آشنایی‌اش را با او باز می‌کند. او بدنبال قرار ملاقات بعدی‌اش با دخترک است و ناستنکا به شرطی قرار بعدی را قبول می‌کند که بین آن‌ها هیچ اتفاق عاشقانه‌ای نیفتد.

شب دوم به شنیدن داستان زندگی ناستنکا می‌گذرد. او برای پسرک تعریف می‌کند که در زندگی با مادربزرگ پیر و سخت‌گیرش سختی‌های زیادی کشیده ‌و در این میان با جوانی آشنا شده‌ که به او قول ازدواج داده‌ است. جوان قرار بوده تا یکسال بعد برگردد و الان دقیقا یکسال او تمام شده و از او خبری نیست.

در شب سوم راوی علیرغم اینکه نمی‌خواست هیچ رابطه عاشقانه‌ای با ناستنکا برقرار کند ناگهان خود را دلداده او می‌بیند و از این علاقه یکطرفه رنج می‌کشد و سکوت می‌کند. نقطه تراژیک داستان در اینجا شروع می‌شود. جاییکه زنگ صدای دخترک آتش قلب راوی را افزون می‌کند و دخترک غافل از همه اینها عشقی را روایت میکند که پسرک جایی در آن ندارد.

شب چهارم که دردناک‌ترین قسمت داستان است زمانی را نشان می‌دهد که ناستنکا از جواب معشوقش ناامید شده و پسرک با علم به این موضوع به او ابراز علاقه می‌کند اما چون متوجه می‌شود اینکار برخلاف پیمان آن دو بوده‌است از ناستنکا خواهش می‌کند که دیگر او را نبیند اما اینبار ناستنکا به ادامه اصرار دارد. آخرین قسمت داستان صبح است فردای آن‌شب که روشنایی آن پایانی بر سیاهی شب‌های پرجوان است.

منبع: مهر