روایت اولشخص از مهمانی شاعرانه در شب یلدا
با زلف تو قصهای ست ما را مشکل
طولانیترین شبِ سال در جمع شاعران پارسیزبان چگونه گذشت؟
صبح آن روز که شبش یلدا بود، خروس نخوانده و آفتابنزده، پیامکی دریافت کردم با این ابیات که:
امشب ای دلدار مهمان توییم
شب چه باشد یلدا و دگر، آنِ توییم
هرکجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران اولِ شب، واسه انار خواهِ توییم
آری! با این پیامک طنازانه جناب مولوی، تازه یادم افتاد که امشب شب یلداست و ازقضای روزگار بنده حقیر میزبان جمعی از علما و فضلای شعر و ادب پارسی خواهم بود و تا دیر نشده باید بجنبم و اسباب پذیرایی مهمانان را فراهم کنم.
همانطور که خوابآلود به سمت مطبخ میرفتم، نگاهم به جعبه انار کنار دیوار افتاد که سوغاتی بچههای ساوجی بود از باب یادداشت هفته قبل درباره سوغاتِ سرخ شهرشان یعنی انار. چه خوابهایی که برای دانهدانههای سرخرنگ آن انارهای دستچین نکشیده بودم.
خداحافظ ای خواب خوش
خداحافظ ای دانه سرخِ انار
خداحافظ ای تخت خواب عزیز
خداحافظ ای خوابهای لذیذ
القصه ازآنجاییکه طبق سنت خانوادگی، بر آداب مهماننوازی بسیار تأکیدداریم و ازقضا جنس مهمانان هم چه دیوانی و غیر دیوانی بسیار فرهیخته و گرامی بودند، تصمیم گرفتم که حداقلهای یک سفره یلدای محترمانه و درخور ایشان را فراهم کنم. اما با جیب خالی و حق التحریر عقبافتاده و یلدای آخر بُرج چه کنم؟
شکر خدا جعبه انار تازهرسیده، همچنان خودنمایی میکرد، پس میماند اندکی آجیل و شیرینی و به قول شاغلام آبدارخانه «گلآقا»ی خدابیامرز، سماوری و چایی دیشلمه از نوع لبسوز، لبدوز! اسم آجیل که آمد، یاد پسته افتادم و فرمایش گرانقدر رئیس اتحادیهشان که خواهش کرده بود، عوامالناس از خرید و خوردن آن به جهت صادرات به ممالک دیگر، خودداری کنند.
ای پسته خندان چرا خون در دل ما میکنی
باقیمت سر به فلک، هرروز غوغا میکنی
لبهای تو خندان ولی چشم همه گریان ز تو
آخر چرا با هموطن اینگونه بد تا میکنی
ازبهر صادر کردنت قیمت نباشد اینچنین
«با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی»
دستبریده از پسته به اندک تخمه آفتابگردان از فوتبال پرسپولیس با نماینده ژاپن پناه بردم و با مقداری کشمش و گردوی خشکشده از تابستان، ظرف آجیلی متناسب با شمار مهمانان فراهم کردم. از تهیه شیرینی هم به امید آنکه جمعِ دست و دلباز حضرات با خود به کلبه حقیر، تحفه میآورند بیخیال شدم!
