تبیان، دستیار زندگی

نویسنده‌ای که نامه‌ معشوق رفته‌اش را در دست دارد

رمان «شاید او درست می‌گوید» اثر عادله خلیفی که به تازگی از سوی انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شده است، مخاطب را به تهران قدیم و دوره ناصرالدین شاه قاجار می‌برد. این نویسنده در یادداشتی به این رمان نوجوانانه پرداخته است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
رمان «شاید او درست می‌گوید»

رسم نیست که نویسنده‌ها برای کتاب خودشان یادداشت بنویسند اما دلتنگی‌، دست مرا به نوشتن می‌برد. چرا دلتنگی؟ برای کتابی که منتشر شده و سال‌ها چشم انتظار آمدنش بودم و حالا که در دست می‌گیرم و صفحه به صفحه‌اش را می‌خوانم، باید شادی در دلم جاری شود اما دلم می‌گیرد. شبیه عاشقی می‌مانم که نامه‌ معشوق رفته‌اش را در دست دارد.

اسمش این نبود! اولین اسمش «چنگال بابا آدم» بود. وقتی قرار شد منتشر شود شد: «شاید او درست می‌گوید» برای نام اولش دلتنگ نیستم! این را می‌دانم. این دلتنگی جنس دیگری دارد.

کسانی که این کتاب را خوانده‌اند، دوستانی که پیش از انتشار همان موقع که نوشتمش زحمت‌شان دادم که دست نوشته‌ها را بخوانند، در این سال‌ها همیشه سراغش را می‌گرفتند و دلتنگش بودند. دلتنگ «حسین» و لوطی گری‌اش، «حسن» و شیرین کاری‌ها و خرابکاری‌هایش و «امیرارسلان» و روزنامه‌ها و دردسرهایش. طوبی و مراد و عزیزجان و فرخ لقا و زهرا و فریدون خان شمس و شازده عزیز. دوستی می‌گفت دیگر در کوچه و خیابان‌های امروز «حسین» را پیدا نمی‌کنی. هر کدام دلتنگ یکی از شخصیت‌ها بودند و منتظر آمدنش. با خبر انتشارش، بیش از من خوشحال شدند.

اما دلتنگی من جنس دیگری دارد. «در این اوضاع نابسمان، نه دیوان‌خانه‌ عدلیه، نه دیوان مظالم و نه صندوق عدالت شاهی داد مردم را نمی‌ستاند.» شاید دلم می‌گیرد که داد هیچ‌کدام از شخصیت‌هایی که آفریدم نتوانستم بستانم. که «سنگین شده گوش قبله عالم برای شنیدن صدای ایران» که «در مملکتی که همه رعیت هستند، صرف غذای شاه این همه ماجرا دارد، فارغ از این که چه بر سر رعیت می‌آید!»

شاید دلم می‌گیرد برای زنان و دخترانی که مکتب راه‌شان نمی‌دادند و زهرا خانمی که برای یادگیری سواد از این سر شهر به آن سرش می‌رفت. شاید دلم می‌گیرد برای مهدی حمال که همیشه نان و پنیر می‌خواست و قاپوچی دارالفنون با چوبش او را می‌زد و حسن در همان سن کودکی فکر می‌کرد: «مهدی حمال کسی را ندارد... شاید چون این را می‌داند هر بار او را می‌زند.»

شاید دلم برای حسین می‌گیرد که: «برای یک خانواده جای بابایشان بود، برای دیگری جای پسرشان. یک جا پادرمیانی اختلاف می‌کرد، جایی دیگر قرض مردم را می‌داد و حسین بود و چاله میدان!» اما او را در زندان انبار با غل و زنجیر بستند و نشد که دادش را بستانم: «فلک را جور بی‌اندازه گشته است/ جهان را رسم و آیین تازه گشته است/ فلک را عادت دیرینه این است/ که با آزادگان دائم به کین است.»

شاید دلم برای شب‌نامه‌ حسن تنگ می‌شود که حتی مأموران خفیه‌نگاری از دیدن و خواندن شب‌نامه خنده‌شان گرفته بود چه دردسری کشیده بود حسن برای انتشار همین شب‌نامه و دزدکی دارالفنون رفتنش: «در دارالفنون را که می‌بندند، از دیوار پشتی می‌پریم پایین. کسی ما را نمی‌بیند. قاپوچی‌هایش همیشه چرت می‌زنند... طبل ارگ را که می‌زنند، صبر می‌کنیم بعدش صدای شیپور هم بیاید. با صدای طبل، کاسب‌های بازار دکان می‌بندند. با صدای شیپور، دیگر بگیر و ببند است... باید طوری برویم که از اطراف بازار رد نشویم و گیر گشتی‌ها نیفتیم. می‌گویند داروغه در چهارسوق می‌نشیند و نظارت می‌کند...» که اگر شهری داروغه دارد و بگیر و ببند، چرا از چراغ‌هایش دزدی می‌شد و در کوچه‌های پایین شهرش: «قبله عالم بیاد ببینه این‌جاها چه خبره! نشینه تو کاخش پز اون چن تا خیابون آسفالت شده را بده.» و شاید برای چرت زدن گشتی‌هایش بوده که «توی کوچه بوی خیلی بدی می‌آمد. حتما دوباره توی خانه‌ای کسی مرده بود و همان‌جا آن‌قدر می‌ماند تا بالاخره هم‌محله‌های بی‌جان‌تر از خودش فکری به حالش بکنند...»

شاید دلم می‌خواهد برای طوبی مدرسه بسازم و دست حسن را بگیرم و به آرزویش برسانم و سوار ماشین دودی‌اش کنم و هرچه هم چوبم بزنند، ببرمش واگن شاهی و آن‌وقت سرش را از پنجره‌ واگن بیرون بیاورد و بخواند: «صد سال ماشین دودی شهر ری/ ناله کنان راهشو بنمود طی...» چه می‌شود صد سال دیگر همین موقع‌ها اگر کسی ما را خواند، دلش نگیرد و شبیه عاشقی نباشد که نامه‌ معشوق رفته‌اش را در دست دارد. معشوق من ایرانم است!


منبع: ایبنا