الباقی ساعات جمعه به نظافت و رفتوروب گذشت تا بالاخره خورشید رخت خود را از آسمان جمع کرد و جایش را به گِردی ماه داد که صدای دقالباب مهمانان بلند شد و چشمم به جمال گنجینهای از اهالی شعر و ادب روشن شد. با هر ورودی، سلامی و علیکی و با هر حالی و احوالی، من در جستجوی جعبه شیرینی. انتظاری که با ورود آخرین مهمان یعنی جناب سعدی هم مستجاب نشد. حتی خبری از پالوده و مسقطی شیرازی هم نبود. جناب سعدی که متوجه حال و احوال چشمان من بود، حکیمانه فرمود:
این دغل دوستان که میبینی
مگسانند دور شیرینی
تا حطامی که هست مینوشند
همچو زنبور بر تو میجوشند
هنوز به بیت سوم نرسیده بودند که جمیع مهمانان با اخم و چشمغرهای، ادامه پندگویی ایشان را متوقف کردند. القصه این پیشوازی و این خردهگیری جناب سعدی سکوتی سخت و طولانی را بر مجلس حکمفرما کرد و تنها نگاههای تندوتیز بود که نثار درودیوار و سفره حقیرانه ما میشد. چاره را در تکبیت جناب خرمشاهی دیدم که:
در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست
هر جا که صفا هست در آن نور خدا هست
ذکر این تذکره طنزپرداز معاصر، بداهه گویی عبید زاکانی را که خود از بزرگان طنز پارسی است را به دنبال داشت:
ای لعل لبت به دلنوازی مشهور
وی روی خوشت به ترکتازی مشهور
با زلف تو قصهای ست ما را مشکل
همچون شب یلدا به درازی مشهور
حق با استاد عبید بود، اگر این سکوت تلخ در این شب طولانی به درازا میکشید، کام همه تلختر میشد. سکوت جمع که شکست، هر کس به نجوایی مشغول شد و کاسههای انار پُر شد و به قول جناب مولوی کاسه خوران انار آغاز گشت.جناب سعدی که در بدو ورود همه دوستان را با عتابی سخت مهمان کرده بود، تا اوضاع را آرام و بر وفق شعر و شاعری دید، اشارات خود را چنین آغاز کرد تا از من و حضرات دوستان هم دلجویی نموده باشد:
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه ست در عقلم اگر رخنه ست در دینم
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روزآمد
که بگرفت این شب یلدا، ملال از ماه و پروینم
بعد از جناب سعدی، حضرت حافظ همشهری گرانسنگ ایشان، رشته سخن را بر دست گرفت:
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دستبهکاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام، ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
جمع شیرازیها با تأکیدات عرفی شیرازی ادامه یافت:
آبروی شمع را بیهوده نتوان ریختن
صد شب یلداست در هر گوشه زندان ما
نی ز عصمت پاک دامانیم کز ناموس و ننگ
میکند آلودگی پرهیز از دامان ما
خلاصه نه به آن توپ و تانک اول، نه به این گلوبلبل و مهر نوازی. انارها تقریباً تمامشده بود و ناخنک به تتمه آجیل درهمی که مخلوط کرده بودم، تازه آغازشده بود که جناب خواجوی کرمانی درحالیکه چشمکی به من میزد مرا صدا زد و گفت: «نگران نباش پسرم! لطف ات در دورهمی سیزدهبدر امسال یادم مانده».
از زیر جامه بلندش، بستهای پیچیده در مخمل سبز به سویم دراز کرد که بفرما، بگذار میان سفره یلدایت. عطر گلاب و گون گز خوشرنگ کرمانی در محفل شاعرانه ما پیچید. جناب خواجو برای آنکه حواس مهمانان را از جعبه گز به سمتوسوی شعر پرت کند، گفت:
دیگران را عیش و شادی گر چه در صحرا بُوَد
عیش ما هر جا که یار آنجا بود، آنجا بود
هر دلی کز مهر آن مه روی دارد ذرهای
در گداز آید چو موم آر فیالمثل خارا بود
سنبلت زان رو ببالا سر فرود آورده است
تا چو بالای تو دائم کار او بالا بود
هست در سالی شبی ایام را یلدا و لیک
کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود
باری! هر آنچه نکوست همین گز خوشخوراکی بود که مکمل بزم شاعرانه ما شد. حالا دیگر نوبت چای دیشلمه ای بود که از نظر من باید حسن ختام مهمانی شب یلدا میشد. سینی چای که رسید، زنگ تلفن هم بلند شد. آنسوی سیم، لطف شاعره معاصر نغمه مستشار نظامی بود که پایانبخش یلدای 97 ما میشد.
یلدا شب بلند غزلهای مشرقی ست
میلاد هر ترانه زیبای مشرقی ست
آهسته میرسند به مقصد، ستارهها
مهتاب گاهواره رؤیای مشرقی ست
سرما حریف قصه مادربزرگ نیست
دستش لحاف کرسی گرمای مشرقی ست
«از هرچه بگذری، سخن دوست خوشتر است»
حافظ دوای روح و مسیحای مشرقی ست
سیب و انار و پسته، شیرین و ترش و شور
طعم اصیل یکشب یلدای مشرقی ست
حالا که دوستان همه جمعاند، دف بیار
چشمانتظار صد دل شیدای مشرقی ست
یلدا شب یکی شدن آفتاب و ماه
میلاد هر ترانه زیبای مشرقی ست
امشب ای دلدار مهمان توییم
شب چه باشد یلدا و دگر، آنِ توییم
هرکجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران اولِ شب، واسه انار خواهِ توییم
آری! با این پیامک طنازانه جناب مولوی، تازه یادم افتاد که امشب شب یلداست و ازقضای روزگار بنده حقیر میزبان جمعی از علما و فضلای شعر و ادب پارسی خواهم بود و تا دیر نشده باید بجنبم و اسباب پذیرایی مهمانان را فراهم کنم.
همانطور که خوابآلود به سمت مطبخ میرفتم، نگاهم به جعبه انار کنار دیوار افتاد که سوغاتی بچههای ساوجی بود از باب یادداشت هفته قبل درباره سوغاتِ سرخ شهرشان یعنی انار. چه خوابهایی که برای دانهدانههای سرخرنگ آن انارهای دستچین نکشیده بودم.
خداحافظ ای خواب خوش
خداحافظ ای دانه سرخِ انار
خداحافظ ای تخت خواب عزیز
خداحافظ ای خوابهای لذیذ
القصه ازآنجاییکه طبق سنت خانوادگی، بر آداب مهماننوازی بسیار تأکیدداریم و ازقضا جنس مهمانان هم چه دیوانی و غیر دیوانی بسیار فرهیخته و گرامی بودند، تصمیم گرفتم که حداقلهای یک سفره یلدای محترمانه و درخور ایشان را فراهم کنم. اما با جیب خالی و حق التحریر عقبافتاده و یلدای آخر بُرج چه کنم؟
شکر خدا جعبه انار تازهرسیده، همچنان خودنمایی میکرد، پس میماند اندکی آجیل و شیرینی و به قول شاغلام آبدارخانه «گلآقا»ی خدابیامرز، سماوری و چایی دیشلمه از نوع لبسوز، لبدوز! اسم آجیل که آمد، یاد پسته افتادم و فرمایش گرانقدر رئیس اتحادیهشان که خواهش کرده بود، عوامالناس از خرید و خوردن آن به جهت صادرات به ممالک دیگر، خودداری کنند.
ای پسته خندان چرا خون در دل ما میکنی
باقیمت سر به فلک، هرروز غوغا میکنی
لبهای تو خندان ولی چشم همه گریان ز تو
آخر چرا با هموطن اینگونه بد تا میکنی
ازبهر صادر کردنت قیمت نباشد اینچنین
«با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی»
دستبریده از پسته به اندک تخمه آفتابگردان از فوتبال پرسپولیس با نماینده ژاپن پناه بردم و با مقداری کشمش و گردوی خشکشده از تابستان، ظرف آجیلی متناسب با شمار مهمانان فراهم کردم. از تهیه شیرینی هم به امید آنکه جمعِ دست و دلباز حضرات با خود به کلبه حقیر، تحفه میآورند بیخیال شدم!
الباقی ساعات جمعه به نظافت و رفتوروب گذشت تا بالاخره خورشید رخت خود را از آسمان جمع کرد و جایش را به گِردی ماه داد که صدای دقالباب مهمانان بلند شد و چشمم به جمال گنجینهای از اهالی شعر و ادب روشن شد. با هر ورودی، سلامی و علیکی و با هر حالی و احوالی، من در جستجوی جعبه شیرینی. انتظاری که با ورود آخرین مهمان یعنی جناب سعدی هم مستجاب نشد. حتی خبری از پالوده و مسقطی شیرازی هم نبود. جناب سعدی که متوجه حال و احوال چشمان من بود، حکیمانه فرمود:
این دغل دوستان که میبینی
مگسانند دور شیرینی
تا حطامی که هست مینوشند
همچو زنبور بر تو میجوشند
هنوز به بیت سوم نرسیده بودند که جمیع مهمانان با اخم و چشمغرهای، ادامه پندگویی ایشان را متوقف کردند. القصه این پیشوازی و این خردهگیری جناب سعدی سکوتی سخت و طولانی را بر مجلس حکمفرما کرد و تنها نگاههای تندوتیز بود که نثار درودیوار و سفره حقیرانه ما میشد. چاره را در تکبیت جناب خرمشاهی دیدم که:
در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست
هر جا که صفا هست در آن نور خدا هست
ذکر این تذکره طنزپرداز معاصر، بداهه گویی عبید زاکانی را که خود از بزرگان طنز پارسی است را به دنبال داشت:
ای لعل لبت به دلنوازی مشهور
وی روی خوشت به ترکتازی مشهور
با زلف تو قصهای ست ما را مشکل
همچون شب یلدا به درازی مشهور
حق با استاد عبید بود، اگر این سکوت تلخ در این شب طولانی به درازا میکشید، کام همه تلختر میشد. سکوت جمع که شکست، هر کس به نجوایی مشغول شد و کاسههای انار پُر شد و به قول جناب مولوی کاسه خوران انار آغاز گشت.جناب سعدی که در بدو ورود همه دوستان را با عتابی سخت مهمان کرده بود، تا اوضاع را آرام و بر وفق شعر و شاعری دید، اشارات خود را چنین آغاز کرد تا از من و حضرات دوستان هم دلجویی نموده باشد:
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه ست در عقلم اگر رخنه ست در دینم
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روزآمد
که بگرفت این شب یلدا، ملال از ماه و پروینم
بعد از جناب سعدی، حضرت حافظ همشهری گرانسنگ ایشان، رشته سخن را بر دست گرفت:
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دستبهکاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام، ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
جمع شیرازیها با تأکیدات عرفی شیرازی ادامه یافت:
آبروی شمع را بیهوده نتوان ریختن
صد شب یلداست در هر گوشه زندان ما
نی ز عصمت پاک دامانیم کز ناموس و ننگ
میکند آلودگی پرهیز از دامان ما
خلاصه نه به آن توپ و تانک اول، نه به این گلوبلبل و مهر نوازی. انارها تقریباً تمامشده بود و ناخنک به تتمه آجیل درهمی که مخلوط کرده بودم، تازه آغازشده بود که جناب خواجوی کرمانی درحالیکه چشمکی به من میزد مرا صدا زد و گفت: «نگران نباش پسرم! لطف ات در دورهمی سیزدهبدر امسال یادم مانده».
از زیر جامه بلندش، بستهای پیچیده در مخمل سبز به سویم دراز کرد که بفرما، بگذار میان سفره یلدایت. عطر گلاب و گون گز خوشرنگ کرمانی در محفل شاعرانه ما پیچید. جناب خواجو برای آنکه حواس مهمانان را از جعبه گز به سمتوسوی شعر پرت کند، گفت:
دیگران را عیش و شادی گر چه در صحرا بُوَد
عیش ما هر جا که یار آنجا بود، آنجا بود
هر دلی کز مهر آن مه روی دارد ذرهای
در گداز آید چو موم آر فیالمثل خارا بود
سنبلت زان رو ببالا سر فرود آورده است
تا چو بالای تو دائم کار او بالا بود
هست در سالی شبی ایام را یلدا و لیک
کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود
باری! هر آنچه نکوست همین گز خوشخوراکی بود که مکمل بزم شاعرانه ما شد. حالا دیگر نوبت چای دیشلمه ای بود که از نظر من باید حسن ختام مهمانی شب یلدا میشد. سینی چای که رسید، زنگ تلفن هم بلند شد. آنسوی سیم، لطف شاعره معاصر نغمه مستشار نظامی بود که پایانبخش یلدای 97 ما میشد.
یلدا شب بلند غزلهای مشرقی ست
میلاد هر ترانه زیبای مشرقی ست
آهسته میرسند به مقصد، ستارهها
مهتاب گاهواره رؤیای مشرقی ست
سرما حریف قصه مادربزرگ نیست
دستش لحاف کرسی گرمای مشرقی ست
«از هرچه بگذری، سخن دوست خوشتر است»
حافظ دوای روح و مسیحای مشرقی ست
سیب و انار و پسته، شیرین و ترش و شور
طعم اصیل یکشب یلدای مشرقی ست
حالا که دوستان همه جمعاند، دف بیار
چشمانتظار صد دل شیدای مشرقی ست
یلدا شب یکی شدن آفتاب و ماه
میلاد هر ترانه زیبای مشرقی ست